غر زن شماره یک :)
واقغا خسته و ناشکیبم :)
دل خوشی خاصی ندارم! و دلیل خاصی هم واسه پایین بودن مودمم ندارم!
یه حالیم در کل که توضیح دادنش واسم سخته!
دوت دارم سریع تر برم سفارت و از این برزخ لعنتی که توشم خارج شم! از اینکه جواب تمام سوالایی که ازم پرسیده میشه نمیدونمه واقعا خستم!
دلم میخواد کاری بکنم برای زندگیم!
ولی باید بشینم و گذشتن روز ها رو ببینم!
احساس مفید بودن ندارم هر کاری که میکنم!
خس تعلق هم که دیگه کاملا تعطیل شده واسم! یه چ *سه حس تعلقی هم اگه بوده دیگه وجود نداره! نه به حایی نه به کسی!
قشنگ اون تخته چوب رها منم :)))
نمیدونم دیگران چطوری اینجوری زندگی میکنن!
من از اینکه صبح ها دلیلی برای زود بیدار شدن ندارم متنفرم!
از اینکه تنها فعالیتم بیرون رفتن و خرج کردنه نفرت دارم!
و حس مصرف کنننده خالص رو دارم به خودم!
فکر کردن به مرگ خودت لذت بخشه ، وقتی روی یه جای بلند وایستی و مرگ خود رو ببینی با خون های دورت میتونه تو رو به جنون برسونه.
چرا همه سعی میکنن بهمون بگن دلیلی برای زندگی هست چرا من هیچ دلیلی براش نمیبینم؟ حتی دیگه ارزویی هم ندارم
یه خواب طولانی میخوام...