پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

یک شب پاییزی

سه شنبه, ۴ مهر ۱۴۰۲، ۰۶:۱۰ ق.ظ

زانوهامو تو شیکمم جمع و دستمو دورشون حلقه میکنم!

توی ایستگاه اتوبوسم و هر از گاهی یکی رد میشه. صدای جیرجیرک هایی که دارن جیغ و داد میکنن....پ هر از گاهی دوف دوفی از ماشینا

شهر امنیه! 

مثلا میشه این موقع شب نشست تو ایستگاه و لپتاپ رو دراورد و شروع به نوشتن کرد...

 

{ یادم میاد جمعه تو بار که نشسته بودیم داشتم برا بچه ها خاطراتی از تهران رو تعریف میکردم که توش یه سری مردم مریض دستگاه تناسلی خودشون رو بیرون مینداختن و تو همچین شرایطی پیداشون میشد و...

چقد میترسیدم...چقدر اون بار هایی که اتفاق افتاد واسم که همچین ادمایی رو دیدم به خودم بد و بیراه گفتم! چقد لرزید بدنم...

اینجا حداقلش اینجوری نیست!

درسته که خیلی کار داریم...درسته که خیلی سخته هندل این همه چیز با هم دیگه...ولی اوضاع زندگیم اروم تره!}

 

هر تماسی که دستم با بدنم پیدا میکنه حس مهربون تری با خودم پیدا میکنم! انگار که دلم تنگ شده واسه خودم تا خودمو بغل کنم...لپشو بکشم....یا حتی نوازشش کنم...

 

{صدی هواپیما اون روزی رو یادم میاره که از تهران اومدم امریکا....چقدر نمیدونستم چه سرنوشتی منتظرمه...هیچ ایده ای راجب شهر نداشتم!راجب شرایط و ادم ها! بازم خوبه که الان شرایط خوبه!}

 

اسمون گرفته‌اس پر از ابره...هر از گاهی یه آدمی رد میشه همه با تعجب نگام میکنن ولی لبخند میزنن! دور و اطرافم پر از چراغه و دیگه به نظرم امریکا مثل قبل ها تاریک نیست....برگای درختا رو زمین ریخته و همه اینا نشون میده که پاییز اومده!

 

{من همیشه پاییز رو دوست داشتم....قدم زدن های طولانی...بارون...هوای نه سرد نه گرم...چای داغ...و آغوش یار!....صدای چهرازی که میگه : دلبر لباس خوشگلاشو از تو گنجه در میاره! پایین کمی لخت بالا کت و کلف!....دخترای اینجا همین شکلین...دلبر...زیبا...لباسای ساده ولی دلبرونه!...خیلی وقتا میشه که کاپل هایی رو میبینم که کنار هم دست تو دست راه میرن....همونجور دلبرونه...تو هوای پاییز!....آخ دلبر کوشی پس!}

 

دوتا دختر اومدن کنارم نشستن...تپل مپلن...دستشون غذاس و کوکا رو زمین نمیزارن!....از اون طرف دوتا پسرن که بار سومشون از جلوی من دارن دور میزنن و یه مسیری رو میدوعن...امریکا پر از ادمای مختلفه! هر کسی راه خودشو میره و انگار هیچ چیزی جلو دار هیچ کس نیست! یکی مست راه میره...یکی در حالی که سرش تو کتابه! یکی مستقله...یکی وابسته... و جاج؟ هیچ خبری از اهمیت دادن به نظر دیگران نیست! حداقل اینطوری بنظر میرسه!

 

{بهش فک میکنم...چقد از زندگیمو خراب کردم سر تمام اینکه دیگران چه فکری میکنن و منو چطوری میسنجن! ساناز بهم میگفن به این فکر کن که چرا باید سنجیده بشی؟ واقعا چرا باید برای این دختری که الان کنارم نشسته اصن مهم باشه که من بچه خرخون هستم یا نه؟درسم چطوریه؟ حالا گیرمم که براش مهمه چه تاثیری رو من میزاره؟ هممم....خوب شاید بگم حس تایید شدن حسیه که همه ادما دنبالشن! اینکه یکی یهویی برگرده مثلا بهت بگه چقد خوشتیپی یا چقد با استعدادی...کلی حس خوب رو بهت تزریق میکنه!شاید دنبال همینم! همین حس تشویق از ادم ها! بنظرت اگه خودت خودتو تشویق کنی اون حسی که بایدو میده؟ بنظر من که نه}

 

 

اتوبوس میاد...رشته افکارم پاره میشه! جمع میکنم و میرم سمت خونه....

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۰۷/۰۴
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی