پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

از شاملو تا خط خطی های مغزم

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۷:۴۴ ق.ظ

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

از شاملو*

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رقتم نشستم لب پله و سیگارمو اتیش کردم، چند دقیقه بعد دختر همسایه با ماشین مشکی کوپه اش با صدای خوشگل اگزوزش رسید. لبخند زدم!

داشتم به حرفای چند روز پیشم با ایبو فکر میکردم روزی که این دختر رو دیدم! لبخند زدم و گفتم نمیدونم یه حسی دارم وقتی این دختر رو میبینم که انگار یکی از اون زندگی هایی که میخواستم رو داره میکنه! یه استدیو داره با یه سگ بامزه و ماشین باحال! شبا که میاد خونه تو ماشینش یه دور ماری رو داغ میکنه و یکم میشینه اون تو! بعد پا میشه میاد تو خونه‌ش

چند ساعت بعدش وقتی تو دوان توان نشسته بودیم و منتظر ناهار بودیم یه پیرمرد و پیرزن باحال دیدم سوار بر یه بنز کروک داشتن عشق میکردن! دوباره همون لبخند تو صورتم سبز شده بود! ایبو بهم نگاه کرد و گفت یه جوری داری بهشون نگا میکنی که انگار...اصلا همین صبی همینجوری به دختره نگاه کردی!با همون لبخندم گفتم دقیقا! این یه نوع زندگی دیگه ایه که دلم میخواست بکنم! زندگی با عشق کنار ادمی که با هم موهاتونو سفید کنین!

یه اوهومی کرد و گفت تناقض!

یه نگاهی کردم که ینی چه میدونی تو پسر! که من سال ها تناقض رو دارم با خودم میبرم همه جا

 

امروز صحبت هام با ساناز به یه جایی رسید که گفت من حس میکنم تو خودت نمیخوای که یه رابطه عمیق و جدی داشته باشی!

یه لبخند کجکی گوشه لبم بود! از اون حرصیا! که از خودم حرصم میگیره میزنم!
میدونم میدونم که این قسمت از زندگیم تناقض داره!

انگار اصن این قسمت از زندگیم مغزم تبدیل به مغز یه ادم دو بعدی میشه!

یه بعد رها و سرخود و مغرور که اینجوریه که من تنهام و تنهایی از پس همه چی برمیام!

یه بعد پر از عشق و همراهی! که دلش میخواد یه خونه و خانواده اروم داشته باشه!

 

سال ها فکر میکردم اگه اولیو زندگی کنم بالاخره روزی میرسه که خسته میشم و دلم دومی رو میخواد!

ولی همینجوری سال ها پشت هم رد شد و من هیچ وقت نتونستم با تموم خواسته و خواهشی که واسه دومین بعد دارم کنار بیام و برم و بسازمش!

انگار که سال هاست منتظرم! منتظر کی؟ منتظر جی؟ نمیدونم!
 

هر وقت به هر کی میرسم حس میکنم این میتونه همونی باشه که منو از بعد اول میندازه تو بعد دوم! ولی روزها میگذره و میبینم نه! خبری نیست! انگار که مشکل از اون ادم باشه، دلم میخواد ادمه رو عوض کنم!

 

در حالی که چیزی که مسئله اس ادما نیستن! منم! و ترسم!ترس از جدی شدن! وارد شدن به مرحله دیگه ای از زندگی! ترس از راه برگشت نداشتن! انگار داشتن یه رابطه جدی قل و زنجیره و راه برگشت نداره

ترس شدیدی که دیدم داداشم موقع ازدواجش داشت!

دو روز هیچی نخورد و اینجوری بود که ده بار به مامانم گفت نمیشه کنسل کنیم؟ و مامانم با اینکه خودشم از ترس رنگش پریده بود میگفت نه دیگه نمیشه!خودت انتخابش کردی دیگه!

و همون موقعی که عقد رو خوندن ... من لبخند روی لبم و زانو های لرزونم...دستام که قند رو میسابید اروم میلرزید و گوشه ی لبم شروع کرده بود ضرب گرفتن!

عاقد که خطبه رو تموم کرد انگار که اضطراب منم تموم شده باشه پریدم وسط و رقصیدن!

ولی وقتی مراسم تموم شد و دیگه محسنی نیومد با ما و دیدم انگار واقعی شد زدم زیر گریه!

و همین دوباره تکرار شد برای محدثه و شادی...برای هر ادم نزدیک دیگه ای که دیدم داره ازدواج میکنه! یه دور یه حالت سکته ای گرفتم.... و همیشه واسم این سوال بود که مردم دقیقا چطوری به این نقطه میرسن که تصمیم میگیرن عملا ازدواج کنن!

 

یادمه بار اولی که دیدم مامانم رفته جهیزیه خریده برام اولش زدم زیر خنده یه جوری میخندیدم که همه با من شروع کردن خندیدن بعدش عصبی تمام پریدم به مامانم که هدفت چیه؟اضافه ام برات؟ میخوای سریع از دستم راحت شی؟

 

الان که دارم فکر میکنم مامانمم رفتارای متناقض عجیبی داشت روی این قضیه! با اینکه خیلی دوست داشت ما ازدواج کنیم ولی وقتی محسن و احسان به اون مرحله ها میرسیدن به شدت اضطرابی میشد و شروع میکرد بد رفتاری کردن!دیدم که داداشام هم میگفتن فاز مامانمو نمیفهمن!

یا مثلا زنداداشم تعریف میکرد اون اوایل که من رفته بودم دانشگاه یکی میاد با مامانم حرف میزنه که مثلا جلسه اشنایی بزارن منو با پسره اشنا کنن! و اونجوری که زنداداشم میگفت پسره وکیل بوده و شرایط خوبی هم داشته! و تهرانم زندگی میکرده! ولی مامانم بهشون میگه من هنوز دخترم کوچیکه! و به زنداداشمم گفته بود واسه مبینا هنوز زوده و یعنی چی این همه سال بزرگش کردم الان انقد زود شوهرش بدم!!!در حالی که همون موقع ها مدام به من میگفت تو باید ازدواج کنی! یا میرفت چرت و پرت جهیزیه میخرید!

و اینو مطمئنم اگه این ترس مامانم نبود اصن واسش مهم نبود که منو داداشام چی میگیم اصن! خودش سریع تر از اینها دست به کار میشد!

حالا از تحلیل مامانم بیام بیرون ترس من از چیه رو نمیفهمم!

این که چی میخوام رو هم نمیدونم راستش!

راستش گاهی اوقات حس میکنم من فقط وارد رابطه میشم که تنها نباشم! یکی باشه باهاش فیلم ببینم غذا بخوریم بیرون بریم! هر وقت بخوامش باشه!بیشتر کارای دوستانه رو دوست دارم انجام بدم تا مثلا عشق بازی کردن رو!

بیشتر انگار دلم همراه میخواد تا دوس پسر! یعنی اون لاو سایدش خیلی برام مسئله ای نیست!یعنی هستا! ولی توقعی ندارم! اینجوریم که این خب د وان من نیست! پس اگه لاوی هم نباشه اوکیه!

یا حتی اون روز برا سارا تعریف میکردم که من خیلی خستم واسه ناز کشیدن و این حرفا! من حوصله بحث کردن رو هم ندارم!‌هستیم دیگه!‌چه کاریه!

بنظرم خیلی مسئولیت بزرگیه داشتن یه رابطه جدی و ازدواج و این حرفا! حتی از اسمشم میترسم! ولی یه جورایی هم میخوامش! نمیدونم!

یعنی مثلا مهاجرت هم خب ترس داشت! ولی نه انقد! 

نمیدونم شاید از اینکه همه قراره بفهمن و قضاوت کنن میترسم! از اینکه بزنن تو سرم بگن این چه کاری بود کردی! یا اینکه اگه پشیمون شم و بعدا ادما جاجم کنن! یا شاید پرفکشنیسم دارم و دنبال یه ادم بی نقصم! انگار که وجود داره!

یا شایدم یه عقیده مسخره ای تو ذهنمه که اگه موقعش باشه ادم خودش میفهمه؟

بخدا اگه بفهمم این آدمیزاد چطوری کار میکنه!

واقعا بنظرم سخت ترین کار دنیا فهمیدن خود ادمه!

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۳/۲۸
پنگوئن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی