پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

یه جور دیگه دیدم :)

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ

بنظر هوای جالبی میومد! پس رفتم کنار پنجره و پنجره رو وا کردم یه نیگا به کوچه انداختم!

وقتی داشتم برمیگشتم دزفول درختا نارنجی و سبز و زرد قاطی بود ولی الان برگا ریخته بود رو زمین! 

لبخند زدم! داشتم فکر میکردم چطور اصلا از دیروز تا حالا اینا رو ندیدم؟ با اینکه دم پنجره اومدم با اینکه از تو کوچه رد شدم؟

 

راستش زندگی هم همینه بنظرم!

من الان دارم احساسی رو تجربه میکنم که هیچ وقت نمیتونستم ببینمش! یا به قول آریا تازه دارم زندگی میکنم اصن!

من دارم احساس خوشبختی و آرومی میکنم! با اینکه مشکلات عین قبل وجود داره! با اینکه ناراحتی هست! یا وجود تمام ترس و دلهره‌ام راجب آینده!

حس میکنم تو جای درستیم! تو حال درستیم! و بابتش خوشحال و آرومم!

چیزایی که همیشه داشتم رو دارم میبینم الان ولی با یه چشم دیگه! با رضایت!

قبل تر ها دزفول موندن برام زجر آوترین زمان ها بود! الان کنار خانوادم یکی از بهترین ساعت هامو میگذرونم!

قبل تر ها نمیتونستم آدمی رو برای طولانی مدت دوست داشته باشم! و کنارش آروم باشم! بدون جنگ و دعوا! ولی الان همه چیز فرق کرده

انگار هر چیزی تو جای درستیه که باید باشه!

به خونه‌ی دزفول حس خونه دارم همونطوری که اینجا تو این خونه هم حس خونه دارم!

تلاشی برای گذشتن ساعت هام نمیکنم و این ساعت هان که با سرعت تمام سعی میکنن بگذرن! چه وقتایی که تنهام چه وقتایی که پیش آدم هام!

دارم تلاشمو برای زندگیم میکنم.... کاری که همیشه میکردم.... ولی هیچ وقت ازش راضی نبودم! همیشه فکر میکردم کافی نیستم برای هیچ چیزی! ولی الان نه! الان دارم به خودم و تلاش هام احترام میزارم!

برای اتفاق افتادن چیزی زمین و زمان رو بهم نمیدوزم! میزارم پیش بیاد... میزارم هر چیزی روند عادیشو طی کنه!

و من یادگرفتم که صبر کنم!

 

دیروز از ترمینال جنوب تا خونه رو که میومدم از یه جاهایی رد شدم که پر از خاطره بود برام!

همون ترمینال جنوبش هم حتی! مدت ها بود با اتوبوس نیومده بودم! الانم اگه زمان بلیطمو قاطی نمیکردم با قطار میومدم تهران...

بهرحال .. دیدن اون مکانا امبر رو یاد من انداخت! اون روزایی که تا ترمینال همراهم میومد که تنها نباشم! اون شبی که جلو مترو امام خمینی قدم میزدیم و من ترسیده بودم... بهارستان و کلاسایی که به بچه های کار درس میدادیم! دیدن بازار و یاد مامانم! باب همایونی و هفت تیر و زنده شدن خاطراتم با سحر و فاطمه و...

اخرین جایی که بیدار بودم و چشمم بهش خورد هفت تیر بود :)

وقتی هفت تیر رو دیدم لبخند زدم! و چشمامو بستم!

 

تمام اون تلخی ها و بالا و پایین ها اومد و رفت تا همه چیز برسه به اینجا! به هفت تیر به آریا! 

همه اون آدم ها بهم میگفتن باید صبر کردن رو یاد بگیرم! دعوا نکنم! بحث نکنم! آروم باشم... ولی من هچ کدومشو یاد نگرفتم تا وقتی که رسیدم به آریا :)

 

ما یاد گرفتیم کنار هم بمونیم! یاد گرفتیم حرف بزنیم! بگیم هر چیزی که اذیتمون میکنه رو!هر چیزی که خوشحالمون میکنه رو!

ما همه چیز رو اروم اروم مزه کردیم... تا برسیم به اینجایی که هستیم... به این آرامشی که داریم... به این حس اعتمادی که تو دلمون نشسته :)

 

نمیدونم بگم چی باعث شده من انقد الان اروم باشم! قرصا... آریا... پذیرفتن نبود مامان...تموم شدن دانشگاه... جو اروم تر خونه ..... یا حتی ترکیبی از همش...

نمیدونم واقعا...

ولی اینو میدونم که من برای اینکه به این حال برسم یه جور دیگه دیدن رو یاد گرفتم :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۱۰
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی