روزگار غریب
در حالی که حبیب توی گوشم میخونه دلم از دنیا گرفته شب من مهتاب نداره لپتاپمو باز میکنم تا بنویسم!
خستم! خیلی زیاد!دوس دارم برم تو غار تنهاییم و کاری دیگه به هیچ کسی نداشته باشم....
تو این ۸ ماه خیلی تلاش کردم...خوذمو جر دادم برای روابط انسانی اما هیچی جز شکست و حس سرخوردگی برام نداشت!
امروز وقتی نررگس بهم پیام داد که میشه نیای سینما جون حس میکنم برای روابطم خیلی بهت وابسته شدم یهو انگار یه سطل اب سرد ریختن رو سرم!
من داشتم تمام تلاشمو میکردم که اون حس تنهایی که من داشتم رو اون نداشته باشه!! و در جواب؟
داشتم فک میکردم تو بقیه روابطمم همینم! به ادما سرویس بی خود میدم! اونقد که صدای طرف درمیاد که بابا ولمون کن!
منم باید ول کنم!
حوصله هیچکیو لیترالی ندارم!
حتی چراغ اتاقمم خاموش کردم....برای اولین بار تو زندگیم حوصله نور رو هم ندارم!!
حس میکنم سال ها فقط دویدم!
اون همه حس نزدیکی و تلاش برای سارا! دختر خاله ای که همیشه حس میکردم همون خواهریه که من میخوام داشته باشم!
اون همه تلاش برای به دست اوردن و نگه داشتن تک تک دوستام!
راستش حس میکنم همه ادما یه تریلی برداشتن و با سرعت از روم رد شدن!
حس میکنم دوست داشته نشده ترین ادم تو این جهانم...و با خودم فک میکنم که چی اخه؟این. همه تلاش کردی که چی شه!
واقعا حوصله ای واسه زندگی کردن ندارم!
میخوام برم به یه خواب زمستونی و همیشه هم زمستون بمونه اصن....
خلاثه که روزگار غریبیست نازنین!