پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

قابلمه و صدای بوم!

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۱۲ ب.ظ

بهش میگم انگار که توی کارتون تام و جریم! و من همون گربه‌ام که قابلمه میخوره تو سرش و بوووم یهو ستاره دور سرش میچرخه!
بهم میگه دقیقا! گیج میزنی!

میگم وقتی حالم خوب نیست اینکارو میکنم!

میگه چقد از خودت دور شدی؟

میگم دیگه نمونم کدومش منم؟ کدومش واقعیه؟ کدومش الکی!

 

بهم میگه: مبینا، برگرد به خودت!
 

دلم میلرزه انگار که صدای مامانم باشه که اینو میگه!چند وقت بود که یکی اینجوری صدام نکرده بود! تلنگر طور! مبینا!

 

میگه هر کاری لازمه بکن برای خودت! به خودت فکر کن!

به. این فکر میکنم که راجب خودم چیا میدونم؟

اینکه یه درصدی از ADHD دارم!

اینکه یه دسته ای از کارام از همین اختلاله نشئت میگیره

اینکه اونقدی روی خودم کار کردم که مسؤلیت اکثر روزایی که حالم خوب نیست رو بپذیرم و بدونم که خودم اینکارا رو کردم!

اینکه تلاش میکنم! واسه رشد! واسه جلو رفتن! واسه بهتر شدن!

اینکه ...

 

_____________________________

 

از نوشتن خط های بالا چند روزی میگذره!

چند روزی که خیلی هم دوست داشتنی نبوده برام! چرا دوست داشتنی نبوده؟ چون حس میکنم از ترک خارج شدم!

راستش من همیشه آرزوم این بود که بیام آمریکا و یه زندگی هدفمند و درست داشته باشم!

الان اتفاقی که افتاده این نیست!

امروز خیلی اتفاقی به صفحه‌ی یاسمین مقبلی رسیدم! فضانوردی که احتمالا الان که مینویسم به زمین رسیده! همین چند ساعت درایو اونور تر از من تو فلوریدا!

وقتی داشتم صفحه‌اشو نگاه میکردم از خودم بدم اومد!داشتم فکر میکردم روزای من داره چطوری میگذره؟

اینکه صب پامیشم میرم دانشگاه چهار تا ادم میبینم یه سری تمرین و کلاس و روزمرگی بعدش هنگ اوت با ادم ها شبم مست و داغون برمیگردم خونه و تنها چیزی که میوام اینه که بخوابم!

از چیزی که میخواستم باشم کلی فاصله گرفتم! به قول ساناز زدم تو خاکی!

این سمستر بدجوری تو خاکی بودم!

دلم واسه روزایی که تو بهشتی تا شبای دیر میموندم دانشگاه و تلاش میکردم تنگ شده!‌اون موقع یه چیزی تو ذهنم بود اینکه برم و دور بشم از اون فضای سم تا بتونم خود واقعیمو نشون بدم!

بعد دور شدم از اون فضا عوضش اومدم اینجا واسه خودم یه فضای سم دیگه درست کردم و توش زندگی میکنم!

شاید دراما هام با خانواده رو نداشته باشم ولی دراما های دوستام جاشو گرفته!

به جای اون همه سیگار کشیدن شده مشروب و گل!

شاید دلیل این همه ناراحتی و گریه هامم همینه!‌دارم کارایی رو میکنم که روزی به خودم میگفتم هیچ وقت وارد بازیشون نمیشم!

 

یه کانفیدسی همیشه داشتم که من ادمی نیستم که به چیزی وابسته شم و این چیزی که تو سیستم بدنم ناخوداگاهه! وقتی میبینم دارم به یه چیزی وابسته میشم فرار میکنم! ولی....

هر چی دارم جلو تر میرم بیشتر میفهمم که نمیشه هیچ وقتی با اطمینان راجب چیزی نظر داد! وابسته شدن و معتاد شدن اینجوریه که به خودت میای میبینی وسط بازیشی... و دیگه چیز ها از کنترل خارج شده و دومینو ها ریخته!

 

یک هفته سختی رو گذروندم! هفته ای که مدام حالم بد بود و هی به در و دیوار میزدم که یکم بهتر شم و نمیشدم

الان برام اوضاع از اون تاری خارج شده!

بخوام با خودم رو راست باشم باید بگم من آدم این سبک زندگی نیستم! شاید بعد از مدتی بهم حال بده و اینا ولی نیستم!

خوشحال نیستم باهاش!

چیزی که من میخوام اصن این نیست! این فقط از من انرژی میگیره!

من بنده فهمیدنم!‌بنده رشدم! بنده پیشرفتم!

ببینم زندگیم ساکن شده و روتین همه روانم بهم میریزه! شروع میکنم به همه چی مشت زدن تا از اون روتین درش بیارم!

 

الان دارم فکر میکنم که چرا همیشه به جمع ها پناه میبرم؟ چون جمعی که تو ایران داشتم پر بود از حرفای عمیق و منی که با همون مشروب و سیگاره شروع میکردم به فکر کردن و سوخت موتورم رو تامین میکردم!

 

ولی اومدم اینجا نوع جمع ها اصن عوض شد! یه همچین فضایی رو توی اون سفر دو روزم به اتلانتا یکم حس کردم! برای همین یهو برام یه فلش بکی زده شد و ریختم بهم! که اصن من کی بودم؟ من چی میخواستم!

یا حتی نه یکم عقب تر! اون سفر دریاچه و جرقه حرفام با کیان و اون سراب شیرین!

 

همه اینا شبیه این بود که جلوم همون چیزی رو بزارن که میخوام و اونقد واقعی باشه که از خوشی سر مستم کنه و وقتی میرم جلو تا بهش دست بزنم میبینم شت! پلاستیکیه!

یا عین اون پسره که میگف واگعی یا کیکه؟ :)))

کیک بود! یه کیک شیرین!

 

حالا سوال اینه که من اینجام و همه اون روزا و حس ها رو هم پشت سر گذاشتم! الان چی؟ الان میخوام چیکار کنم؟الان برنامم چیه؟

 

صدای آرش میپیچه تو سرم که بهم میگفت هر وقت اینجوری گیج زدی به این فکر کن برای چی این همه مایل مهاجرت کردی بیای اینجا؟ این همون زندگی‌ایه که میخواستی؟

 

- نه راستش!

من اگه میخواستم اینجوری مست کنم و به بطالت بگذرونم همین کارو میتونستم راحت تر تو ایران بکنم!

پس چی میخوای؟

 

میدونی چه جوری آروم تری و حس بهتری به خودت داری؟

الان میدونی حست به خودت چیه اصن؟ کاری به ادمای دیگه هم ندارم! تو تکلیفت با خودت هم مشخص نیست!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۱۲/۲۵
پنگوئن

نظرات  (۱)

بنظرم توی اوقات فراغتت فایل های صوتی " زندگی به شیوه ۱۲ قدم" / حسین عباسمنش رو گوش بده . خیلی خوبه .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی