زیبای مبینا!
داشتم به خواب دیشبم فکر میکردم!
خواب دیشبم دو قسمت بود. یکیش پسرخاله مامانم که از امریکا برگشته بود! و داشت راجب اونجا برام حرف میزد
و دومیش مامانم! مامانم نمرده بود! فرار کرده بود و رفته بود امریکا! و بعد برگشته بود تا با یه نفر دیگه عقد کنه و ما رو مطلع کنه!
داشتم به این فکر میکردم که داستان این خوابام چیه؟ چرا مامانم هست همش؟ امریکا اخه؟ مامانم از رفتن به هر کشور دیگهای متنفر بود!
یهو حرف ساناز به ذهنم اومد! بهم گفته بود تو داری نقش مامانتو بازی میکنی! یکم دقیق شدم...
آره.. وقتایی که خواب میدیدم مامان برگشته و با بابام دعوا میکنه خودم بودم که ازبابام عصبانی بودم!
وقتایی که میدیدم مامانم برگشته و داره میره برای احسان خواستگاری این من بودم که داشتم اینکارو میکردم!
وقتایی که خواب میدیدم مامانم برگشته و با بابام اشتی کرده و خوشحاله در واقع من بودم که از اون عصبانیتم کم شده بود!
چقد روانم درگیر این موضوع شده!
اون التماسم واسه موندنش...
من انقد دلتنگ مامانم شدم که دارم به خودم التماس میکنم تا برای خودم مامان باشم! یا شایدم یه تلاش بی فایده برای زنده نگهداشتنش تو خونه!
شایدم میخوام اونقد که خودم درگیرشم دیگران هم درگیر بودنش باشن! و حس کنن که هست!
ولی واقعیت این نیست! اون نیستش! دیگه هم نمیاد!
هر بار با گفتن این جمله بغضم میشکنه! این نشون میده که من نمیفهمم مرگ چجوریه ! من فک میکنم اون فقط سفر رفته! ولی اینجوری نیست! اون رفته...نیست...و برنمیگرده!
شاید اینا بخاطر اینه که من بهش میگفتم هیچ وقت مامانی مثل تو نمیشم! دقیقا یه هفته قبل از مردنش! و بعد از اون عذاب وجدان این حرف باعث شده که بخشی از من تبدیل بشه به شبیه مامن شدن! و بخش دیگه ام به شدت تلاش کنه تا خلاف این قضیه باشه! لج برای اینکه اصلا شبیهش نشم و دیگه حتی مبینایی هم این وسط نمونده بنظر!
حالا فهمیدم داستان اون شبایی که خواب مامانم رو نمیبینم چیه! اون وقتاس که تو نقش مامانم نرفتم!
ولی خواب دیشب ....
یعنی دغدغه های خودمو دارم میریزم تو نقش مامانم! شاید خبر خوبیه؟ شاید این یعنی کم کم داره اون تصویر تبدیل میشه به مبینا!
ایمدوارم که این باشه!
🤔