میدونم هممون تو فشاریم!
احسان مغازشو ول کرده اومده اینجا
محسن وام گرفته تا بتونه خونه بخره
ناهید حاملهاس
من درس و دانشگامو دارم
میدونم روی تک تکمون فشاره!
یهوقتایی همو درک میکنیم!میفهمیم!بهم اهمیت میدیم!ولی یه وقتایی هم با بی رحمی صدامونو بلند میکنیم تا ثابت کنیم فشار روی ما بیشتره!
امروز دل کوچیکم خوش شده بود!ابی شده بود!
دوست نداشتم عصر شه!دوست داشتم زمان ۲ ظهر متوقف میشد!همون بالا که بودیم!فارغ از کار هامون فارغ از دردسرای دنیای واقعی
ولی این آبی شدن دلم چند ساعت بیشتر طول نکشید!
برگشتم خونه باز هم اتفاقات افتاد رو دور تند!
در پارکنیگ رو وا کردمدیدم احسان داره ماشینو میبره گفتمکجا؟گفت بیمارستان!!!
اره وسط این گیر و دار پای داداشمم شکست!!!!
دو روزه که تهرانیم و از وقتی که احسان کنار محسن اومده شروع کرده تکیه انداختن!
همیشه همینطوریه!وقتی سه تامون باشیم اون دوتا یه تیم میشین شروع میکنن به تیکه انداختن سمت من!البته که منم زبونم درازه!! ولی خب ... :) اذیت کنندس
وقتی باز شروع کرد تیکه انداختن رفتم بهش گفتم چته؟مشکلت چیه؟چرا تیکه میندازی؟
گفت مشکلم اینه کهگفتی ۴ و نیم میای ولی نیومدی وسط این همه کار تنهامون گذاشتی!
دد حالی که من به بابا زنگ زدم گفتم اگه واجبه بیام؟گفت نه به کارت برس!
از طرفی هم دیشب که بقیه نشسته بودن منداشتم جمع میکردم!
خسته ام از اینکه حتی توضیح بدم براش!
مهم نیست
به هر حال این روزای ع ن هم میگذره :)))