از خواب برگشته!
داشتم فک میکردم چقد انتخاب همنشین تو کیفیت زندگی ادم تاثیر داره!
سبک زندگیت رو تحت تاثیر قرار میده! روحیه و انرژیت رو هم!
این مهمه که با ادمایی بشینی خستگیت رو در کنی که از خستگیاشون مینالن یا نه! چون با توجه به تجربهی من بعد از یه روز سخت با همچین حرفایی تو فقط انرژی از دست میدی و هیچ سودی برات نداره همچین جمعی!
داشتم فک میکردم اینکه درگیر این شدم که هر اخر هفته تفریحم این باشه که الکل بخورم چقد مسخره و سطحیه!
میتونم اخر هفته برم تو طبیعت بینظیر اینجا هایک کنم! مخصوصا الان که اتقد هوا زیبایه!
بجاش میشینم الکل میخورم حرفایی رو میشنوم که اعصابم رو خراب میکنه بعد میرم سیگار میکشم و بدنمم نابود میکنم بعد میگم چرا همه چیز بده!!!
خب تا وقتی که تو خودت به خودت احترام نزاری نه یونیورس و نه هیچ موجود زنده ای بهت احترام نمیزاره!
راستش از اولین قدم رفتن من به اون بار دو شب پیش اشتباه بود!من میدونستم اگه برم ادم هایی رو میبینم که نمیخوام! ولی به جای اینکه رو پیشنهاد خودم بمونم که جمع بشیم تو خونه و بازی کنیم به پیشنهاد نگین که بار بود احترام گذاشتم و گفتم ادم ضد حال جمع نباشم! فارغ از اینکه اون جمع چه با من چه بی من شکل میگرفت!اگه من نمیخواستم میتونستم نرم! که نشینم خزعبلات اشکان رو بشنوم و بعد به خودم بگم چرا باید من سطح خودم رو انقد پایین بیارم تا با همچین ادمایی در یک جا قرار بگیرم اصن!
من بعد از اتفاقاتی که تو کارشناسی افتاد فهمیده بودم که دوست به هر قیمتی خوب نیست! و ادم بهتره دوستی نداشته باشه تا با کسایی دوست بشه که چیزی رو بهش اضافه نمیکنن!
ولی نمیدونم چرا وقتی اومدم اینجا همه چیز یادم رفت!
افتادم تو یه لوپ اشتباه! و یه بازی مسخره ای که سعی کنم همه رو راضی نگهدارم!
داشتم قکر میکردم اگه من ادعام میشه که شعر دوست دارم و ورزش بهم انرژی میده چرا همینکارا رو نمیکنم؟
چرا انقد غرغرو شدم؟
و از کی انقد نشستن و امار دراوردن دیگران برام جالب شده؟ من همیشه به واسطه ارتباطاتی که داشتم ناخواسته همیشه امار دیگران رو داشتم ولی واقعا براش تلاشی نمیکردم و تمام اوقات فراغتم رو صرف این قضیه نمیکردم!
و اصن اینجوری نبودم که اگه فلانی مهر تاییدی رو به دیگری نزد اون دیگری رو هیچ وقت سعی نکنم بشناسم!و ازش دوری کنم!
دنیا پر از ادم هاییه که میشه ازشون چیز میز یاد گرفت!
چرا که نه؟
راستش از خودم بدم اومده!
از اینکه انقد چیپ شدم که فوش از دهنم نمیافته و نرگس برمیگرده بهم میگه اگه یه روز فوش ندی من حس میکنم اصن نمیشناسمت و برام غریبه میشی!!
از اینکه انقد خودم رو پایین اورده بودم تا بنظر برای همه ادم ها کول و باحال بنظر برسم فارغ از اینکه ایا اون طرف داره به من احترام میزاره یا نه؟! شعور من رو میبینه یا نه!
راستش انگار که از خواب بیدار شده باشم! الان دلیل یه سری اتفاقات و یه سری از چیزایی که عمیقا ناراحتم کرده رو میفهمم!
پی آن گیر کاین ره پیش بردست
که راه عشق پی بردن نه خردست
عدو جان خویش و خصم تن گشت
در اول گام هرک این ره سپردست
کسی داند فراز و شیب این راه
که سرگردانی این راه بردست
گهی از چشم خود خون میفشاندست
گهی از روی خود خون میستردست
گرش هر روز صد جان میرسیدست
صد و یک جان به جانان میسپردست
دلش را صد حیات زنده بودست
اگر آن نفس یک ساعت بمردست
ز سندانی که بر سر میزنندش
قدم در عشق محکمتر فشردست
عطار :)