نه!
انگار که بوش جا موند تو بینیم....
نشستم به رو به رو نگاه کردم و کلمه به کلمه حرفاشو شنیدم...
و اینجوری بودم که تو رو به خدا بسه... نگو... بیشتر از این نگو! نمیخوام بفهمم که اشتباه میکنم! نمیخوام ضعیف بودنمو ببینم...نمیخوام ببینم نتونستم...نمیخوام ببینم نشد...
نمیخوام ببینم که دوباره کنترل یه آدم عزیز تر از جونم از دستم خارجه....
یاد اون روزی افتادم که یه سری واقعیت راجب بابام شنیده بودم... همینجوری انگار که سرم خورده تو دیوار گنگ داشتم به رو به روم نگاه میکردم...و میدونستم چیزی که از دست رفته رو نمیشه درست کرد....مثل روزی که مادری نبود و پدری که مادری رو. فراموش کرده بود....
که تو یادت نمیومد....
که من مونده بودم و کاسهی گدایی
و التماس داشتن خانواده ای لعنتی از آدم هایی که نمیدونن کجان و چی میخوان.....
که انگار دوباره خانه و خانواده رو از دست دادم...
که همه چیز روی دور تکراره...
که خسته ام از گشتن.... از به دنبال خونه و خانواده بودن!
که فکر میکردم تو خونهی منی و الان باید ببوسمت بزارمت کنار! کنار که نه! رو طاقچه به عنوان یه دوست!
چرا بوت رو روی من جا گذاشتی؟