پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

امم یادم نیست دقیقا از کی ولی همش شبا ساعت حول و هوش ۵ بیدار میشم

امروز از ۴:۳۰ بیدارم...دیشب ریحانه برام یه کلیپ تو یوتیوب فرستاد در همین مضمون

کارایی که میگفت رو کردم ولی نشد :(

خیلی دوس داشتم مدیتیشن بلد بودم!حس میکنم این روزا که  واقعا بهش نیاز دارم

روزای عجیبی داره میگذره!

به خاطر کرونا تعطیل شدیم :/ و من از تعطیلات لایک الویز متنفرم!

این دو روزم همش لش بودم تو خونه و تنها...

به یکی دو نفر دارم خیلی بیشتر از قبل حرف میزنم و برام جالبه!

دیشب یه ادم دیگه از یه ور دیگه بهم پیشنهاد رابطه داد که هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم :/ چرا باید اینکارو میکرد واقعا :///

رفتم پست ارشیا رو خوندم بیشتر عصبانی شدم! پسره سرتق!گاهی وقتا فکر میکنم ادما با حرفایی که دارن میزنن می ری نن و خودشون نمیفهمن!پسر این خزعبلات (واقعا نمیدونم درستش چجوریه) چیه مینویسی!

تنهایی خوبه!اما به حدش...

رابطه با دوستات خوبه!اما به حدش!

همه چیز در جای خودش قشنگه! نمیدونم چه اصراریه این که بگی نه من الان باید منزوی باشم یا الان باید در اجتماع باشم!!!یا دوستام فیلانن!راستش بهم برخورده اگه معلوم نیست !!!!!

نوشته بود دوستان به هیچ جای هم نیستن!بهت اینو نشون میدم به معنای واقعی تا متوجه بشی ینی چی پسرم!!!!!!

زورم میاد!واقعا زورم میاد!

خب اینکه چرا انقد عصبانیم یه دلیل دیگه ام داره!

امروز بعد از چند روز اریا رو دیدم رفتم پاورمو ازش بگیرم خیر سرم!

چرا چرا...واقعا چرا انقد اصرار‌...اصرارش دلمو دقیقا داشت ریش میکرد...و نگاهش!که میگف نرو!من چیکار باید میکردم؟!

چیکار میتونستم بکنم!وقتی میدونستم اشتباهه...وقتی میدونم نباید با هم حرف بزنیم!

حس بدی بهم دست داد...وقتی اومدم تو خونه...و بعد از یه ساعت دیدم یکی زنگ در رو زد...وقتی دیدم نتونسته بره...احساس یه ادم ظالم لعنتی رو داشتم!

کاش میشد بهش بگم تو رو خدا نکن!داری با اینکارت باعث میشی فقط نفرتم از خودم بیشتر بشه همین!

ولی با وجود این همه قهوه ای بودنی که وجود داره...

این دو روز خوب پیش رفت:) روز اول کارای پروژمو کامل کردمو فرستادم واسه دکتر هوشیار

امروزم کد کلاسی که با ارمین میریم رو زدم!و  با خوده ارمین دیباگینگش کردیم و فاینالی درست شد :)))

کتاب زبانمم اوردم با خودم خونه و نمبدونم میتونم بالاخره شروعش کنم یا نه

دوست داشتم وتسه زبان یکیو پیدا کنم که لول زبانش عین خودم باشه باهم یونیا رو بخونیم و بریم جلو و سعی کنیم با هم حرف بزنیم...

ولی کو ادمش...

حالا مهم نیست خودمم تنها میتونم!

یه پیام دیدم تو نظرات بلاگ...نمیدونم راجبش حرف زدن کاره درستیه یا نه!حتما اگه بیشتر باش اشنا شدم حرف میزنم راجبش !

فعلا که کرونا خونه نشینمون کرده!

و اگه این ساعت ۵ لعتتی بذاره من بخوابم دنیا جای قشنگ تری میشه قطعا!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۰۶:۱۳
پنگوئن

هر چقد تلاش کردم همه احساساتمو بریزم تو دو تا جمله تو یوتیوب دیدم فایده نداره...

الان بعد از تقریبا سه ساعت با شاهین حرف زدن دارم مینویسم!

میدونی خوشحالم!خوشحالم که پای اون نهال دوستیمون رو اب دادم و منتظر بزرگ شدنش نشستم...

انقد لبخند زدم موقع دیدنش که لپام درد میکنه الان :)))

عجیب ترین موجوده برام...عجیب ترین

میگفت میخواد از دارک سایدش حرف بزنه ولی من تنها چیزی که ازش میدیدم نور بود و نور

با اون لبخند قشنگی که اخرای صحبتمون بالاخره به لبش نشست...

بهم گفت به دلش افتاده که باز منو میبینه..

مثل همون موقع هایی ک به دلش افتاده بود من تهران قبول میشم؟

این بشر برای من انگیزه ی خالصه...امید خالص...

وقتی باهاش حرف میزنم میفهمم که چقد کیفیت حرفامون با هم با کیفیت حرفام با ادمای دیگه فرق داره...

راستی امروز از چیزی حرف میزد که ارش اسمشو گذاشته هدف زندگی :) دقیقا اونم به همین رسیده بود!و داشت میگفت از این کسافتی که درست شده چقد بدش میاد :) داشتم فکر میکردم چقد جالبه...ادمای دورم...با انقد فاصله مکانی در حالی که هیچ  وقت همو ندیدن دارن یه جور به یه مسئله نیگا میکنن...

حال روزای اخری که ایران بودو دیدمش رو دارم...

یادمه رسیدم خونه

خودکارو برداشتم و همه انرژی مثبتی که ازش گرفته بودمو ریختم رو کاغذ...همه محبت و علاقم به این ادم رو....

گردنبندی که یادگاری از خودش برام گذاشت...ینی از گردنش دراورد و بهم داد...

 و کاغذی ک امروز نشونم داد...که من همون روزی که بهش دادم فکر میکردم میندازه سطل آشغال ، ولی امروز دیدم تو پوشه ی مدارکش گذاشته...و تنها یادگاریش از دوستاشه که با خودش به امریکا برده...

گاهی وقتا فک میکنم که چقد تو زندگیم کم دارمش

و چقد تو زندگیش کم دارتم...

از اینکه قراره هفته ای یه دفعه باش حرف بزنم...

از  اینکه دوستیمون انقد قوی شده که با وجود مرز ها فاصله کنار همیم

از اینکه هست ...بعد از ۵ سال خوشحالم...

با تمام وجودم

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۴۲
پنگوئن

اممم همیشه دوست داشتن نیست که باعث تموم شدن یا شروع شدن رابطه میشه!

دیروز همه‌ی دوستای طبقه سه ایم خونمون جمع بودن و چه جمعی شد :)

پریشب تا صبح بیدار بودم و نمیتونستم بخوابم...با دو تا ترس بزرگم مواجه شده بودم...تنهایی و تاریکی!

برای همین صبح که بچه ها اومدن منگ منگ بودم و هر کی میدید میگفت چرا انقد خسته ای...

سحر که رسید کشوندمش تو اتاق و براش تعریف کردم..بهش گفتم چقد حالم بده...

از قبل هم گفته بودم ک مواظبم باشه که گند نزنم...

تقریبا هیچی غذا نخوردم...و فقط داشتم ع ر ق و ش ر ا ب میخوردم...

فقط میخواستم اثر کنه...حالم اصلا خوب نبود...

و انقد خورده بودم که یه گوشه ای نشسته بودمو من وراج ، در سکوت عجیبی بودم

رو به اخرای مجلس بودیم بعد از کلی رقصیدن و بازی و خندیدن های خیلی خلی زیاد...

که حس کردم حالت تهوع دارم...رفتم کنار شایان...و بهش گفتم حالم خوب نیست

منو کشوند جلوی حموم

میلرزیدم با تمام وجودم...حالم بد بود خیلی بد...

سحر بغلم کرده بود...

من همش میخندیدم...

یهو شایان گفت به نظرت چی تو تولدت کم بود...؟!

اها اینو گفتم که این ادما جمع شده بودن تا تولد چند نفر رو بگیرن من سحر و ماهرخ :)

بعد از سوال شایان...اروم گفتم اریا...و بغضم ترکید...

سحر سعی میکرد همه رو خفه کنه!ارمینی که همش از مستی داشت میخندید و چرت میگفت ، شایانی که با این جمله رید

و نرگسی که پرید تو بغلمو گریه کرد و باعث شد من زاااااار بزنم :)

و سبک شدم!چون بالاخره تونستم گریه کنم :)

تگری نزدم...و بعد از اینکه حالم خوب شد شایان اومد بغلمو گفت که بهت افتخار میکنم دختر :))) ‌و یکم خاطره گفتن تو همون راهرو بین دستشویی و اتاقا هممون تجمع کرده بودیم :)

خوشحال شدم که بچه ها دورمن...چون اگه نبودن قطعا حالم بدتر از این حرفا میشد...

دیشب تو خواب و بیداری داشتم فکر میکردم که اینکه رابطمو تموم کردم خوبه یا بد...

صبح که بیدار شدم اولبن حرفی که به سحر زدم این بود ! و سحر گفت تو به اندازه ی کافی دلیل برای این کارت داشتی...

و با خودم فکر کردم که اره...شاید 

سحر رفت و من داشتم توییتر رو میگشتم که دیدم اریا یه توییت گذاشته

و واقعا تیر خلاصی رو با این توییتش زد...!

باز از شهر و نژاد و کوفت و زهرمار! و الان فهمیدم اون دید شهرستانی مامان و باباش چقد روی دید خودشم تاثیر داره!!!!

واقعا از اعماق وجودم شکستم...

داشتم فکر میکردم تو این چند ماه رابطه من چه کارای بدی کردم؟!چه بدی به این ادم رسوندم که الان این حرفو میزنه؟!

گاهی وقتا یه سری رفتارا یه سری ادما رو بد از چشمت میندازه....بد!

شاید از سر عصبانیت باشه توییتش شاید از لج...از هر چی که هست تمام دلایلم برای تموم شدن رابطه رو تایید کرد :)

و من چه ساده لوحانه هر بار دل میدم :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۲
پنگوئن