پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

از جمله پستای باس استاپی!

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۲، ۱۱:۴۵ ب.ظ

بدون اینکه هیچ مقصد خاصی داشته باشم همون راهمو گرفتم و رفتم...

به خودم اومدم دیدم تو مین استریتم... بی هیچ دلیل خاصی داشتم قدم میزدم و میدونستم که چقدر به این قدم زدنه نیاز داشتم

پامو میزاشتم روی برگا و تا صدای خش خششون در نمیومد ولشون نمیکردم!

داشتم فکر میکردم که چند تا سناریو هست؟ و باید چیکار کنم؟ داشتم فکر میکردم اگه اینو بگم چی میشه؟ اگه نگم چی؟هی میرفتم سناریو ها رو تا ته و به هیچی نمیرسیدم... هیچ کدومو نمیخواستم!

هر بار عصبی تر...

تا کروگر رو پیاده رفتم ... یه غذا گرفتم از کروگر و برگشتم تا به خودم بگم پیاده روی با مقصدی داشتم و همچین دیوانه وار نبود

 

برگشتم و مجبور بودم باز هم با آدم ها معاشرت کنم! ولی بیحوصلگی از حرفام میریخت!

برگشتم وسایلمو بزارم تو افیس که آریا خنده کنان گف خانوم حسن زاده یکم اروم تر حرف بزن صدات اینجاس همش!

منم حرصی پریدم سمتش که گازش بگیرم

بعد به خودم اومدم دیدم دارم ازش همون سوال همیشگی رو میپرسم..

رابطه با من بهتر بود یا زهرا؟

بهم گفت سومین باره داره اینو میپرسی

 

تو دلم میگفتم شاید هر بار منتظرم تو بگی من بهتر بودم! یه جایی ته دلم امید داریم تو دیگری که دیگه شاید هیچی از ارتباطمون باهاش نمونده هنوزم زنده باشیم!

 

دوباره برای بار سوم گفت من همیشه زهرا رو یه جور دیگه ای دوست داشتم!

ناراخت شدم؟ نه! میدونستم!

چرا میخواستم دوباره بشنوم؟ چرا دوباره ازش پرسیده بودم؟

انگار میخواستم ببینم نتیجه وقتایی که من میافتم دنبال یه آدم تا بدستش بیارم چی میشه!

چند دقیقه بعد من و آریا داشتیم جرف میزدیم و من اشکام فقط میریخت پایین!

ازش میپرسیدم اشکال کار من کجاس؟ میگفت تو فکر نمیکنی و عمل میکنی!

 

نگاش کردم گفتم مطمئنی؟ من تک تک چیزها رو الان واست تحلیل کردم و چیزایی یادم بود که تو یادت نبود! اینا همش یعنی فکر نمیکنم؟

 

سکوت کرد و با میز ور رفت!

نگاش کردم گفتم اخه من کلا دو بار تو زندگیم خودم جلو رفتم و احساسمو گفتم! زود اصلاح کردم گفتم یه بار!

گفت خب به جز من کی!

سکوت کردم گفتم اخه یکی بود اینجا که بازم نشد! خودم جلو رفتم و گفتم و نشد!

 

سکوت کرد...

 

برگشتم سر برگه صحیح کردنم...

وقتی داشتم از آفیس برمیگشتم تماما داشتم دنبالش میگشتم به امید دیدن اتفاقیش...

ولی نبود که نبود....انگار این بلکسبرگ کوچیک الان تبدیل شده بود به بزرگترین شهر دنیا که هیج وقت اون کسی که میخوای رو رندوم نمیبینی!

 

نگاه به ساعت کردم از سه و نیم هم گذشته بود. گفتم دیگه زنگ نمیزنه!

همینجوری که سمت باس استاپ میومدم فکر میکردم اکچولی نمیخوام یه آریای دیگه داشته باشم!

نمیخوام دوباره تلاش کنم یه سال و نیم تلاش کنم و بازم نداشته باشمش و بعدش اونقد حقیر شم با حرفاش و بعد ماه ها تراپی برم تا حرفاشو یادم بره بعد دوباره فرداش بشینم رو به روش و شروع کنم حرف زدن انگار که هیچی نشده چون مبینا میخواد فاکینگ قوی باشه! میخواد چیزیو خراب نکنه!

میخواد کسیو از خودش نرنجونه! فاک دت

 

من دیگه نمیتونم....

میخوامت؟آره!

ولی دیگه نه به هر قیمتی...

 

بسه دیگه مبینا! بسه! تا کی میخوای هر بار همین اشتباهو بکنی؟ پس زده بشی و بازم تلاش کنی؟؟

 

عصبیم....منتظرم...پر از بغضم...با اینکه بهش گفتم دیگه نمیخوام بات ارتباطی داشته باشم... و اونم دقیقا همینکارو کرده :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۸/۱۱
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی