زیر و رو کردن ذات!
الان که مینویسم برگشتم به دهات کوچک خودم :)
خوشحالم از رفتنم به دی سی! یه مبینایی یادم اومد که خیلی وقت بود یادم رفته بود!
به شدت وابسته شده بودم به حضور نگین تو زندگیم و تقریبا اعتماد بنفسم رو از دست داده بودم! و فک میکردم ارزشی ندارم که کسی باهام دوست بشه!
دیدن امیررضا و وحید و ارشیا یادم اورد چقد دوستای شیرین و خوبی دارم!
چقد راحتم با ادما و چقد اعتماد دارم بهشون که خصوصی ترین چیزامو شیر کنم باهاشون! که راحت کنارشون گریه کنم! خودم باشم! هر خودی که هستم!
وقتی تلاش هاشونو میدیدم خیلی ذوق کردم!
دیدن پیانو امیر که گوشه خونه بود یهو پشمام رو ریزوند! یادم اومد چقد همیشه دوست داشتم یاد بگیرم ساز بزنم مخصوصا پیانو! و چقد هیچ وقت نشد! یادم اومد که سنتور رو ول کردم عشث کالیمبا بودم ولی اونم ول کردم!
دیدم امیر یه جورایی این یادگرفتنا انگار براش زنگ تفریحه!
یادم اومد الان دیگه هیچ کدوم از اون محدودیت هایی که اون موقع داشتم و نمیشد که یه سری کارا مثل همین پیانو رو انجام بدم رو الان دیگه ندارم!
دیدم چقد راحت وحید یه بچه ورزشی میکنه در روز که من هی منکرش میشم! و شل میکنم و میشینم!
یادم اومد چقد همه کارام رو منتظر گذاشتم تا فلانی و بساری بیان جوین شم باهم انجام بدیم! ولی میتونستم همه چیو شروع کنم!
من هیج وقت منتظر هیچ کس نبودم! من همیشه خودم میرفتم جلو!
صحبت با ساناز و گریهای که کردم فهمیدم بر خلاف تصورم به شدت به مامانم وابسته بودم! یه وابستگی شدیدا روانی! انگار که اون زن توی من زندگی میکرده اصلا!
همیشه ساز خودمو میزدم ولی در واقع من همیشه در یه بیگ پیکچری به سمت چیزی میرفتم که مامانم میخواست!
استقلال! شاید مهم ترین چیزی بود که مامانم تو هر چیزی بهم یاد داد! و توی هر رفتارش معلوم بود! و همین باعث شده بود که من هیچ وقت به تفاوت پسر دختری که اونقد تو خونمون واضح بود فکر نکنم! و بگم استقلال برای همهس!
همین که شیر میشدم و به سمت چیزی که میخواستم حمله میکردم دلیلش مامانم بود! اون همیشه بهم میگف تو از اون ادمایی هستی که اگه چیزی رو بخوای به دستش میاری! هر چقدم سخت!
شاید حرفش شبیه اون سخنرانی های انگیزشی بود! ولی برای من قوت بود! تو ناخوداگاهم مینشست! و برای همین من تنشهی تحسین مامانم بودم!
و انگار مهر تایید زدنش روی هر چیز کوچیکی منو دیوانه میکرد که بیشتر و بیشتر بخوام!
الان که دارم از بیرون نگاه میکنم تو هر چیزی که مامانم تحسینم کرده بود مثل درس من عین حریص ها تمام تلاشمو کردم! بیشتر از چیزی که داشتم وسط گذاشتم!
اما یه سری چیزایی که مامانم دوست نداشت خیلی مثل ساز ول کردم!
ماه ها پیش داشتم فکر میکردم چرا درس انقد واسه من مهر تاییده؟ چرا برا من معیار سنجش خودم و دیگرانه؟ و خب الان میفهمم دلیلش مامان بود! خیلی ریز و زیر پوستی نفوذ کرده بود
چیزی بود که جفتمون روش توافق نظر داشتیم که خوبه! پس همدیگه رو تقویت میکردیم! و من تلاش میکردم!
پشمام! مامانم بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم تو من نفوذ کرده بوده تو این سالا!
دیشب نشستم دلیل روابطی که با پسر ها برقرار کرده بودم رو دونه دونه نوشتم! یه سریاشون فقط واسه خوشگذرونی بود! یه جورایی لج بازی و نیاز ج ن س ی شدیدی که داشتم!
یه سریاشون که همشون بعد از فوت مامان بود نیاز شدید به داشتن حامی بود! یه کسی که باشه و حمایتم کنه!!!! ناخوداگاه گذاشتن کسی جای مامان!
یه سریاشون فقط برای این بود که به خودم ثابت کنم که اگه چیزیو بخوام میتونم به دست بیارم! یه جورایی مهر تایید به گزاره ای که درست یا غلط مامانم کرده بود تو مغزم! که مثلا این گوشه زندگیم تاثیر بدی گذاشته بود!!
ساناز گفت یه جورایی مامانم و تنهایی با هم گره خورده تو مغزم! نشستم فکر کردم دیدم بعله! دقیقا بعد از مامان وحشت من نسبت به از دست دادن ادم ها صد برابر شد! یه مقداریش خب طبیعیه! از دست دادن کسی به این نزدیکی برای همیشه یه وحشت زیادی رو میریزه تو ادم! ولی برای من خیلی زیاد و بزرگ تر از چیزی بود که باید...
یادم اومد تمام دوران زندگیم من هیچ وقت تنها نبودم! همیشه حداقل مامانم پیشم بود! حتی گاهی که میرفتم توی اتاقم مامانم هر چند دقیقه یک بار صدام میکرد میپرسید چطورم و چیکار میکنم!
میگیری چی شد؟ انگار هر چند دقیقه یکبار حتی بهم یاداوری میکرد که هست!
برا همیناس که الان فقط میخوام نگین باشه! تو اتاق بغلی و هر کدوممون برای خودمون تنها باشیم! ولی باشه تو اون اتاقه!! عین مامانم که همیشه بود!
چرا انقد تشنه توجهم توی روابطم؟ حس میکنم باید طرف از من خبر داشته باشه و از طرفی هم بدم میاد تو دست و پام باشه؟ دقیقا همون حسی که با مامان داشتم!!! مامانم هر روز بهم زنگ میزد! و من براش همه روزم رو میگفتم! چیز خاصی هم نمیگفت فقط گوش میداد! برای همین همیشه دلم میخواد اتفاقات زندگیمو روایت کنم تا بفهمم چی شد!
شت....
شایدم دارم دوباره زیادی اگزجره میکنم داستانو! ولی بنظرم خانواده بیشتر از چیزی که. فکر میکنیم تو ادم رخنه میکنه! یه جاهایی که حتی حواست نیست!
و من اگه ادعا میکنم میخوام شخصیت خودمو داشته باشم، باید همه چی رو یه دور بردارم نیگا کنم شاید لازمه نگهش دارم یا شاید لازمه بندازمش تو سطل اشغال! و فضا رو برای چیزای خوبی که خودم میخوام تو زندگیم باز کنم!
الان دیگه هیچی مانع من نیست. که چیزی بشم که میخوام! ولی خب اینم سخته! اینکه بپذیری همه چیزیو خودت انتخاب کنی و پای اشتباهات هم وایسی! اگه کج رفتی دیگه نتونی یکی مث مامانتو مقصر کنی...!
میدونی چی میگم؟
بزرگ شدن...ذره ذره...با درد!