بهار فصل قشنگیه! وسط این دود و دم تهران گلا شکوفه میزنن درختا سبز میشن! انگار اصن به دمپاییشونم نیست که چقد اوضاع بده!
کاش میشد منم عین همین گیاها باشم :)
از آشوب ترین روزامو میگذرونم!و نمیدونم باید چیکار کنم دیگه! باز حالا خوبه که دارم دارو میخورم! نمیدونم اگه این دارو ها نبود چه بلایی واقعا سرم میومد!
واسه تک تک قسمت های زندگیم استرس دارم! هر طرفش یه داستانی داره!
داستانای خانوادگیم که تمومی نداره! و هر دفعه یه چیز جدید سبز میشه! این موضوع از بچگی بوده واسم! یا دعوامون سر مسائل خودمون بوده یا کارای فامیل! ولی هر چی که بوده یه دعوایی بوده! و واقعا نمیدونم بقیه چطوری بدون دعوا زندگی میکنن؟ ینی واقعا چطوری تو صلحن!
هیچ کاری از دستمم بر نمیاد و باید بشینم نگاه کنم به کشتی که داره هر روز غرق تر از دیروز میشه!
بابام دوستاشو داره.... خواهر برادراش و مادرشو داره!
داداشام همدیگه و زناشون رو دارن!
همه به یه جایی تعلقی دارن :) ولی من ؟ :)
راستش من بیشترین تعلقمو این روزا به مامانم حس میکنم! حداقل تو یادمه! خاطره هاش همه جا همراهمه :) و هر وقت بخوام میتونم بشینم به عکسش نگاه کنم و باهاش حرف بزنم! کنارش سیگار بکشم و با هم فکر کنیم!
راستش دیگه نه میخوام نه میتونم کاری برای این ادما بکنم.... اره هنوزم عزیزترینامن! ولی؟ چه میشه کرد؟ هیچ!
باید عین ببینمشون و عین یه شمع آب شم فقط :) و به خودم بگم به خاطر نیکا و بچه های دیگه اون خونه باید برم! که اگه یه روزی دور از جون اونا هم مث من دیگه نتونستن یه نقطه اتصالی به دنیای بیرون داشته باشن! شاید راحت تر از من زندگی کردن :)
باید برم و همه رو پشت سرم چا بزارم... اگه کشتیه داره غرق میشه ... با این شنای دست و پا شکسته ای که بلدم خودمو نجات بدم....! شاید تونستم بعدا واسه کس دیگه ای هم طنابی بندازم :)
پارت احساسی زندگیمم که بله! اصن نمیفهمم چه خبره تو دلم! چی میخوام؟ چی نمیخوام؟! هیچی نمیدونم
کاش میتونستم یه سری چیزا رو با دست خودم عوض کنم قطعا وضعم بهتر میشد!
اینکه اون همه حسم خاموش شه واقعا چیز عجیبیه! و منو میترسونه! بیشتر از هر چیز دیگه ای منو میترسونه! اگه من هیچ وقت نتونم کسی رو برای همیشه بخوام چی؟ تکلیف تشکیل خانوادم چی میشه؟ تکلیف اون جمعی که به خودم قول دادم بسازمش با آرامش و برای تعلق داشتن چی؟
میترسم... میترسم برم اونور و از اینی که هستمم تنها تر شم!
آره یه وقتایی میگم واقعا دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم! ولی یه چیزی هست که واقعا نگران از دست دادنشم! دلم! دلم رو از دست بدم چی؟ اگه تبدیل به یه ماشین شم چی؟ اگه دیگه هیچ وقت کسیو نخوام؟ دیگه نتونم کله شقی کنم چی؟
راستش آره! منم مثل بقیه آدما ترس برم داشت بالاخره از بزرگ شدن! واقعا میترسم از این موجودی که دارم میشم!
چیزی که میخوام با کارایی که دارم میکنم خیلی متفاوته! و نمیتونم هندلش کنم.... اوضاع از دستم حسابیییی خارج شده!
پارت دوستانه! هی! من با اینکه همیشه عاشق روابط دوستانم ولی همیشه روابطم در این زمینه ریدس :) نمیدونم چرا... نمیدونم دیگه باید چیکار کنم... که دوست خوبی باشم! که بتونم حس کنم به دوستام تعلق دارم! همش حس میکنم این ادما هستن چون چند صباحی کنار همیم :) حس تعلقی ندارم! حسی که میخوام نیست :)
اینم از عوارض داشتن خانوادهایه که به همه مشکوکه! مدام تو سرت میگفتن که ببین دوست بی فایدس :)) با اینکه من خودم خیلی فایده هاشو دیدم :) نمیدونم واقعا نمدونم!
پارت درسی؟؟ هع!
کاملا رها کردم! دست و دلم به کار نمیره! همزمان هم انقد استرس دارم واسه آمریکا که کلا هنگم! هیچی تقریبا از گذشته یادم نمیاد! و باید تمام تلاشمو بکنم!
ولی؟
نشستم یه گوشه و به نابود شدن زندگیم دارم نگاه میکنم!
پارت مالی؟ کمممممان بیبی
بیا دیگه ادامه ندیم :)