روزهای سبز وعده داده شده :)
یه اتفاق جالبی افتاده :)
چند وقت پیش با هر کی که حرف میزدم حالش بد بود! بی دلیل یا با دلیل! دلیلای کوچیک بزرگ! دلیلایی که شاید نمیتونستن بگن! و همه تا مرز انفجار پیش رفتیم!
دیروز با ارشیا و ارش رفتیم بیرون! ارشیا میگفت حالش خوبه! و بنظرش چیز ها جای خوبین! آرش چشماش دوباره اون برقشو داشت و انگار آروم تر بود!
اومدم خونه پست شاهینو وا کردم توش نوشته بود که خوشحاله
با اینکه تک تک این ادما هنوز هم همون مشکلات قبلی رو داشتن :)
ولی انگار همه چیز به یه ارامشی ختم شده!
برای من این دره و قله ها زیاد اتفاق افتاد... عموم دره هام تو تابستونه و عموم قله هام تو آذر و پاییز :))
نمیدونم شایدم صرفا تکرار این موضوع باعث شده تابستونا منتظر اتفاق بد باشم و پاییزا بگردم دنبال حال خوش! ولی خب انگار یه سیکله که هی تکرار میشه :)
میخواستم ببینم چقد اگه تنها بمونم حالم بد میشه!؟
ولی نکته اینه که هر وقت از تخت بیرون میام میتونم روزمو شروع کنم! سخت کار کنم! برخلاف قبل تر ها که اگه از ساعت مورد انتظارم رد میشد دیگه نمیتونستم هیچ کاری بکنم و بقیه روزم پوچ میشد!
مدت زیادی تنها نبودم! یعنی بیشترین تایمی که این هفته تنها بودم ۲۴ ساعت بود! ولی با اوکی بودن تمام سپری شد!
بلد شدمش انگار...
وقتی میبینم تو تختم و کسلم تنها کاری که باید بکنم اینه که از تخت بیام بیرون و چایی دم کنم! تو اون فاصله شاید به یکی زنگ بزنم و خبری بگیرم! بعدش طبق روال هر وعده غذایی یه سیتکام رو پلی کنم و تا اخر سیتکام بشینم و وعده غذاییمو تموم کنم!
بعد روزم شروع میشه!
معمولا یه کاغذ برمیدارم! توش مینویسم که باید چیکارا کنم! برخلاف قبلا که کار ها رو خط میزدم الان یه دایره جلوشون میکشم که تیک بزنم! تیک زدن حس بهتری داره! انگار کار مفید تری رو به پایان رسوندم :))
تا وعدا غذایی بعد کارامو میکنم و وعده بعدی هم دوباره سیتکام رو پلی میکنم :)
راستش اصن نمیفهمم روزام کی شب میشه!؟ امروز چند شنبه اس یا چندمه ماهه!؟ ماه میلادی رو این روزا بیشتر بلدم تا شمسی رو! از بس که درگیر ددلاینام
منتظر خبر خوش از سمت خونهام! خبری که ماهاست مشتاقانه منتظرم بشنومش!
یکی دیگه از اون کارایی که خیال منو راحت تر میکنه و باعث میشه علاوه بر خوشحالیم وصله های کمتری به پام باشه واسه رفتن!
کارهای نا تموم مامان که دونه دونه داره به سرانجام میرسه!
تمام چیزهایی که سال ها دنبالشون بود و میخواست عملیشون کنه ولی نمیشد! الان یک سال و ۵ ماه از رفتنش میگذره و دونه دونه کارها دارن تیک میخورن :)
و تصویر مامان تو ذهنم با لبخند پهنی داره واضح و واضح تر میشه!
تنها مسئله این روزا که مغزمو درگیر کرده خوابای عجیب و غریبمه! قبل تر ها با هر فشار و مشکلی خواب مامان رو میدیدم ولی الان چند شبه که دوباره خواب مامان شروع شده! دوباره از خواب میپرم! و به زور دوباره خودمو متقاعد میکنم که باید بخوابم!
نمیفهمم چرا! وقتی همه چی خوبه چرا باید بازم خواب مامانو ببینم؟
شاید فکر میکنم که حالم خوبه؟ ولی واقعا نیست؟ نمیدونم شاید یه چیزی نگرانم کرده این وسط؟ شاید الان که داستانای خونه داره سرو سامون میگیره ذهنم داره خودمو یادم میاره!؟
نمیدونم!
۶ روز تا تموم شدن ۲۳ سالگی مونده! امسال خیلی با سال های پیش فرق داره! خوشحالم! هنوزم تولد واسم یه روز خاص هست! ولی عملکرد، دید و چیزایی که تو اون روز میخوام اصلا شبیه سال های پیش نیست!
یه بیس یکسانی داره: خوشحالیهمه دور و بریام تو روز تولدم! ولی مثل قبل نیست برنامم :)
حس میکنم اگه آدما روز تولدم خوشحال باشم یعنی هنوزم به وجودم رو این کره خاکی یه نیازی هست :) و آدم ها دوستم دارن! میخوان که کنارشون باشم! حتی اگه شرایط بدترین شکل ممکن باشه :)
ارشیا گیر داده امسال به خودت چه هدیه ای میخوای بدی!؟ فکر میکنم بزرگترین هدیه ای که میتونم به خودم بدم آرامشه! دل به دریا زدن و نگران نبودن راجب هر چیز ریز و درشتی! تو سر خودم نزدن و پذیرش چیزهایی که وجود داره! هدیه امسال من گل و لباس و شوکلات نیست! آروم بودن دلمه :) و تلاشی که تو لحظه لحظهی این یه سال کردم تا الان با لبخند اینو بنویسم :)