۵ سال بعد و صندلیای که شکست!
روزای عجیبی رو میگذرونم
به خودم میام و میبینم سه چهار روزه اصن با خانواده حرف نزدم!
یا مثلا راه میرم تو کمس درحالی که سرمو انداختم پایین که باد به صورتم نخوره و یهو صدای مامانم میپیچه تو سرم! مبهم و عجیب انگار از توی غار داره صدام میزنه
بعد سرمو بالا میارم و دوباره تو واقعیتم! و با خودم فکر میکنم که چقد میگذره که با مامان هم خلوت نکردم! و انگار که یادم رفته و به شدت تو روزمرگیم غرقم!
یا یه وقتایی که با صبر و حوصله غذا درست میکنم و میخورم ... مزهی غذای خونمون میاد زیر زبونم...مزه ی یه گذشتهی دور دور دور.....
داره میشه یک سال که من آمریکام :)
باورت میشه؟ یکسال!
انقدر همه چیز زندگیم عوض شده که وقتی برمیگردم و به پشت سرم نگاه میکنم حس میکنم اون اصن یه آدم دیگه بوده نه من!
ولی دوباره اون تار موهای سفید رو تو آینه میبینم و میگم خودت بودی :) یادت نمیاد درداتو؟
۵مین ماه هم از رابطه اخرم گذشت!
رابطه ای که خیلی هم عمیق نبود برام!
و من هنوز نمیدونم که با خودم و این زندگی چند چندم!
اینکه میخوام چیکار کنم و مبینای ۵ سال دیگه کدومه؟
الان دارم وارد ۲۰۲۴ میشیم و ۵ سال دیگه یعنی ۲۰۲۹ احتمالا من پی اچ دیم به تازگی تموم شده مثلا!و در آستانهی پایان ۳۰ سالگیم :)
دارم به ادم های ۳۰ ساله ور و برم نگاه میکنم که خیلیاشون هنوز یه دیت درست حسابی هم ندارن! یا چمیدونم تازه مهاجرت کردن یا درسشونو شروع کردن!
ولی... من ته دلم دارم میبینم که دوست دارم یه سیگنیفیکنت وان داشته باشم!
کسی که وقتی دارم جاب اپلای میکنم بهش فکر کنم!!
به این فکر کنم که خونمون رو چطوری و کجا داشته باشیم؟
دلیل داشته باشم واسه سیو پولام!
و از همه مهمتر یه شونه داشته باشم واسه تکیه کردن! و شونه باشم واسه تکیه شدن!
میدونم که دیگه چیزی اون بیرون واسه کشف کردن نیست! و همه آدم ها شبیه همن! و چیزی که در. نهایت باعث میشه من و تو کنار هم بمونیم نه پوله ، نه موفقیت، نه قیافه و ...
چیزی که دوستامو واسم نگه داشت همراه بودن بود! نزدیکی دل هامون بود!
کسایی موندن برام که خیلی خیلی نزدیک بودن! به لایهی درونی! به اون مبینایی که هم خوبه هم بد! هم باهاشون دعوا کرده هم با بغل خفه شون کرده!
مبینایی که فوش داده ولی کنارشون مونده! مبینایی که هزار بار رفته و برگشته! هزار بار دور شده ولی هر بار دلش نزدیک تر شده!
کسایی که همه روی منو دیدن! روی بد و خوبمو و کنارم موندن الانم هستن بازم....بعد از تموم بالا پایینا و تغییراتی که داشتم!
نمیدونم شاید رسالت من پیدا کردن همین ادم باشه که میخوامش!
الان که داشتم مینوشتم صندلی شکست و افتادم زمین! شاید معنیش اینه که گه نخورم؟ :))))
یه وقتایی هست یه هدفی داری و به خاطرش قید یه سری چیزا رو میزنی...مثل همه کارایی که تا اینجا کردم..
احتمالا اگه هدفم اینه که تنها نمونم ۵ سال بعد باید قید یه سری از چیزا رو بزنم..!و بدونم دارم چیکار میکنم...
با مزه ای :)