بهترین بودن یا زندگی کردن؟
هیچ وقت انقدر احساس خستگی نکرده بودم!
هیچ وقت انقدر دوس نداشتم از چیزی فرار کنم!
و هیچ وقت انقدر به زووور ادامه نمیدادم!
هر روز که پا میشم یه ساعتی تو تختم و خودمو گول میزنم که اره خوابت میاد بیشتر بخواب! از شروع روز جدید واقعا ترس دارم دیگه!
هم خوبه هم بد! یه حس عجیبیه کلا! زمان هیچ وقت منتظر من و تو نبوده! جلو میره و تو هم باید بخزی دنبالش وقتی که دیگه زانوهات نای ایستادن نداره!
دور و بریامم بدتر از خودم! تقریبا هر کیو میبینم یا کارش گره خورده یا کلی فشار و گرفتاری داره!
وقتی میبنم دوستای بیخیالمم الان ذهنشون درگیر و داغونه فرو میپاشم!
وقتایی که آرش رو میبینم به یه نقطه خیره شده و هیچ کاری از دستم برنمیاد واقعا سخته!
وقتایی که آریا حوصله نداره و کلافه شده!و من بازم کاری از دستم برنمیاد!
وقتایی که بابام بهم تکست میده که دلش واسه مامانم تنگ شده!
خداییش بسه :) یکم خبر خوب بهمون نمیدین؟ داشتم فک میکردم خبر خوبایی هم که این مدت گرفتمم ناراحت کننده بود! خبر رفتن! گذشتن و رفتن پیوسته :))
ولی الان که همه فکرامو ریختم وسط میبینم واقعا راهی نیست جز ادامه دادن!
مثل وقتایی که داری پیاده برمیگردی خونه و پاهات دیگه توانایی ادامه دادن نداره و تو جایی جز خونه رفتن نداری! و ماشینی هم واسه رفتن تو اون مسیر وجود نداره! باید ادامه بدی تا بالاخره برسی :)
دقت کردین؟ هر چی بزرگتر میشیم واقعا داره زندگی سخت تر میشه!
چند روز پیش با نگین داشتیم تو بالکن چایی میخوردیم ... مثل همیشه همسایه روبروییمون هم اومده بودن تو بالکن... سال خورده بودن! با هم نیگا کردیم بهشون و گفتیم چطوری این همه سال زندگی کردن واقعا؟!
داشتم با خودم فکر میکردم که چرا دو تا جوون ۲۳ ساله باید از دیدن یه ادم ۸۰ ساله همچین چیزی به ذهنشون بیاد و تعجب کنن؟ چی شد که ما انقد خسته شدیم؟
دیدم سادهس دلیلش... ما ۲۳ ساله هایی هستیم که از ۱۸ سالگی درگیر یه ازمون بزرگ شدیم که زندگیمونو میساخته! و حرفای ادم بزرگایی که مدام دارن این دغدغه ایندهی بهتر رو تو سرت تزریق میکنن!
ما همیشه داشتیم میدویدیم! همیشه داشتیم تلاش میکردیم واسه جای بهتر! واسه روز بهتر! بهمون یاد دادن که باید ۲۳ ساله هایی باشیم که دغدغهی ۴۰ سالگیمونو داریم! خانواده هامون جو مدرسه و دانشگامون دوستامون همه چیز اینو تقویت کرد
تمام دلخوشی و تفریحمون شد یه کافه و رستوران رفتن! که ۱۰ باز اون وسط گوشیت زنگ بخوره که برگشتی خونه؟ چون امنیتی وجود نداره!
هر کاری میکنی نگران این باشی که در و همسایه چی میگن؟ فامیل چی میگه؟
یادمون رفته زندگی کردنو! نه تو ۵۰ سالگی! تو ۲۳ سالگی!
یادمون رفته زندگی لذت بردن از یادگرفتنه! ما یادمیگیریم چیزایی رو که فقط کارامون رو جلو ببریم و موقعیت های بهتری داشته باشیم!
یادمون رفته بخندیم و هر جوری دوست داریم باشیم! جون نگران اینیم که بقیه چی میگن؟ من تمام زندگیم همین بودم! وقتی بچه بودم خانوادم این دغدغه رو داشتن الانم که بزرگ تر شدم با وجود تمام مقاومتم همش به این فکر میکنم که از بیرون چطوری بنظر میام؟
یادمون رفته که بهترین بودن ارزش نیست! تو یه جنگ و مسابقه همیشگی هستیم! مقایسه کردن خودمون با هرکسی که بزرگ تره! از وقتی یادم میاد همینه! اوایل نمره هام ۱۰ ۱۱ بود! میخواستم ۱۴ ۱۵ بشه! وقتی شد میگفتم کمه باید ۱۷ ۱۸ بشه وقتی شد بازم کم بود واسم! هیچ وقت راضی نبودم! همیشه نگاه میکردم ببینم بقیه چیکار کردن!؟ به خود قبلیم و پیشرفت هام نگاه نکردم وقتایی که باید.... حتی اگه حرفشم میزدم از ته ته دلم نبود!
واقعا چرا انقد بهترین بودن برامون ارزش شده؟؟ زیباترین بودن خوش اخلاق ترین بودن درسخون ترین بودن رنک بودن
بسه دیگه نه؟
وا بدیم یکم :))
حالا اونی که بهترین بوده هم نریدن براش :))) اونم یه بدبخت دیگهس مثل ما که بازم راضی نیست از خودش!
یه مشکل بزرگم اینه که واقع بین نیستم! یا کم بینم! یا زیاد بین!
مامانم همیشه میگفت وسط بودن تو همه چیز خوبه! و الان میفهمم حرفشو :)
مبینا بیا زندگی کنیم :)
میدونی چیه ؟
بهتره ایندوتا روهمیشه در نظر داشته باشی
۱ . اگه الان بهترین نباشی ، زمانی ازت گذشته... و آینده وقتی به پشت سرت نگاه کنی احتمال زیاد پشیمون میشی که چرا وقتی میتونستی بهترعمل کنی، نکردی.
باورهای الانت ، میوه ی آیندهت رو بوجود میاره .
۲ . در حد خودمون هرچقدر بتونیم رو از خودمون نشون میدیم ، حالا آخرش یا بهترین میشیم یا حداقل بهترین خودمون رو به خودمون نشون دادیم .
بهترین بودن رو باید زندگی کرد ، مهم نیست که بقیه اینو چی تفسیر میکنن . مهم اینه ته تهش عذاب وجدان نداشته باشیم. اما خب عذاب وجدان کف داستانه ، سقف خواسته هامون کجاست ؟