آروم
الان خالی ترم از اون خشمی که داشتم! باهاش حرف زدم باز... گفتم گفتم و گفتم! گریه کردم! لباسای مامانو بغل کردم و بوشون کردم و همونطوری اشک ریختم!
از خونه بیرونش کردم! و وقتی برگشت آروم تر بودم!
چایی دم کردم! خودم ریختم اومدم تو اتاق!
باهاش صحبت کردم و قرار شد از روانپزشک خودم براش نوبت بگیرم! به زوووور! امیدوارم موثر باشه!
هر چقد فکر میکنم فرار هیچ چیزیو حل نمیکنه! باور نکردن حقیقت هم! باید بپذیرم! همهی شواهد پیداس که داستان چیه! نیپذیرم چون بت ساختم!
من همیشه از ادمایی که خیلی دوسشون دارم بت میسازم!
و این اتفاق نشون داد که بت ساختن اشتباهه و هیچ استثنایی هم نداره!
و خب این اتفاق باعث شد خود واقعیمو نشون بدم! ترسم بریزه و به همه بگم من هیج کدوم از این اعتقاداتشونو قبول ندارم! و این برای من باز هم یه تغییر بزرگ بود!
از همیشه بیشتر حس میکنم بزرگ و مستقل شدم!
الان بهترم...
داداشم که عقد کنه برمیگردم تهران!
یه سفر هم به خودم بدهکارم ...که در اسرع وقت میرم. چه کسی بیاد جه نیاد!
الان اروم ترم چون میتونم واقع بینانه تر نیگا کنم... اون فانتزی بودن دنیا به طور کامل برام ریخته!
اینجا دقیقا معنی همون جملهی نخوری میخورنته!
باید پاشم...جمع کنم خودمو... و برای ادامهی این زندگی لعنتی بدوم!
تو این همه تلخی یه چیزایی خوشگل و خوبی هم داره! یه لحظههای هست که از ته دل میخندم! که ذوق دارم!
هنوزم چیزایی هست که برام مهمه مثل درس!موفقیت!
به زودی درست میشه همه چیز.... به یه ارامش حداقلی و موقتی خواهم رسید...