غیر منتظره ولی خوب
الان که دارم مینویسم ساعت ۵ صبحه! و از خواب بیدار شدم ولی خوشحالم :)
امروز بچه ها رو دعوت کرده بودم! نیکولو، شاولین، چاتورانگا، سپهر، مرتضی، بهروز و نگین!
زرشک پلو پخته بودم و کشک بادمجون!
اولش خیلی استرس داشتم که الان که دارم ادم ها رو با هم قاطی میکنم چی میشه
ولی همه چیز خیلی خوب تر از تصورم پیش رفت! اخر شب که ادم ها داشتن از خونمون میرفتن همه خوشحال بودن!
نیکولو شبیه یه بچه بود که برده بودنش شهربازی :))
شاولین داشت تازه کشف میکرد و یه علامت سوال خوشحال بود!
چاتو برعکس همیشه که تلاش میکرد کلی حرف بزنه تا همه رو بهم کانکت کنه و کلی زحمت بکشه با لبخندی رضایتمندانه اون گوشه نشسته بود و در سکوت خودش با دیدن ادما خوشحال بود! و البته از تک تک چیز ها عکس گرفت!
نگین احساس راحتی میکرد و میتونست حرف بزنه چیزی که خب برای نگین همیشه اتفاق نمیافته :)
سپهر تلاش میکرد بهشون یاد بده چطوری کشک بادمجونو با نون بخورن و برقصن :)
مرتضی پلیستیشن اورده بود و یه تایمی هممون رو مشغول کرد
بهروز هم خسته بود ولی بنظر میومد خوشحاله :))
البته همه از غذا خیلی راضی بودن و بار ها بهم اینو گفتن! و من انقد خوشحال بودم که تنها جوابم لبخند بود! :))
امروز یکی از اون روزایی بود که انتظار نداشتم بهم انقد خوش بگذره!
و چیزی که منو بیشتر از همه ارضا میکنه دیدن خوشحالی اطرافیانمه!
و باید بگم بعد از مدت ها اینکه تو جمع بودم ازم انرژی نگرفت و مجبور به تظاهر به چیزی نبودم! راستش این حس دیگه یادم رفته بود که ادم چطوری میتونه از جمعی انرژی بگیره اصن :))
اما این برای من توی امریکا یه شب ایده ال بود هم حرف های یه درجه عمیق زدیم اون اول، هم بازی کردیم، هم رقصیدیم، هم غذا خوردیم و هم کلی مسخره بازی دراوردیمو خندیدیم!
امیدوارم بازم بتونم از این شبا داشته باشم :)