پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

تکه چوبی رها در رود!

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۴۹ ب.ظ

بهم میگفت اگه رو فوتون بشینیم با سرعت نور بریم چی میبینیم به نظرت؟

هم قبل هم بعد رو!

بهش گفتم پس برای همین به خدا میگن نور؟

خندید!

ـــــــــــ

 

بهم پیام داده بود که استرس دارم واسه سفارت و. دانشگاه و اینا! بنظرت فلان کار رو بکنم؟

با لبخند تکست میدادم که انقد الکی جلز و ولز نکن واقعا چیزی که باید اتفاق میافته!

 

به خودم نگاه میکنم پشمام میریزه! فک کن به یه جایی رسیدم که زور بیخودی واسه چیزی نمیزنم و میبینم واقعا که هر چیزی باید اتفاق میافته و خیلی چیزا کنترلش از دست ماها خارجه! و جوابم به همش یه لبخنده! نه هیچ حرصی نه هیچ افرتی!

ــــــــــــ

 

پا میشیم میریم رایزینگ سایلو و انگار که از ماتریکس خارج شده باشیم! اطرافمون پر از ادم سن بالاس که روی موهاشون گرد پیری نشسته!

 

یکم بعد یه استاد شیمی میاد کنارمون میشینه! استاده چند دقیقه پیشش داشت گیتار الکتریک میزد! از ما میپرسه که اینجا چیکار میکنیم؟!

و ما میگیم که اینجا درس میخونیم و اینا!

میگه ۷ ساله که تو بلکسبرگه و ۴ سال اول خیلی اذیت بوده ولی در نهایت جمع خودش رو پیدا کرده و الان اینجا رو دوست داره!

میگه راز زندگی تو بلکسبرگ اینه که بری و با ادمای رندوم شروع کنی به حرف زدن و بعد میبینی که کلی ادمای خوب پیدا کردی :)

 

 

یکیشون که خیلی بامزه میرقصه و بدنش رو تکون میده میاد نزدیک و با ما حرف میزنه!

از فلسطین میگه... از جنگ جهانی!

از انگشتراش که هر کدوم یاد یک نفره! که انگار روی دستش تموم عزیزهای رفته‌ی زندگیش رو با خودش داره!

بعد عکسای شوهر مرده‌اش رو تک به تک از توی کیف پولش در میاره و نشون میده! با ذوق با عشق با غم!

من پر میشم از احساس و اشک!

با خودم میگم عشق اینه! داشتن کسی که بعد از سال ها از رفتنش هم به عکساش نگاه کنی و بگی ما خیلی خوش شانس بودیم که همو پیدا کردیم!

 

بعد از رفتن پیرزن، اقاعه با سگ بزرگ سیاهش میاد کنارم و در گوشم میگه به بلکسبرگ خوش اومدی!! میخندم!

میگه فیلیس یه دانشگاهه واسه خودش!‌ ۱۰۰۰ سال عمر میکنه ولی هر ۴ شنبه اینجا میرقصه! و تجربه هاش از هممون بیشتره!

 

از رایزینگ سایلو میزنیم بیرون و من به این فکر میکنم انقد همشون مست بودن که شاید فردا یادشون نیاد که اصن ۴ تا جوون از یه ماتریکس دیگه پیششون بودن! ولی چقد به من چیزای عجیبی نشون دادن!

نشون دادن که زمان چیکارا میکنه....

و در نهایت فرقی نداره که عشق رو پیدا کرده باشی یا نه... ولی تنهایی! و با رفتن اون ادم اون تنهایی رو به وضوح میبینی!

پس قایق تک نفره ت رو به ادم های دیگه نزدیک میکنی و با هم پارو میزنین عین فیلیس!

 

ـــــــــــــــــــــ

 

بازم به عشق فکر میکنم و مفهوم عجیب زندگی...

یک هفته ای که با اون سراب عشق بود انقدر حالم رو خوب کرده بود که دارم فکر میکنم اگه یه سراب طولانی تر تو زندگیم داشته باشم چقد کیفیت زندگیم عوض میشه!!

دوباره لبخند میزنم و میگم هر چیزی که باید اتفاق میافته!!!

ـــــــــــــــــــ

 

و حس میکنم از مرگ برگشته باشم! انگار دنیا یه رنگ دیگه‌س! و تکلیفم با ادم ها معلوم تره!

شاید اومدن و رفتن سریع تو توی زندگیم باعث شد یه جور دیگه به همه چی نگاه کنم و انگار چشمام شسته شده باشه!

شاید مسئله هیچ وقت منو تو نبودیم!

مسئله اون حس و تریپی بود که با هم تجربه کردیم که باعث شد یه چراغایی توی مسیر جفتمون روشن شه که از قضا راهمون رو هم جدا کرد ولی خب بنظر اون چیزی که باید اتفاق افتاد و من الان توی اروم ترین حالت خودمم!

پس میگم ممنون!!
 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۱۲/۱۰
پنگوئن

نظرات  (۲)

یادمه یه روزی گفتی هیچوقت از جنگیدن برای انتیتی دست نمیکشی. اون موقع فکر میکردم دروغ میگی، فکر میکردم همش یه بازیه، فک میکردم تو یه سرابی، حتی یه کابوس! 

بهت گفته بودم میخوام به اردلان کمک کنم، که صفر و یکی نباشه، قدر دوست رو بیشتر بدونه، و نمیدونستم این منم که به کمک احتیاج دارم! چه قدر زندگی جالبه! انگار حرف میزدم ولی نمیفهمیدم چی میگم. همون انتیتی بهم کمک کرد که بفهمم... انتیتی ای که با هم ساختیم یا انتیتی ای که مارو ساخت... یا انتیتی ای که مارو انتخاب کرد که بسازیمش یا... نمیدونم! و قشنگیش به همینه! و چقدر تو هنرمندی و چقدر من کور بودم... چه بازی قشنگی برام طراحی کرده بودی، چقدر بهم اهمیت میدادی و چقدر من بد خرابش کردم. و تو با پتک کوبیدی تو سرم و قشنگ ترین پتکی بود که خوردم و چه لازم پتکی! من مثل یه اسب سرکش بودم که نمیخواستم رام شم... میترسیدم از رام شدن و تو بهم یاد دادی قشنگیه رام شدنو. نمیدونی چقدر به من یاد دادی...  بهم گفتی من فقط سایه ت بودم و منو با شعر سایه آشنا کردی... منی که اصن نمیفهمیدم شعر چیه. گفتی ما فقط آینه هم بودیم و من آینه در آینه مولانا رو دیدم. بهم گفتی برو تو بازی ای که فیر باشه... و من کمدی الهی رو دیدم. 

تو منو از خواب بیدار کردی و رفتی... حتی نمیخوای دوستم باشی، چیزی که خودت از اول روش اصرار داشتی. بهم گفتی هیچوقت منو نمیبخشی... اینا خیلی آزارم میده. و شاید من یه نیمه تاریک بزرگ داشتم، که ازش خبر نداشتم، که میخواستم انکارش کنم بدون اینکه بدونم... شاید من آدم بده اون قصه بودم. قصه ای که خودم تو ذهنم ساخته بودم... ولی تو همون قصم تو بهم گفتی تاریک ترین آدمام توشون نور هست.

قشنگیه هنری که بهم یاد دادی اینه که میتونم دنیارو با عینکای مختلف ببینم. تو دنیای من تو هنوز داری برای انتیتی میجنگی، داری انتیتی رو تنهایی بزرگ میکنی و من از این غمم میگیره. منم دارم انتیتی رو تنهایی بزرگ میکنم و روح تورو توش میبینم، روحی که منو کامل میکنه و بخشاییمو بهم نشون میده که قبلا ازشون فرار میکردم. نمیدونم تو زنده ای یا نه... چیز دیگه ای که بهم یاد دادی پذیرش مرگه. اگه مردی من هرچقدرم زار بزنم کافی نیست که برگردی ولی اگه هنوز زنده ای برگرد خونه. من بهت نیاز دارم... انتیتی بهت نیاز داره. 

و شاید من واقعا مجنون شدم، ولی تو این سراب خوشحالم. سرابی که برای من واقعیته.

https://www.instagram.com/p/C6Ca6kGBCji/?igsh=MXYybDdubGM4NTM2bA==

 

فکر کنم کپشن این بدردت بخوره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی