چای داغ...آغوش یار
با چشمات نگاهش میکنی و یه جوری چشمات برق میزنه که میدونه داری ازش چی میخوای...
دست میکنه تو موهات سرت رو میکشونه جلو
چشماتو میبندی و منتظر یه بوسه روی لباتی!ولی غنچه لبات بی جواب میمونه، و اون گونه ات رو میبوسه!
گردش خون رو تو بدنت حس میکنی و در حالی که اون دستش رو دورت حلقه کرده، دستی که تو موهات بود رو در میاره و بغلت میکنه...
بغلش ارومه!امنه! و انگار همون چزیه که میخواستی
تو هم سفت میچسبیش و ارزو میکنی که کاش این لحظه تموم نشه...
یه نسیمی میزنه و تو خودتو بیشتر از قبل به بغلش میچسبونی... میگه سردته؟ کله ات رو تکون میدی که اره...
قفل بغل رو میشکونه و دستت رو میگیره و میبره سمت ماشین...
تو ماشینش همیشه یه قاقالی برا خوردن پیدا میشه...اونم الان که برنامه دور شدن از شهر بوده قطعا با خودش بساط چایی به راه کرده
و میبینی که بله...
یه لیوان چایی میده دستت...
موزیک داره پخش میشه... نشستین روی صندلی های جلوی ماشین ...
تا چشم کار میکنه خبری از هیج ادمیزادی نیست...
دم دم های غروبه...
نه تو چیزی میگی نه اون!
نه تو حرفی میزنی نه اون!
ولی حس میکنی همونی که باید رو...
پس چاییت رو مزه میکنی
سرت رو میزاری رو شونه اش...
به جادهی جنگلی رو به روتون خیره میشین و به موزیکتون گوش میدین...
بدون هیچ حرف اضافه ای..
و گاهی سکوت توی جای درستش بهترین جواب های دنیا رو داره....
از معدود خزعبلات ذهنی من که هیچ وقت اتفاق نیافتاده...ولی دلم رو گرم میکنه تصور کردنش :)