پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی

کمد

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۱۷ ب.ظ

گاهی وقتا نمیدونم زندگی کدومه! 

زندگی یه رنجه که ما انتخاب میکنیم که رنجمون در چه جهتی باشه؟

یا زندگی یه بازیه که از کنترل ما خارجه و ما یه سری سلولیم این وسط که باید کارمون رو انجام بدیم و دقیقا هم معلوم نیست کارمون قراره چه تغییری رو رقم بزنه؟

 

اینکه حس کنم توانی اینو دارم که رنجم رو انتخاب کنم بهم یه حس قدرتی میده! بعد با خودم فکر میکنم میبینم که خب اره! اگه اینجوری نگاهش کنم

این انتخاب من بوده که اینجا و اینجوری رنج بکشم!

ولی از طرفیم مطمئنم خیلی چیزا توی زندگی دست من و تو نیست! و فهم این قضیه بهم حس ناتوانی عجیبی میده که عصبانیم میکنه!

عصبانی از اینکه انگار مسخره شدم! مسخره کی و چی رو هم نمیدونم!

اگه قرار بود خودمون نفهمیم داریم چیکار میکنیم و هدف چیه، چرا اصن این قدرت به ما داده شده ( یا شایدم به دست اومده؟)؟؟

یعنی خب بنظرم وقتی سوالش تو ذهنمون هست یعنی یه جوابی هم واسش هست! نه؟

نمیدونم شاید نمیتونم اینو بپذیرم که بعضی سوالا بی جوابه! بعضی اتفاقا بی نتیجه‌س!

 

(انگار ادمیزاد همش میخواد بگه یه گ و ز ه خاصیه!)

 

بنظرت بقیه موجودات مثلا درختا اونا هم به این خوداگاهی یا کانشس رسیدن که بگن اصن که چی؟

دقیقا!

این حال من از این جایی میاد که به یه کانشسی رسیدم! به یه لولی از فهم و درک خودم! و موجودیتم!

الان روی پله اول وایسادم به هزار پله رو به روم نگاه میکنم و با خودم میگم یعنی بعد از هر پله حسم همینه؟ همین؟

 

اینکه چقدر روزگار گذریه و اینکه چقدر همه چیز عوض میشه هر روز پشمام رو میریزونه!

فک کن از اون روزی که اولین بار نمره امتحانت دیگه ۲۰ نشد و زار زار گریه کردی چند سال میگذره؟ بعد از اون چی شد؟

اون نمره چی رو تو مسیرت تغییر داد؟

از اولین شکست عشقیت چقد میگذره؟ تو هم با خودت فکر میکردی اگه این ادم نباشه میمیری! اما الان چی؟ نه تو مردی و نه من!

ادمیزاد بنده عادته!

یه روزی نداشتن حجاب و جنگیدن برای اینجوری که هستم تمام فکر و ذکرم بود الان چی شده؟ عادت!

 

عادت....

 

نمیدونم ذهنم میره و میاد! اصلا مرتب نیست.. همه جعبه ای ذهنم بازه و کلی خرت و پرت ازشون بیرون ریخته!

عین همون بچگی که میخواستم کمدم رو مرتب کنم و هر وقت شروع میکردم انقد خرت و پرت توی کمدم بود که با دراوردن هر کدوم میشستم و مروری از خاطراتم میکردم و به خودم میومدم میدیدم چندین ساعت گذشته و من هنوز هیچی رو مرتب نکردم....و مرتب کردن کمدم روز ها طول میکشید!
چون هر شی توی اون کمد....یه داستان داشت! یه درس! یه تجربه! و من عاشق نشستن بیرون از گود و نگاه کردن به زندگیم بودم!

 

الانم کمد مغزمو وا کردم! مدت هاست! شاید باید بگم چند سالی میشه که ذهن من دیگه مرتب نشده!

شایدم هیچ وقت نشه!

شاید باید براش یه کمد جدید بخرم... کمد قبلی رو بریزم دور! نمیدونم!

شاید نیازه یه سری از این تجربه و شی و داستان رو بندازم دور! شایدم باید اون با ارزش هاشو قاب بگیرم یه طوری اویزن کنم که جلو دید باشه!

چیزی رو که میدونم اینه که باید کمد رو مرتب کنم...شاید باید دست به کار شم...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۲/۰۴
پنگوئن

نظرات  (۱)

من چی بگم که هیچ مدل کمدی ندارم :/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی