من هنوز زنده ام!
دیدم نمیتونم که هم با کسی راجبش حرف نزنم هم ننویسم...
یه داستانی از اول این ماه شروع شد که باعث شد روزهای زیادی رو درگیرش باشم!
من سعی کردم دوست پیدا کنم توی تابستون...پس با چند نفری دوست شدم...ولی دوستای قبلیم با دوستای جدیدم مشکل داشتن! یعنی خب تو یه کتگوری جا نمیشدن! منم اوکی بودم!
ماجرا از اون جایی شروع میشه که این خوش نیومدنه تبدیل میشه به تیکه انداختن...
تیکه انداختن دسته ای به دسته ای دیگه! اون وسط حسی که به من دست میده حس جالبی نیست قاعدتا! چون دو تا دسته دوستامن!
این تیکه ها راجب اعتقادات یه دستهس! که خب چیز قشنگی نیست! من جواب میدم! ولی خب در واقع جوابمم چیز جالبی نمیشه!
یه روزی سر شوخی و خنده دهن بی صاحابمو باز میکنم و میگم که چی شنیدم!
و این حرف حلقه رو کامل میچرخه و نمیدونم چطوری به گوش بهروز میرسه که بدون اینکه از من چیزی بشنوه منو بلاک میکنه!
اولش سفر بودم! گفتم مهم نیست!
بعد که برگشتم رفتار نگین رو دیدم که سرد تر شده بود! در حالی که میگفت نشده! ولی من حسش میکردم!
و امروز...
امروز سپهر ماشین جدیدش رو اورده بود تا ما رو ببره کروگر....ینی اونا رو ببره کروگر و نگین گفت اگه میخوای تو هم بیا...اولش دو دل بودم که برم یا نه.... ولی نمیدونم چرا رفتم
که ای کاش نرفته بودم...
اونقد جمع سرد بود که هیج کی حرف نمیزد...بعدشم که از بقیه جدا شدم...اون سه تا خریدای خودشونو کردن مم جدا خرید کردم و یک ساعت دم چک اوت منتظر بودم...شبیه یه ادم اینویزیبل بودم!
شاید ادم بپرسه خب مگه مجبوری؟
نمیدونم! اخه نمیفهمم چطوری ادما همه چیز رو یادشون میره! اوکی من یه اشتباهی کردم که دهنمو وا کردم! ولی د اخه لامصب خودت واقعا اون حرفا رو زده بودی! اگه من اشتباهم دهن لقیه تو اشتباهت قضاوت ادمیه که نمیشناسی!
و بعد من دارم بیشتر از هر کس دیگه ای این وسط جر میخورم!
دودسته ادم رو که از دست دادم...
ادم بدهی داستان هم که من شدم!
تو کروگر در حالی که به چرخ خرید تکیه داده بودم سعی میکردم فقط بغضمو قورت بدم و گریه نکنم!
احساس ترد شدگی خفه ام میکرد!
یادم اومد چرا شبیه مایع بودم تو تمام روابطم و همیشه سعی میکردم همه ادما رو راضی نگه دارم! چو از این حس لعنتی ترد شدگی متنفر بودم...! مشکل من با تنهایی نبود! مشکلم با ترد شدگی بود!
مشکلم با بودن تو یه جمع و از اون جمع نبودن بود!
حس تعلق نداشتن به جایی به توشم....
من نمیگم اشتباه نکردم!ولی تنبیه من این وسط از همه سخت تر بود! یه دقیقه به خودتون زحمت دادین فک کنین که این وسط سر من چی اومد؟ کسی اصن واسش مهم بود مبینا چی شد؟ نه!
به روبه روم نگاه میکردمو با سپهر حرف میزدم بهش گفتم دیر یا زود همین میشد! چه فرقی میکرد...
ولی صدای خورده شیشه های قلبمو میشنیدم که از همه ادما متنفر شده بود!
ترد شده بود! از همه بدش میومد! میخواست جیغ بکشه!
میخواست به ادما بگه لامصبا شما حتی به من مهلت ندادین از خودم دفاعی کنم! ادم با دشمنشم اینجوری نمیکنه!
دلم گرفته امروز اسماعیل! امروز از هر جمعه ای جمعه تر بود! عین همون جمعه های کذایی گذشته!