ان استیبلتی!
این روزا سراپا استرسم برای آزمونی که چند وقت دیگهاس و این استرس داره نابودم میکنه!
همزمان استرس شرایط مالی و استرس حال خوب بودن کسی که دوسش دارم!
هر روز هم این وسط باید از خواب بیدار شی و دو ساعت به خودت التماس کنی که لعنتی از این تخت بکش بیرون!
نمیتونی خودتو تکون بدی و تو استدیوی کوچیکت فقط به آشپزخونه برسی تا یه کوفتی بخوری که ضعفت بخوابه!
نمیدونم چی شد که اینجوری درگیر سقوط شدم از لحاظ روحی!
واقعا چیزایی که قبلا خوشحالم میکرد الان دیگه واقعا خوشحالم نمیکنه!
و حس میکنم تنها توی زندی یه قسمت هست که ارزش داره که واسش ادامه بدی! اونم حس دوست داشتن ودوست داشته شدنه!
حالا هر کی! میخواد نیکای فسقل باشه یا بابایی که براش اصلا مهم نیست!
نمیدونم
حس میکنم تنها چیزی که داره منو برای ادامه سوق میده همینه که من یه سری آدم دارم که بخوام یا نخوام دوسشون دارم! حتی اگه اونا دوسم نداشته باشن!
و حال و روزم چقد به حال و روزشون بستگی داره!
مرتب کردن حال و احوالم واقعا ازم انرژی میگیره و شبیه یه دومینوعه که اگه یه ضربه ریز بخوره بهش همه چیزای دیگه هم فرو میریزه!
به شدت از لحاظ روانی ان استیبلم :)