غریبه در غربت
روزهاست که میتونم به دلیل خیلی کوچیکی بشینم یه گوشه و گریه کنم!
میام کتابخونه و پشت یه میز تکی میشینم و منتظرم که شاید بشه!
و بعد اشک هام توی چشمم حلقه میزنه و به خودم میگم الان باید بتونی درس بخونی! الان درس مهمه!
دستم نمیره به خانواده زنگ بزنم....حس گناه دارم! از اینکه پروازو کنسل کردم. انگار که تقصیر من بود!
وقتی یادم میاد خبری از شیرازو دیدن نازنین و صبا نیست همون اشکا میخواد سر بخوره پایین!
از همه کسایی که دوسشون دارم دورم...خیلی دور! دستم به هیچ آغوشی نمیرسه که بدون هیج توضیحی بهش پناه ببرم!
یعنی داشتن یه آغوش بی سوال انقد سخته؟ شاید معنی غربت همینه! که برای هر بغلی که میکنی باید توضیح بدی! و هیچکی مفتی مفتی بهت بغل نمیده :)
معنی غربت داره بعد از یه سال تازه میزنه بیرون! الان که تازه از اون گنگی دراودم و یه سری ها رو میشناسم ولی کیفیت روابط فرق داره، دارم معنی غربت رو میفهمم!
معنی اینکه تموم آدم هایی که چند سال برای داشتنشون زحمت کشیده بودم دیگه ندارم....
زندگی تلخه....خیلی تلخ...
و من دلتنگ ترینم.... انگار چیزی داره دلمو میچلونه و نتیجهاش میشه اشکی که از چشمام میاد!
اشکی که از دله!
شاید اگه مامان بود ریسک میکردم و ایران میرفتم...ولی الان حس میکنم اون دلیل مجکم رو ندارم واسه رفتن...اون رابطه امن! این دل تنگم برای اون ادم با رفتن به ایران هم وا نمیشه!
و انگار تو ایرانم تو غربت باشم
از نگین پرسیدم تو اگه بجای من بودی چیکار میکردی؟
گفت خب من با تو فرق داره شرایطم
بهش گفتم فرض کن مبینایی و (خدایی نکرده) مامانتو نداری.... اونوق چی؟
گفت نمیرفتم!
من آدم قویای نیستم...و حق هم دارم که نباشم. مگه نه؟