پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

سیاهچاله

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۲، ۱۰:۳۷ ب.ظ

شنیدن این قسمت های "رود" از همه چیز برام سخت تره!

هزاران بار وسطش ول میکنم و میرم چون دیگه توانایی شنیدنش رو ندارم!

و باورش سخته که من توی تموم این سالا درگیر موضوعی بودم که همیشه به همه میگفتم باهاش غریبه ترینم!

وقتی به من میگفتن خجالت بکش میخندیدم و میگفتم من بلد نیستم!

ولی انگار که خجالت رو من توی ناخوداگاهم معنی کرده بودم!

 

این قسمت راجب خودبخشودگی حرف میزنیم!

حرفایی که هنوزم نمیدونم نوشتنشون توی بلاگ و اشتراک گزاریش با ادم ها درسته یا نه! و قراره اخر این نوشته تصمیمم رو بگیرم که رمز بزارم یا نه! رمزش رو به کسی یا کسایی بدم یا نه!

 

من یک کودکی پر از رنج داشتم! این رنج فقط به ناکافی بودن و درست رفتار کردن خلاصه نمیشه!

برای من نوشتنش سخته چون گاهی وقتا شک میکنم که حتی همچین چیزی اتفاق افتاده یا نه!

چیزی که تا به امروز به هیچ کسی نگفتم

چیزی که الان حتی با فکر کردن بهش حالت تهوع میگیرم و هر فاکینگ بار حالم بد میشه!

 

تجاوز و هرسمنت چیزیه که باید گفته شه!

و تو مرحله گفتنش همه اذیت میشن! من برای اولین بار دیروز رازی که سال ها روی دوشم بود رو برای شاهین گفتم!

با هر یک کلمه ای که مینوشتم زار زار اشک میریختم!

زیر میز قایم شده بودم و منتظر بودم زمین باز شه برم توش!

شایهن بهترین ری‌اکشن ممکن رو داشت. با اغوش کاملا باز منو پذیرفت. مدام تکرار میکرد که "تقصیر تو نبود!"

و من با هر بار دیدن این جمله یه دور گریه میکردم!

رفتم زیر دوش و دوباره گریه کردم!

وقتی از حموم اومدم بیرون نگین خونه بود و من تصمیم گرفتم که برای اولین بار زبانی بگم نه نوشتنی!

و خیلی جالب بود با اینکه یکبار گفته بودمش ولی بازم سخت بود! لرزش دستمو میدیدم! ولی یه نکته ای که بود این بود که میدونستم طبیعیه!

میدونستم فقط باید از ذهنم و روانم بیرون ریخته شه تا بتونم بالاخره نفس بکشم!

و لیترالی بعد از گفتنش به دو نفر از افراد زندگیم که هم دورن هم نزدیک، حس میکردم شونه هام سبک شد! حس میکردم یه وزنه‌ی سنگین از روی سینه‌م برداشته شد!

 

و انگار خارج شدن کلمات از دهنم باعث شد ریشه کلی از چیز ها رو بفهمم!

چندین ماه پیش من داشتم به ساناز میگفتم که من نمیتونم به مرد ها اعتماد کنم! و هر بار که ازم میپرسید چرا دلیلش رو نمیدونستم!

من حتی این خاطره‌ی وحشتناک رو توی یه صندوقچه‌ای از ذهنم قایم کرده بودم که تو روزای معمول واقعا به ذهنم نمیرسید که همچین چیزی رو تجربه کردم! حتی وقتی داشتم تعریفش میکردم جملم رو اینجوری شروع میکردم که نمیدونم حتی این اتفاق افتاده یا مغزم اینو ساخته!

 

ریشه‌ی عدم اعتماد! ریشه‌ی عدم دوست داشتن! ریشه‌ی کثیف بودن!

 

من مدت ها فکر میکردم که من ادم پاکی نیستم!! من لایق دوست داشتن نیستم!

به طور ناخوداگاه یا ادم هایی رو انتخاب میکردم که کلا محترم نبودن یا یه طوری رفتار میکردم که هیچ ادمی با من محترم نباشه!! به من احترام نزاره! و بعد میگفتم انگار که تایپ من ادم های لاشیه! و اگه این وسط ادمی خوب میبود میگفتم به دلم نمیشینه و اون آدم رو پس میزدم!

من واقعا دارم دلیل خیلی چیزها رو میفهمم!

و دارم خودم رو ذره ذره پیدا میکنم!

و واقعا از این همه چیزهای ناشناخته‌ای که توم بود و نمیدونستم شگفت زدم!

 

نکته همین بود یک جایی تو زندگی من یه نقطه ی سیاهی بود که تبدیل شده بود به سیاه چاله‌ای که من میترسیدم بهش نزدیک شم فارغ از اینکه اون سیاه چاله من رو وصل کرد به یه دنیای نورانی دیگه :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۸/۱۶
پنگوئن

نظرات  (۱)

مرسی که به اشتراک گذاشتی . اصلا فکر نکن تنها خودت گذشته ی سختی داشتی . من و ما شاید همین‌قدر یا بدترشو تجربه کردیم .

همه چی درست میشه ، مطمئنا.

پاسخ:
اره ... همه سختی دارن :)
و امیدوارم درست بشه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی