سردرگمیهای این روزام!
دیشب داشتم به آرش میگفتم که صبحی گه عینک دودی روی چشمم بود متوجه شدم که دیدم نسبت به زندگی هم همینجوریه! خوشگلیا و زشتیای زندگی به اندازهی قبله ولی انگار یه عنک دودی سیاه جلو چشممه و همه دور و برمو کدر کرده :)
برای همین حتی تو شادترین موقعیت ها هم خوشحال نیستم اونطوری که باید!
اضطراب و ترس قسمتی از وجودم شده که باعث میشه بیشتر و بیشتر تمایل به خوابیدن داشته باشم! و چون نمیتونم هیچ کاری هم بکنم و عملا بیکارم همهی فکر ها میتونن حمله کنن تو سرم و این تشویشمو بیشتر و بیشتر کنن!
سعی تو کنترلش دارم! سعی دارم تنها نمونم! سعی دارم بخوابم! یا هر کار دیگهای بکنم تا کمتر فلج شم :)
برای همین به طرز مسخرهای دنبال کار میگردم! مسخرس چون الان دم رفتنمه! و چون تو نقطهایم که اصلا معلوم نیست کی میرم و چی میشه!و گشتن دنبال کار واقعا عجیب و مسخرس!
این چند روز بار ها و بار ها تصمیم های مختلفی گرفتم تا از این حالت در بیام! مثل همیشه اولین گزینهام سفر بود! که باز هم به اینجا رسیدم که نمیدونم باید کجا برم یا با کی برم! پس بیخیال!
تصمیم بعدیم همین کار بود! که رسما بابام بهم گفت ک س خلی
تصمیم دیگهام رفتن به دزفول بود! که در این قسمت دیگه مغز خودمم این حجم از ک س خ ل ی رو نتونست تحمل کنه!
میدونم برم دزفول حالم بد میشه! میدوونم کلافه میشم! عصبی میشم
ولی برای فرار از این حس مصرف کننده بودنم الان میتونم دست به هر کاری بزنم!
یه حس و حال عجیبی داره این روزا! نه خوشحالم نه ناراحتم! نه عصبیم! نمیدونم چیم! فقط و فقط تنها چیزی که میخوام تموم شدن این روزا و معلوم شدن تکلیفمه!
دارم روز ها و ساعت ها رو میشمارم...
خوشبحال بچه ها که وقت سفارتشون زودتر از من بود :)
اگه میخوای ازین حسای مبهم خلاص شی بهت پیشنهاد میدم یه کلاس بری تا قبل رفتنت
مثلا یه ورزش یا یه کلاس هنری یا موسیقی یا هرچیز دیگه ای اینجوری سرت گرم میشه و کمتر افکار مسخره و مزاحم میان سراغت :)