امان از این انسان!
داشتم فکر میکنم که واقعا تقصیر من نبود!
من تقریبا تمام این مدت داشتم خودم رو مقصر میدونستم که وقتی شبیه ترین چیز نزدیک به عشق رو تجربه کردم گذاشتم و رفتم! ولی واقعیت اینه که تقصیر من نبود!
من سال ها قبل یه برنامه ریخته بودم تا از زندان دورم بیروم بزنم! زندانی که همه زندگیم رو گرفته بود! باید آزاد میشدم! و نمیتونستم تو زندان بمونم!
این وسط مرگ مامانم و پیدا کردن بیمکس اتفاق افتاد و من وسط رسیدن به کلید در آزادیم بودم!
باید یه چیزی رو فدای یه چیز دیگه میکردم! باید تصمیم میگرفتم به خانواده تعلق داشته باشم یا به آزادی! باید تصمیم میگرفتم که عشق بهتر است یا علم؟! باید تصمیم میگرفتم دوست داشتن ادم های دورم رو به دوست داشتن خودم ترجیح بدم یا نه!
و بعد از دو سال که خودم رو به دیگران ترجیح دادم نتونستم با عذاب وجدان این قضیه که خودخواه بودم کنار بیام!
انگار که میخواستم من ازاد شده باشم و قفس خالی نبودنم کسی رو هم اذیت نکنه!
ولی نمیشد! کلی ادم بودن که میومدن به اون قفس و من سر میزدن و همین باعث شده بودم ماها بهم وابسته بشیم!
الان که من از قفسم در رفتم هم من اذیتم هم اون آدما! ولی خب من اگه تو قفس میموندم تا همیشه این حسرت آزادی به دلم میموند!
بنظرم کافیه این همه سرزنش کردن برای ترحیخ دادن خودم به ادم های دیگه!
من اگه خودم رو بغل نمیکردم. خودم رو دوست نمیداشتم هیچ کس دیگه ای اینجوری منو دوست نمیداشت!
راستش گاهی دلم تنگ میشه واسه اینکه دیگری ای وجود داشته باشه که برام تو قفسم اب و غذا بزاره و بهم بگه تو قفس گذاشتمت تا ازت مراقبت کنما! و من بوجی بوجی شم!
ولی خب الان دارم پرواز میکنم! به هر جا میخوام میرم و هر غذایی میخوام میخورم!
و خب اره درد داره همین آزاد بودنه هم
و میدونم من یه وقتایی فکر میکنم که کاش ادمایی که دوستم داشتن قلاده دور گردنم نمیزاشتن و میزاشتن ازادانه کنارشون باشم! اونوق شاید هیج وقت اینجوری سودای ازادی نمیکردم و اینجوری درد نمیکشیدم از زندانبان هام!
و الان درک میکنم که شاید برای همینه که از نظر جنسی من دوست دارم همون قلادهه دور گردنم باشه تا یادم بیاد اون حس بوجی بوجی شدنه رو!
و شاید یه ادم دیگه از اینکه قدرتی رو داشته باشن که هیچ وقت تو زندگی واقعی نداشتن حس بوجی بوجی میگیرن!
و چقد مغز ادمی عجیبه!
ما همیشه دنبال چیزی هستیم که نداریم! پس شروع میکنیم به فانتزی سازی! به اینکه تو فانتزی هامون شاید اون ابر قهرمانی باشیم که همیشه دوست داشتیم تو دنیای واقعی باشیم! مثلا ابر قهرمان دنیای قانتزی من یه دختر آروم و تسلیمه! کسی که دنیای واقعی هیچ وقت نتونستم باشم! و یاد گرفتم با سرکش بودنم زنده بمونم!
و خوشا اون روزی که یاد بگیرم در جای مناسب اروم و تسلیم باشم و در جای مناسب سرکش و یاغی! تا بتونم بالانس زندگیمو دست خودم بگیرم!
اونوق تو قفس کسی نیستم و بوجی بوجی هم خواهم شد!