سختترین!
سختترین کار واسه من عصبانی بودن و حرف نزدنه! صبر کردن!
من برگشتم دزفول! اسم اینجا واسم خونه نیست! حتی زندان هم نیست! یه خرابهس در نظرم... من برگشتم! نه به خاطر بابام! بخاطر برادرم! بخاطر سرنوشتش!
و سکوت در برابر چیزهایی که میبینم کاریه که باید بکنم! نه بخاطر بابام! نه بخاطر داداشم! بخاطر مامانم!
نه بخاطر اینکه باید جای خالیشو پر کنم! نه! من هیچ وقت نمیتونم اون باشم! بخاطر احترام بهش! بخاطر بزرگی سکوتش! بخاطر دلش!
و بخاطر تربیتی که منو کرده!
من اینجام و سکوت میکنم.... هیچی نمیگم و روزها رو میگدزونم...
نمیدونم بشه که ادمیشن بگیرم یا نه! اگه بشه به معنای واقعی کلمه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم...
ولی نمیدونم اگه نشه پلنم چیه...
چون واقعا ظرفیتی واسه تلاش دوباره و تحمل این شرایط لعنتی برای حداقل یک سال دیگه رو ندارم...
کارم شده چک کردن مدام ایمیلم..
و رفتن برای من روزنهی امیده این وسط...
با صبا که حرف میزدم مدام تاکید میکرد که قراره یه زندگی دیگه شروع کنی... و من فقط به همین امید دارم!
به اینکه برم... برم یه جای دور... که دست هیچ کسی از این شهر لعنتی بهم نرسه! نه خبری از کسی بگیرم و نه کسی رو ببینم!
شواهد هر روز نشون میدن که دروغگو کیه!
و من حالم از دروغ بهم میخوره! این خیلی حرفه که تو چشمای یه دروغگو نگاه کنی... بهت دروغ بگه... و بدونی دروغه... و هیچی نگی... لبخند بزنی... و به کارت ادامه بدی! در حالی که میتونی بری یه جای دیگه! عین برادرات شمشیز رو از رو ببندی!
ولی وایسی... گریه کنی و وایسی....
تو چشای خالهات نگاه کنی وقتی بهت میگه بخاطر مامانت و وایسی!
بعد از فوت مامان میگفتم هیچ چیزی دیگه نمیتونه از این بدتر باشه اگه این منو نکشته چیز دیگه ای هم نمیتونه!
متاسفانه داستان رفتنش هنوز هم تموم نشده! و این اواخر همه چیز داره منو به سمت کشتن سوق میده!
قبل تر ها در چنین شرایطی... لج میکردم .. سیگار میکشیدم.... یا خراب کاری میکردم! یه جورایی وقتی به این نقطه از حال بد میرسیدیم با خودم دشمن میشدم!
ولی اینبار هیچ کار احمقانهای نکردم! نمیدونم این خوبه یا بد! میتونه نشون دهنده بزرگ شدن باشه! یا نشونه مردن از درون! شایدم ارامش قبل از ظوفان!