پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

تخته چوب رها

شنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۳۹ ق.ظ

این مدت انقد اتفاقات عجیب و بالا پایین افتاده که نمیدونم چطوری خودمو جمع کنم و راجبشون بنویسم

الان نزدیک ترین ورژن به مبینای ۲۵ ساله ی توی رویاهام رو دارم!

یه خونه نقلی با یه عالم حس خوب! اینجوری که دلت میخواد بیای و از اینجا نری!

واسه خودم زرشک پلو بار گذاشتم :))

نگین به من میگف که همیشه وقتی خیلی دیگه پر و خسته میشه ترکیب دو تا چیز کامفرت زونش رو تشکیل میده پاستا و فرندز!

برای من این پاستا تبدیل میشه به زرشک پلو :)

و دیدن فرندز تبدیل میشه به تنهایی قدم زدن!

هی قدم بزنی قدم بزنی...

 

نمیدونم چی شد که به اینجای زندگی رسیدم ولی اینجا اینجوریه که ترجیح میدم فقط تنها باشم! بشینم تو همین چار دیواریم! با بوی سوپم حض کنم و نور افتابی که از پنجره ردش میافته روی بدنم رو حس کنم!

 

بعد از ۶۵ تا اپیزود رواق گوش دادن و خوندن کتاب و صحبت با ادم ها تهش به این نتیجه رسیدم که همینه! زندگی همینه همین لحظه های کوتاهی که داره میگذره و بهش بی توجهم!

الان دیگهه نه از تنهایی ترسی دارم نه از هر چیزی که تو مسیر جلوم سبز میشه!

هنوز هدف اونجوری هم برا خودم پیدا نکردم...صرفا یه سری امید و ارزو دارم که ایمان دارم زمان درستش که برسه میتونم بهشون برسم!

 

تصمیم گرفتم آدم هام رو باز هم الک کنم!

دوباره یه سری ها ریزش کردن! اینجوری نیست که بگم دعوا کردم یا ارتباطم باهاشون تموم کردم نه....

بعد این همه مدت اینو فهمیدم که رابطه ها یه تاریخ انقضایی دارن وقتی تاریخشون برسه دو طرف انگار خودشون میفهمن و توی یه سکوت رضایت بار عجیبی از هم فاصله میگیرن...انقد دور میشن که تو با لبخند با خودت فک میکنی این همونی بود که روزی مثل خانواده برام عزیز بود؟

 

بعضی وقتا هم یه سکوت توافقی بین تو و یه ادم دیگه هست... میدونی الان نمیتونی باش ارتباط بگیری به هر دلیلی...ولی میدونی هنوز تاریخ این رابطه تموم نشده!

و بعد یه روزی به خودت میای میبینی نشستی باهاش عین قدیما میگی و میخندی و براش هر چی ارزوی خوبه رو تو دلت داری!

 

دیروز که آریا و بوسه رو توی اتوبوس دیدم فکرم تا ساعت ها درگیر بود! کی فکرشو میکرد داستان ما اینجوری چرخه و بچرخه و بچرخه و اینجوری کنار هم قرار بگیریم باز؟

بنظرم خیلی زوج خوبین و بهم میان! و فقط وقتی میبنمشون به این فکر میکنم که امیدوارم روزای شاد و خوبی رو بگذرونن!

دیورز وقتی دیدم باسمون هم یکی شده و عملا همسایه شدیم و حتی تا ماه های اینده همسایه تر میشیم یاد حرفم افتادم که بهش زدم!

یه روزی از اون روزای دور وقتی تو بغلش بودم بهش گفتم فرقی نداره کجا و چطور ولی میدونم من و تو همیشه هستیم!

و دیروز توی باس درحالی که کلی خرید دستم بود و با ایبو سارا داشتیم میومدیم خونه و کلی هم با اریا و بوسه حرف زدیم پس ذهنم یه لبخند سراسر با یه بغضی جا خشک کرده بود!

نمیدونم بغضه برای چی بود! نمیدونم حتی لبخنده برای چی بود! فقط میدونم این جایی که هستیم درسته خیلی درست!

دور و نزدیک! اشنا و غریبه!

و بنظرم دنیا انقد چرخید تا بریم سر جای درست.

همکلاسی...دوست...رفیق...رابطه....دشمن...همکلاسی.... و الان که هیچ اسمی واسش ندارم!

 

و آریا یه نمونه ای از این ادم هایی بود که چرخیده بود تا بره سر جای درستش....آدم های دیگه ای هم بودن که تو همین مدت چرخیدن و چرخیدن و نهایتا رفتن سر جای درستشون!

 

با یه صلح درونی نشستم و به زندگیم نگاه میکنم...راضیم

نه خوشحالم نه ناراحت...نه اینجوریم که بگم سخت گذشت نه اسون!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳/۰۳/۱۹
پنگوئن

نظرات  (۱)

متن ات نشان از بلوغ عاطفی و فکری ات هست، رسیدن به این مرحله خیلی کار رو خود میخواد.

امیدوارم موفق و شاد باشی 💜

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی