برای ناخوداگاهم
یه خواب میتونه پرتت کنه به گذشته! به حسی که داشتی!
به صدای آشپزخونه!
به وقتایی که مامان میومد تهران و خونه بوی حضور یک زن رو داشت :) اونم نه هر زنی! مامان! :)
به بغلش! به نگرانیاش! به صداش!
قرص ها با تقریب خیلی خبی اوضاع رو کنترل کردن! ولی هنوزم وقتی هر فشار روانی بهم وارد میشه ناخوداگاهم تصویر مامانمو پیش میکشه! بهم القا میکنه که اون هنوز زندس! من تو خواب گریه میکنم! و دلم تنگ تر میشه واسه هر چیزی که یک سال و ۴ ماهه که ندارم!
دیشب توی خوابم کفش هامو پیدا کردم. توی خونهی قبلیمون! همونجایی که مامان بود! مامان تو خواب بهم گفت که دیدی من کفشاتو به کسی نداده بودم؟!
بغلش کردم! بعدم پاشد رفت مثل همیشه تو اشپزخونه تا برامون غذا بپزه! بوی دست پخت خوبش! و صدای کوبیدن ظرف ها بهم! تلفن خونه که گاه و بیگاه زنگ میخورد و شنیدن صداش که با خالم حرف میزد!
دلم واسشتنگ شده بود! میدونستم دارم خواب میبینم! وسط همون خواب رفتم داداشمو بغل کردم و بهش گفتم خیلی دلم واسه مامان تنگ شده!
مثل قدیما نشستیم با داداشام ماشین ها رو شستیم تو حیاط خونمون
مامان برامون چایی اورد!
انگار خیلی قبل بود! نه نیکا بود نه زنداداشم! اون روزایی که هممون خیلی کوچیک تر بودیم و هیچ وقت فکر نمیکردیم زندگی انقد زود بخواد جدی شه!
بعد از مدت ها کلی گریه کردم! برای خودم برای مامانم... برای دلی که تنگه و کاریشم نمیشه کرد!
بازم خوبه دوباره اون حس ها رو مزه میکنم تو این خوابای گاه و بیگاهم!
درسته بعدش اذیت میشم و خاطره هام عین یه سیلی میخوره تو صورتم ... ولی بازم یه مزه شیرینی داره اون بغلی که میکنه تو خوابام! با اینکه میدونم مرده!
میدونی تو خوابام همش فک میکنم که مامان زنده شده! چرا یه بار فکنمیکنم من رفتم تو دنیای اون؟ یعنی من مرده باشم مثلا؟
خیلی دوست دارم بتونم باش حرف بزنم! یه چیزی بهم بگه! ولی همش وقتی بیدار میشم اون حسه بغل میمونه بدون حرف خاصی! انگار یادم رفته همش
ساناز که تازه یه جلسه باش صحبت کردم میگفت این یعنی اینکه ناخوداگاهت نپذیرفته مرگ مادر رو! ولی من حس میکنم پذیرفته! فقط دلش تنگه! یا وقتایی که شرایط سخت میشه بر اساس یه عادت قدیمی و همیشگی به مامان پناه میبره!
مثل اون روزی که برای اولین بار پنیک اتک داشتم! فک میکردم دارم میمیرم!و تنا چیزی که میخواستم مامانم بود! انگار که درمانم تو اون لحظه فقط و فقط مامانم بود!
امروز هم جمعهس.... منم تنهام دقیقا وسط این جمعه!
ولی دیگه تابستون نیست!بازم جای شکرش باقیه :)
کاش هیچ وقت دلتون واسه کسی اینجوری تنگ نشه :)