دوباره از اول!
و ابتهاج که میگه:
با منِ بیکسِ تنها شده
یارا تو بمان،
همه رفتند از ایـن خانه
خدا را تو بمان،
منِ بی برگِ خزاندیـده
دگر رفتنیام!
تو همه بار و بری
تازه بهارا تو بمان
وسط شلوغی زندگیم با کلی درس و کار... من دلم و ذهنم درگیر چیز دیگه ایه...درگیر اینکه خودمو دوست دارم یا نه!
اینکه با خودم حالم خوبه یا نه! و اینکه باید چیکار کنم تا یکم بیشتر با خودم به صلح برسم!!
نکتهای که چند ماه پیش فهمیدم این بود که یه سری چیزا رو واقعا علاقه ای بهشون ندارم ولی درگیرشونم!
مثل همون سیگار و مشروب و اینا! اون تایم بهم میگفتن بچه ها که می زده شدی!
ولی واقعیت اینه که اوکی مستی باحاله خوبه ولی نه اینجوری هر هفته! من واقعا هیچ حسی ندارم دیگه نسبت به خوردن این همه مشروب!
واقعا انگار یه الکهولیک شدم! مگه ادم معتاد ادم الکهلیک یا ادم سیگاری چه شکلیه؟؟
همین شکلیه دیگه یه الگو و پترنی داره که هی تکرار میشه! حالا میخواد هفتگی باشه روزانه باشه یا هر چی!
میخوام به خودم سخت بگیرم میخوام زندگیمو تغییر بدم!
دلم واسه روزایی که تنهایی باشگاه میرفتم تنگ شده بود! واسه اینکه تنها قدم بزنم و فکر کنم!
واقعا من همیشه دارم از تنها بودن فرار میکنم چون میترسم بچگیم تکرار شه و تنها بمونم!ولی نکته ای که هست اینه که بچگی خوبیم بوده خدایی! اصن همون بچگی باعث شده اینقده هنرای مختلف رو امتحان کنم! و به هر چیزی یه نوکی زده باشم!
یا همون بچگی باعث شده که تلاش کردن و بهتر کردن رو بلد شم! وهی زندگیمو عوض کنم!
پس چرا که نه؟
اگه تنهایی باعث میشه من ادم بهتری بشم چرا که نه؟
راستش نمیدونم از تموم کردن رابطهم با ویپین چقد میگذره! بنظرم زمان زیاد و کافی ای گذشته...ولی هرچی بیشتر میگذره میفهمم که ش*ا*ش کمتری دارم برای رفتن تو رابطه جدید!
نمیخوام دوباره برینم! نمیخوام مجبور شم رابطه داشته باشم! میخوام انتخابش کنم!
حس میکنم تو این زمینه حداقل پیشرفت کردم و از این بابت خوشحالم!
و بالاخره جمعی که باید رو پیدا میکنم! و اون امنیتی که دنبالشم رو! من فقط چند ماهه که اینجام....طبیعیه که هنوز پیداش نکرده باشم...
یکم باید وقت داد! و صبر کرد...