جای خالی یک خانواده!
میام اینجا مینویسم چون دلم لک زده واسه اینکه با یه ادمی راجب این چیزا حرف بزنم!
روزهاست که دارم فک میکنم...به خودم روابطم...چرایی رفتار هام...
تو این راه مشاورم خیلی کمکم کرد و بهم یه راهیو نشون داد که هی پایین و بالا کنم همه چیو
این روزا تازه مبینا مرزهای شخصیتش شکل گرفته
تازه داره معنی و بار بعضی کلماتو میفهمه
ولی هنوزم نمیتونه ساده بگه نه!
من این مدت فهمیدم که بلد نیستم پرونده روابطمو ببیندم! و امروز بالاخره دلیلشو پیدا کردم
وقتی داشتم تو دفترم مینوشتم چیا باعث شد که من اعتماد رو بفهمم رسیدم به یه اصلی توی خونمون که بنظرم شاید اصل بدی هم نیست ولی خب به خاطر یه سری عوامل زندگیمو خراب کرده..
اون اصل این بود: هر چقدر که خانواده با هم مشکل داشته باشه....هر چقد که ادماش با هم بد باشن....تو بحران تو شرایط سخت...کنار هم میمونن...پشت هم ... و بهم کمک میکنن! و هر چی هم بشه ما یه خانوادهایم!
همین اصل لعنتی باعث شد من نتونم ادما رو به راحتی حذف کنم!
میدونی چرا؟
من هیچ وقت حس خانواده رو از خانواده نگرفتم...بخاطر سختگیری های مسخره...بخاطر عدم اعتمادی که همیشه بود! بخاطر عدم امنیت کنارشون....و هزار و یک چیز....
میخواستم اعتماد رو توی ادمای بیرون خونه پیدا کنم...معنی خانواده رو شاید!
پس به هر دری چنگ زدم....
هر ادمی که وارد اون لایه ار صمیمیت میشد حس میکردم خانوادهس... پس خودمو و اعتمادمو میسپردم دست اون ادم...
حالا بسته به ذات اون ادم برخوردای متفاوتی با این فرایند میشد!
و وقتی به هر دلیلی تموم میشد اون رابطه این اصل هنوز برای من پا بر جا میموند! { هر چی هم که بشه، ما یه خانوادهایم!}
ولی نبودیم....ولی نیستیم
یه لایه دیگه این وسط باید بیاد که خانواده نیست ولی نزدیکه و این اصل براش کار نمیکنه!\درسته اون لایهی خانواده خلا داره! منکرش نمیشم....ولی اون خلا نمیتونه با همچین عمقی از صمیمیت به راحتی پر شه...
حفره ای در من خالیه که به این اسونی ها پر نمیشه!
خانواده...
شایدم هیچ وقت نشه... نمیدونم...
ولی خب بهتره با واقعیت روبه رو شم و این حفره رو بپذیرم....