لتس گو داداش
از جلسهام با استادم برگشتم
یه برگه گذاشت جلوم و شروع کرد به گفتن از پروژه هام. و من با لبخند هی نگاش کردم :)
فاینالی این قسمت از کار که دوستش دارم وقتش رسیده! ریسرچ کردن و شبیه آدم بزرگا بودن!
ازم تعریف کرد بخاطر کوالم! و بهم گفت که بهت افتخار میکنم چون تو وقتی روی یه چیزی فوکس میکنی همیشه خوب انجامش میدی!
و استادا به من گفتن که تو فقط پاس نشدی، یکی از آدم هایی بودی که واقعا بلد بودی و همه چیز رو میدونستی! و انگار یه طوری بین خودشون از ما صحبت کرده بودن! و من کلی حس خوب گرفتم:)
یکم بعد بازم بیشتر راجب پروژه های رو زمین موندهام به خاطر کوال صحبت کردیم و کار های پیش رو و گرنتی که پروژم گرفته بود.
و من خوشحال از دفترش اومدم بیرون...زنش تو راهرو منو دید و یه دور دیگه کلی با اونم ثحبت کردم و حس رضایت رو از جفتشون گرفتم
انگار که مامان بابام ازم راضی باشن مثلا اون مدلی!
و یه حس اعتماد به نفسی از اینکه واقعا انگار آدمی اگه تلاش کنه میتونه به چیزهایی که میخواد برسه!
پس برگشتم به آفیس یا یدن دردم از باشگاه نشستم پشت میز و شروع کردم به ریسرچ و رفتن به سمت چیزایی که خیلی وقت بود منتظرشون بودم!