فکر کردم!
با آدمهای زیادی این چند روز صحبت کردم و متوجه شدم که چند وقته با خودم ننشستم خلوت کنم و فکر کنم!
هادی میگفت تو از فکر کردن میترسی انگار! و شاهین برگشت بهم گفت همش فک میکنی باید در جرکت باشی .... باید دمی بشینیم و با خودمون باشیم نه؟
راست میگن بچهها
یه سری فکت ها هست که نمیشه منکرش شد!
تاثیر عجیب غریبی که خانواده روی آدم میزاره
اگه بخوام ازش حرف بزنم:
باید بگم که خانواده و محدودیات و سختگیری های بیجای کودکیم و نوجوونیم خیلی زیاد بهم فشار اورد!
علاوه بر اون نوع بیان آدمهای خونه! توصیه کردن ها و دعوا کردنهای هارشی که داشتن باهام!
دید منفیشون به همه آدمها!
نگاه عجیبشون به زندگی!
ابراز محبت نکردن!
جدا بودن از بقیه افراد!و این حس مداومی که انگار با بقیه فرق دارم!
دعواهای بیپایانشون! حتی تو همین شرایط و کنار هم نبودنمون! تو سختی پشت هم رو خالی کردن!
وقت نذاشتیم همو بشناسیم تو خونه ما! داداشم از چی خوشش میاد؟ بابام ناراحتیشو چطوری خالی میکنه؟
فحش دادن! چقد از این بدم میاد من! فحش چه از روی عصبانیت چه از روی شوخی یه حس بدی بهم میده!
تیکه انداختن مدام!
تعریفامون از آدم خوب! موفقیت!
و...
راستش هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم خانواده تاثیری بیشتر از چیزی که فک میکردم روی این روان آشفتهام داشته!
من برای فرار از اون محیط پناه اوردم به ادمهای بیرون اون خونه!
و چون بلد نبودم هندلش کنم شکست خوردم! و چیزی که بهم القا شد یه سری دید بد و خشن بود!
انگار میخواستم به همه بگم شماها دارین اشتباه میکنین! پس بیشتر به در و دیوار میزدم. بیشتر تلاش میکردم یاغی باشم شاید. کارایی کنم که خلاف خواستههای خونه و اون آدم هایی بود که به من تهمت میزدن!
تو هیچ کدوم از این کارا من واقعا فک نکردم که آیا واقعا این کار برام خوشحال کنندس یا نه؟!
مثال میزنم! این سیگاری که فک میکنم دارم با لج به خودم میکشمش چه تاثیری داره روم؟دوسش دارم یا نه؟ اصن چرا نشانهی لج با خودمه؟ غیر از اینه که سیگار تو خونهی ما یه چیز بد بود و من دارم اون حرکت رو میزنم که خلاف خانوادم باشم و عصبانیتم رو خالی کنم؟
لج و لجبازی با مسیر فکری آدمها! توی خفای خودم!
من همیشه از حس ترحم هم فرار میکردم! پس هر وقت کسی بهم میگف با محبت که فلان کار رو نکن اینجوری بودم که تو داری ترحم میکنی! پس یاغی تر میشدم!
یعنی همیشه نظر آدما رو توی دو دسته جا دادم: یا اینکه میخوان باهام مخالفت کنن و نظر خودشونو تحمیل کنن یا اینکه دارن بهم ترحم میکنن!
شاید نشده یه وقت فکر کنم شاید کسی از روی علاقه و محبتشه که داره یه حرفی رو میزنه... هر چی اون آدم نزدیک تر لجم باهاش بیشتر!
پووف چقد سم!
نمیدونم باید دنبال ریشه گشت الان یا دنبال راه حل؟
شاید باید هر دوشو با هم پیش برد نه؟
یه سری چیزا رو باید از اول برای خودم تعریف کنم! چیا تو دستهی خوبهان چیا بد ها!
با چشم باز تصمیم بگیرم که کاریو بکنم! نه اینکه در لحظه تصمیم بگیرم!
چه عیبی داره اگه سریع به نتیجه نرسید؟ چه عیبی داره اگه بزاریم همه چیز درست بشینه سر جای خودش؟
شاید باید یکم از سرعتم کم کنم...
بشینم و حس کنم!
خب نظرت راجب چیزایی که پیش اومده چیه؟ منظورم دعوای جدید خانوادس...
آیا من مسئولیتی برای درست کردنش دارم؟ آیا درسته اگه فرار کنم؟ اصن اسمش فراره؟ یا دخالت نکردن؟ شاید باید یه طور دیگه رفتار کنم
اگه اون روز که پریسا اومد و نشست باهام حرف زد نگاهش میکردم و میگفتم من تو زندگیت دخالتی ندارم چقد اوضاع فرق میکرد الان. نه؟
اگه بعد ترش که محسن میگفت تو بهش بگو فلان میگفتم من نمیتونم و همچین مسئولیتی رو نمیپذیرم چی میشد؟ اوکی احتمالا بهشون بر میخورد.... ولی شاید این دعوا و آتیشه دامن منو نمیگرفت نه؟
شاید یه کاری که باید بکنم اینه که اگه آدمی اومد ازم چیزی پرسید بگم دخالتی ندارم!
اوکی بعد اگه برسم به حالتی که با دوستام پیش اومد چی؟ بیان بگن تو ایگنور میکنی مثلا! مرز بودن و زیادی نبودن کجاس دقیقا؟
شاید میش بود و شنید و واکنشی نشون نداد! اینم بد نیست نه؟
میدونی مبینا چیزی که تو سرته بد نیست! دوستی با ادمای جدید و کشف کردن و خودت و بقیه! سعی کن رها کنی!انقد خودتو توی یه قالب جا ندی!
ولی نکته اینه که باید همیشه چشمات باز باشه!دلیلت یادت باشه! راهت معلوم باشه و بدونی که میخوای از این کاری که میکنی به چی برسی!
کور کورانه و نمیدونم طور جلو نرو! واضح کن احساسات و خطوط روابطت رو :) میدونی چی میگم دیگه درسته؟
فردا با ساناز وقت دارم! اینبار دیگه تا مدتی نمیخوام ترک کنم جلساتمو! از خیلی چیزا مهم تره این موضوع!