پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

شونه‌ای امن در ناحیه‌ی غربی کره زمین

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۳۲ ق.ظ

تو افیس نشستم و بعد از ۴ روز از شروع طوفان جدید میتونم بگم بالاخره خودمو جمع و جور کردم!

هفته اخر تابستون بود که با بچه ها رفتیم یه جای خوشگلی نزدیکی های بلکسبرگ....ناهید زنگ زد و داشت میگقت که حالش خوب نیست و باید بره دکتر و کلونسکوپی و اینا...

و جهار روز پیش که زنگ زدم به داداشم و اشک هاش و هق هقش که می گفت ناهید حالش خوب نیست و دکتر ترسوندتم...

یک لحظه انگار که یه سطل و اب سرد و خاک رو ریخته باشن توی سرم....همونجوری که با محسن حرف میزدم سیگار رو بردم که برم سیگارمو بکشم...

نمیتونستم فکر کنم و مدام قربون صدقه اش میرفتم که درست میشه...

پنجشنبه جواب ازمایش رو وقتی چشمام رو باز کردم محسن برام فرستاده بود! ماموریت من این بود که چک کنم ببینم سرطان هست یا نه!

و بله بود....

برای یک زن ۳۰ ساله...با یک بچه‌ی ۲ ساله تشخیص سرطان اومده بودم! و شوهری که هنوز مرگ مادرش رو هضم هم نکرده بود! هنوز با دعوای پدرش کنار نیومده بود! هنوز نامردی برادرش رو قورت نداده بود....و طوفان جدید...

و منی که فرسنگ ها دورم....به نیکا فکر میکردم... به نیکا فکر میکردم و اشک میرفتم

ویپین بفلم کرد گفت بات شی گات یو!

وسط اشکام فکر کردم دلیل زندگی من همین بچه‌‌س.... همینه که من باید زندگی کنم و ادامه بدم...زودتر گرین کارت بگیرم تا نیکا بیاد پیش من....

من میتونم از اون مملکت پر از نحسی و طوفان نجاتش بدم...

درسته بخت ما ایرانیا همه جا گره خوردس...ولی نیکا باید پیش من باشه...من مراقبش خواهم بود....بیشتر از پدر و مادرش...میدونم اینو....

و هی انگار تیکه های پازل زندگیم مینشست کنار هم...

اون مبینایی که تو تاریکی خونه بود و تنها! نور اشپزخونه‌ای که زرد بود روشن بود فقط....مبینا تنها بود...تنها موند تا باقی مونده های طوفان زده‌ی خانوادشو نجات بده...

یه قایق برداره...تو بد و بارون و طوفان عزیزاشو نجات بده....

از دست بده... به دست بیاره... عشق رو پیدا کنه.... توی شیرینیه گرفتگی زبون یه دختر دو ساله که میگه عسل!

عشق رو توی چشمای اشکی برادرش پیدا کنه.... زن برادرش رو اروم کنه...

روزهایی که مادرشو از دست داده نقش مادرشو بازی کنه....

تمام روزای کودکیش رو با رویای ازادی و استقلال بگذرونه که بتونه اون قایق رو هدایت کنه...

 

روی شونه هام مسئولیت رو حس میکنم که گاهی زانوهام رو خم میکنه....

ولی زندگی چیزی جز همین نیست...

جز دوست داشتن و رنج کشیدن برای هر آنچه و هر آنکه دوستش داری....

 

پس سرت رو بزار رو شونه‌ی من خواهر من...برادر من... برادر زاده‌ی من....که من شونه‌ی امن شما میشم....

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۲/۰۶/۱۲
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی