رام میکنم حسم رو بالاخره!
به اسکرین لپتاپم نگاه میکنم
به لبخندهای هر ۴ تامون و لبخند میزنم!
وقتی داشتم با حسین ویدیوکال میکردم به این نتیجه رسیدیم افسردگی که حسین الان درگیرشه نتیجه بزرگ شدنه!
یهو زندگیمون بزرگ شد و جدی شد همه چی!
داشتم فک میکردم بحران بزرگسالی من دست و پنجه نرم کردن با روابطم بود انگار! با وابستگیم به ادم ها و با احساسم!
یادمه قبلا ها از شاهین میشنیدم که میگف یه عاشق درون داره و اون شخصیت از اون تو داره خودشو به در و دیوار میزنه!
و حس میکنم من هم همینم....
و الان که بهش فکر میکنم چقد ادم اومدن تو زندگی من و رفتن...چقد ادم تو یه مرحلهی خاصی گیر کردن و من هر بار پر از همون حس همیشگیم!
پس توییترمو وا میکنم و مینویسم میخوام عوض شم و اینبار جدیم!
با خودم فکر میکنم بهترین کاری که میتونم در حق خودم بکنم اینه که یاد بگیرم حسم رو کنترل کنم...یاد بگیرم اگه دلم تنگه، اگه دارم به جنون میرسم که به یکی پیام بدم، اگه حس میکنم باید احساساتمو نشون بدم...
همون لحظه خودمو کنترل کنم! و بزارم زمان بگذره! بزارم تا دنیا و ادم ها رو درست و واقعی ببینم!
اگه حس میکنم حسی از جانب یه ادمی وجود داره انقد سوالای عجیب غریب یا موقعیت های عجیب و غریب درست نکنم که طرف بهم بگه حسشو زودتر از وقتی که باید! و بعد احساس پیروزی کنم!
میتونم تو دل خودم عاشق باشم شاید... تو دل خودم قربون صدقه ادما برم!
شاید باید هدف امسالم همین باشه.... این تنها چیزی ه از کنترلم خارجه رو رام کنم...
بزرگ شدن سخته...