گاهی ناراحت گاهی خوشحال- پاییزی
میگن وقتی با تنهایی خودت خیلی حال کنی یاد میگیری که هر کسی رو وارد اون حریم شخصیت نکنی!
یه درختی رو به روی پنجره خونهس که بخاظر پاییز به ترکیب تموم رنگای آتیشی دلبری رو به خودش گرفته... گه گاهی ازش یه برگ طلایی ول میخوره و میاد پایین!
اولین باری که به معنای واقعی پاییز رو دیدم وقتی بود که رفته بودم دانشگاه! توی شهر ما چیزی به اسم پاییز وجود نداره! ما دو تا فصل داشتیم تابستون و زمستون! حالا یه یک ماهی هم شاید بهار!
ولی پاییز؟
اونجا هیچ خبری از این دلبریای درختا نبود!
یادمه وقتی پاییز اول رو دیدم داشتم از سرخوشی دیوونه میشدم!
ولیعصرو بالا و پایین میکردم و فیلم میگرفتم! از اولین بارون پاییز! از درختا! از ولیعصر! از بلوار کشاورز! از همه چی...
اون موقع ها فک میکردم دیگه از این خوشحال تر نخواهم بود!! اما این دوره کوتاهم با همونم پاییز تموم شد و رفت :)
ولی خب تک تک لحظه های اون پاییز رو یادمه!
روزی که لپتاپ خریدم و ذوق داشتم که خودم دارم واسه خودم خرید میکنم بدون بابا یا داداش یا هر ادم دیگه ای
تک تک روزایی که بعد از دانشگاه باید امیر رو میدیدم!
فوت شدن عمو...که اولین از دست دادن رسمیم بود :))
تک تک گل رزهایی که هر بار برای دیدنم میخرید!
روزای دانشگاهی که پیچوندم و تهران رو کشف میکردم...
کلاسای شجاعی که بعد از کلی حس خوب تموم میشد و میگفتم وای که چقد فیزیک زیباس!
تولدم! کافه پاییز ۹۸! که با تموم شدن تولد من بسته شد! یه جوری ناپدید شد که انگار از اول نبوده :))
و هیر وی گو اگین :)
الان دوباره پاییزه! یه جایی که صدبار پاییز و درختاش قشنگ تر از تهرانه! و رنگ و بوی مخصوص خودشو داره!
امسال من اولین پاییز خودمو تو امریکا میگذرونم :)
- دارم هر روز بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسم که ادمیزاد واقعا چرا باید ارتباط های انسانی داشته باشه اصن؟ وقتی سراسر رنجه؟
- میگفت نمیدونه! و من توی دلم میگفتم میدونی ولی نمیخوای بگی!
- حس بازیچه بودن برات درد داره؟ نه دیگه عادت کردم!
- در حالی که هیچ اشتباهی نکرده بودم صداشو برد بالا! گفت زبون داشته باشین و بگید! و من اینجوری بودم که تو به چه حقی با من این مدلی حرف میزنی؟
در حالی که تو خونهای هستی که نصفش برای منه! من خودم زبون دارم از آدم ها دعوت کنم که بیان خونه من یا نیان!
- حس میکنم از همه ادم ها بدم میاد راستش!
- وقتی که از خستگی پخش زمین بودم به گوشیم نگاه کردم دیدم زنگ زده! بهش زنگ زدم و داستان ریوک شدن رو گفت! شبیه تموم دردای زیر قالی پنهون شدهی دیگه وقتی یکی راجبش حرف میزنه، شروع کردم به ترسیدن!
-بهش میگم من وقتی خدافظی میکردم فکر نمیکردم دارم برای ۶ سال خدافظی میکنم! به همه میگفتم یه سال دیگه میام!! من با هیچ کی برای مدت طولانیای خدافظی نکردم....
-واقعا چیزی برای برگشت مونده؟
-چیزی برای از دست دادن چطور؟