رندگی عاقلانه کردن!
میدونی خود ذات زندگی اونقدم سخت نیست
وقتی زندگی سخت میشه که ما تلاش میکنیم تو هر زمینه ای خودمون رو بهتر کنیم! و خب تمرکز روی قسمت های مختلف به طور همزمان زندگی رو سخت میکنه!
و خبر خوب یا بد اینه که این قضیه قرار نیست هیچ وقت تموم بشه! یعنی اگه فرض کنیم که تو تصمیم گرفتی توی زمینهی الف بهتر بشی هیچ انتهایی واسش وجود نداره که قصیه الف بسته شه و بگی اوکیه میرم سراغ بعدی!
و تمام داستان از همینجا شروع میشه!
هندل کردن زمینهی الف و ب و ت و ....
و با زیاد شدن سن انگار زمینه های مختلف فقط بیشتر و بیشتر میشه!
و ما هی خسته تر از دیروزیم چون نشدن های بیشتری رو تجربه کردیم!
پس محتاط میشیم!
برای دوستیامون مرز میزاریم و گاهی یادمون میره یه بغل کوچیک چقد تو تموم روزامون نیازه!
راستش من مشکلم با ادما همینه!
زیادی منطقی شدن!
همه این جورین که با مسائلی که از ازل با احساس جلو رفته منطقی برخورد میکنن!
اینکه من دلم میخواد تو رو ببینم یا با تو دوست شم هیچ وقت نمیتونه یه دلیل منطقی داشته باشه! من فقط حس میکنم که این رابطه رو الان نیاز دارم! حالا یا تو هم همین حس رو میکنی یا نه! اینکه دنبال دلیل بگردی شبیه گشتن تو انبار کاه دنبال سوزن میمونه!