از رو تختی!
دیروز نشستم رو به روی شساناز و گفتم من حسی بهش ندارم دیگه فقط یه دوستم! بهم گفت مطمئنی؟
گفتم اره بابا...خودمو که نمیخوام گول بزنم!
و واقعا هم دیروز همچین فکری میکردم...
امروز اومدم کتابخونه و بالاخره یوتیوبی که درست کرده بودم رو باز کردم و شورع کردمم اهنگ گوش دادن! اهنگا یکی یکی پلی میشد و چهره ای که تو ذهن من میومد اون بود!
گفتم بابا ول کن جوون درستو بخون! به خودم اومدم دیدم دوباره امروز هم بهش ویدیو مسیج دادم از خودم و کتابخونه!
که شاید از حالم خبر داشته باشه!
مونده بودم که خب الان که چی اینکارا رو میکنم؟ نمیدونم!
چند ساعت طول کشید تا جواب بده! جواب اونم یه ویدیو مسیج بود! از خودش! تو راه خونه! ساعت ۱۰ و نیم شب...انگار تازه کاراش تموم شده بود! فهمیدم خسته اس!
یکم حرف زد و من ازش سوالی که از چند نفر دیگه پرسیده بودم رو پرسیدم که ببین بنظرت کدوم یکی از این شیت های رو تهتی رو بگیرم! همه میگن این راه راهیه ولی بنظرم اولیه هم خیلی با کلاسه!
جواب داد که اولیه رو بگیر بنظرم! و این ادم ۴مین. نفری بود که ازش پرسیده بودم! ۳ تای قبلی همه گفته بودن راه راهیه! و هیچ کدوم دلمو راضی نکرده بود! ولی وقتی بهم گفت اون اولیه انگار که میخواستم که همینو یکی بهم بگه از همون اول!
خندم گرفته بود!
که مغز ادم چطوری کار میکنه! انگار که تو میدونی چی میخوای ها ولی منتظر یه مهر تاییدی!
بعد حالا مهر تایید از طرف کی میخوره هم خب وزن کار رو عوض میکنه!
نمیدونم چرا تو دلم دوباره شروع کردن رخت شستن! با نظر راجبه یه دونه رو تختی!
پذیرش هر چیزی خیلی مهمه! اینکه بپذیری... صرفا بپذیری!
نمیدونم چیو! ولی حس میکنم این وسط چیزی هست که من نپذیرفتم!و باید بپذیرم!