پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

دوباره میپذیرم! دوباره و دوباره!

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۸:۱۷ ب.ظ

روزهای عجیبی میگذره!

خیلی از آدم ها میان و شروع میکنن به حرف زدن از مشکلاتشون و من تو چشماشون میبینم که چقدر خسته‌ان و دارن جون میکنن که زندگی رو ادامه بدن!

قبل تر ها درد های خودم رو بزرگ تر میدیدم و خیلی به کسی گوش نمیدادم

ولی این روزا وقتی پای صجبت آدم ها میشینم میبینم چقدر از دردهامون مشترکه!

هممون نگرانیم که به. اندازه کافی خوب نیستیم!

هممون از دو رویی همدیگه عاجز و کلافه شدیم!

هممون یه چاقو تو وسط قلبمون خورده و بعد از اون بی تفاوت شدیم!

هممون ماسک "نه اصنم درد نداشت" رو صب به صب میزاریم روی صورتمون و پرو پرو میریم سراغ روزمرگیمون!

 

صحبت با آدم ها بهم نشون داده که با تقریب خوبی عکس و خنده های توی عکس ها فیکه! یا شایدم فیک نیست صرفا عمیق نیست!

یعنی تو یه زوجی رو میبینی با خودت میگی وای خدا چقد این دو تا خوشبختن! ولی وقتی نزدیک تر میشی پشمات میریزه که دقیقا همون زوج خوشبخت هم چقد با هم مشکل دارن!

 

دارم میبینم اکثر ادم هایی که حتی ازدواج کردن هم هنوز وقتی راجب یه نفر دیگه حرف میزنن حالت چشمشون عوض میشه!

انگار عشق همون نرسیدنه! و بعد. تو صرفا عادت میکنی که کنار یکی دیگه باشی!

 

این هفته که بعد از دو هفته با ساناز حرف زدم، بهش میگفتم حس میکنم چیزی که تا حالا از زندگی دیده بودم یه تصویر دروغی بود! و الان که دارم واقعیت رو میبینم خیلی زشته و نمیتونم هیچ کاری براش بکنم!

 

بهم گفت که باید بیشتر به خودم توجه کنم!

ولی راستش من خودم رو از اون چشمای قهوه ای مظلوم جدا نمیدونم! من امتداد همه آدم هام!

من با نیکا درد میکشم میخندمو ذوق میکنم!

من با برادرم اواره ها رو جمع میکنم

من با دوستام میکنم و میرم یه جای دیگه!

من خیلی وقته من نیستم و شاید بهتره بگم تصویری از همه کساییم که میشناسم!

 

همیشه وقتی برای اولین بار کسی رو میبینم و یه حسی عجیبی بهش دارم میدونم بعدا یه جایی توی زندگیم خیلی بهم نزدیک میشه! و خیلی تاثیر گذار میشه تو روزام! و دیگه اینو باور کردم!

اوایل فکر میکردم معنیش اینه که رو اون ادم کراش دارم یا چمیدونم خوشم میاد ازشون!

ولی نکته این بود که نه!

 

 

انگار که من این زندگی رو قبلا یه بار زندگی کردم و یهو مغزم یه چیزای خیلی نا واضحی توش برق میزنه که منو به ایندهه وصل میکنه!

یا شاید بگم زمان هیچ وقت خطی نیست و این رو فقط روحم حس میکنه نه جسمم!‌برای همین هیچ توضیح منطقی ندارم برای حسی که نسبت به یه ادم توی نگاه اول دارم و صرفا روحم میتونه یه چیزی رو به حس ترجمه کنه برام!

 

به آدم ها که نگاه میکنم قیافه هاشونو نمیبینم! حس خودم رو نسبت بهشون میبینم!

انگار که از چشماشون وارد بدنشون میشم و خیلی نزدیک تر از این فاصله‌ی بین جسمهامون میبینمشون!

رنگ پوستو رنگ مو و اینا دیگه برام معنی نداره!

انگار دارم چیزهایی رو میبینم که بقیه نمیبینن!

بهشون نگاه میکنم و انگار حسشون رو حس میکنم! و انقدر این برام عجیبه که واقعا هر بار پر از اشک میشم!

یه مدتی توی گذشته این یکی شدن رو میتونستم با طبیعت داشته باشم ولی الان تغییر کرده و رفته سراغ ادما!

و شاید برای همینه که مدتیه گیجم و دارم سعی میکنم قابلمه‌ای توی سرم خورده رو متوجه بشم!

 

 

به ساناز نگاه کردم گفتم من هدفی ندارم و این داره اذیتم میکنه! بهم گفت خب مثلا کار و فلان و بسار...

سرمو انداختم پایین و گفتم اونا بخشی از زندگیه! هدف نیست! اینا ادامه دادنه!

 

میدونستم ته دلم هدفم چیه ولی اونقد بزرگ بود که ترس برم داشته بود!‌میدونستم بهای داشتن همچین هدفی قربانی کردن های بزرگ توی زندگیمه! و شاید برای همین نمیخواستم هدف هامو بپذیرم!

غافل از اینکه این من نیستم که هدفم رو انتخاب میکنم! مثل اون پسره توی فیلم three body problem که هی میگفت اقا من نمیتونم اینو بپذیرم! و همه لبخند میزدن و بهش میگفتن بله بله حق با شماس!

ولی خب واقعیت اینه که تو میافتی توی یه مسیری و دست تو نیست!

 

اینکه این ایده تو مغز من اومده و من دارم ادامه اش میدم هیچ وقت انتخاب من نبود!

من فقط از بچگیم این رو میدیدم و میخواستم! حتی با اینکه هنوزم نمیدونم چطوری باید بهش رسید ولی خب نمیتونم انکارش کنم!

 

همین که اینجام اینور دنیام با وجود هم مانع هایی که جلوم بود شاید خودش یه نشونه اس که دست من نیست و من باید ادام بدمش!

 

پس به جای دست و پا زدن و سعی در انکارش .... باید بپذیرمش...

 

و میپذیرم که هدفم بزرگه! که باید براش سکرفایز های بزرگی کرد!

که شاید نرسم

که شاید یه رویاس....

ولی همینه هدفمه و من نمیتونم کاری براش بکنم....

تنها تلاشم اینه که بهش معنی بدم...و از مسیرم لذت ببرم :)

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳/۰۱/۲۷
پنگوئن

نظرات  (۱)

با رسیدن به خواسته ت فقط دو سه قدم فاصله داری :

شناخت خواسته ت + مسیر مورد علاقه ت = مسیری که حتی هیچی بهت ندن حاضر باشی با اشتیاق طی کنی.

 

اصلاح باورهات

 

"اقدام" های حاصل از باورهایِ صحیح از قوانینِ تاابد صحیحه کائنات خدا

 

تمام . شما به خواسته ت رسیدی

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی