نیامدی و دیر شد!
تو این دنیا واسه کسی مهم نبودن هم حال عجیبیه!
دیروز داشتم با نگین هم خونهای ایندم حرف میزدم.. خبر سرطان مادرش رو شنیده بود... و یه سری مشکلات دیگه باعث شده بود که کلا اولین ترمی ک مهاجرت کرده رو حذف کنه
داشتم فک میکردم این که من هیچ کسی واسم نمونده از این لحاظ شایدم بد نیست...
روز هاست میخوام ببینمش! صد دفعه بهش زنگ زدم و پیام دادم! هر بار کسی پیشش بود! ولی دم ازتنهایی میزنه! نمیدونم من تنها ترم یا تو! نمیدونم اصن فرقی میکنه یا نه! کاش ولی میفهمیدی منو!
حالم خوش نیست! حتی نمیدونمم که چمه...شبیه دلتنگی! شبیه جاموندن در گذشته ام...
این روزای برزخی لعنتی تمومی نداره!
فقط میخوام بگذره
برم خودمو با کار و درس خفه کنم و بمیرم توشون!
از ادما به شدت خسته و فراریم...
دیگه کشش هیچی برام نمونده
روحم تاریک تاریک شده.
این لاشه ای ک ازم جا مونده واسه بکی دو نفر شده امید اینطوری ک خودشون مبگن! همین موضوعه ک نمیزاره زندگیم رو تو همین نقطه جمعش کنم بره! میدونی چی میگم؟