داشتم یکی از پادکست های شکوری رو گوش میدادم! اون پادکستی که راجب کافکا بود.
یکم که دقت کردم، اون تعصبی که پدر کافکا داشت یه چیزی شبیه به تعصبی بود که مامان من داشت! و نتیجه دقیقا همین شده بود! تو دنیایی که منو مامانم بودیم من اون دیو سیاه بد صفت بودم و مامان اون پاکی منزه! چیزی که خودش بارهای بار بهش اعتراف کرده بود!
تفاوت من با کافکا این بود که من میجنگیدم مثل تعریفی که توی اون نامه ش از خواهرش کرده بود! من قبول نکردم اون چیزایی که مامان میگه رو انجام بدم اما برای هر نافرمانی که میکردم یه ضربه ای میخوردم که ادامه دادن رو هی برام سخت تر میکرد.
نکته این نبود که مامان ادم بدی بود! نه! اون ادمی بود مثل همه ادم های دیگه با خوبی و بدی! نکته تربیت تعصبی و روحیه ی به شدت خودرای ای بود که داشت! اجازه اشتباه به من نمیداد! و اگرم اشتباه میکردم به چشم اشتباه نگاهش نمیکرد. اشتباه مساوی بود با یه جنایت انگار! چیزی جبران نشدنی! و تنبیه شبیه یه مهر داغی که به جای روی بدن روی روحم زده میشد!
برای همینه که من هنوز مرگ مامان رو نتونستم هندل کنم! چون رفتنش هم با یه عذاب وجدان سخت برام موند! چون اخرین مکالماتم باهاش یه دعوا بود بابت همون تعصبات همیشگیش...و دوری من!فرار من از اون تعصبات لعنتی باعث شده بود اون تایم تهران باشم...در حالی که اگه اون تعصبات نبود من میتونستم دزفول باشم ئیشش...دست کم روزای اخرش رو کنار هم میبودیم...
همه ی همه ی اینا احساست خیلی مخلوط و عجیبی به من داد...یه تایمی از نبودنش خوشحال بودم...چون با رفتنش انگار از زندان ازاد شده بودم...تعصبات پر کشیده بود و میتونستم خودم باشم بیشتر از هر وقتی...و دیگران چقد راحت تر منو پذیرفتن! و فهمیدم چقد بیخود از برادرام میترسیدم! و چقد الکی اونا رو برای من غول های ترسناک کرده بود مامان!
یکی دیگه از احساساتم عذاب وجدان دعواعه بود!
عذاب وجدان اینکه میخوام زندگی خودم رو بکنم و به عنوان جانشین مامان باید سکان رو خالی کنم و این بدترین کار توی تعریفات همون مامان بنظر میومد!
ناراحت از نبودنش و ندیدنش...و حس از دست دادن یه ادمی که هر چقد متعصب میتونستم بهش تکیه کنم!
تلاش زیاد برای پر کردن جای مامان واسه ادمای خونه ی دیگه و انتظارات بی اندازه اشون که منو با اون مقایسه میکردن و کم میدیدنم...
ناراحت برای از دست دادن یه منبع محبت
ناراحتی شدید وقتی متوجه شدم چقد از حرفاش راست بوده و چیا رو تحمل کرده بوده!و اصن چرا انقد متعصب بوده! و روانش چرا انقدر اشفته بوده!
غم دیدن جای خالیش...وقتی دیگران اون جای خالی رو تو زندگیشون نداشتن!
فروپاشیدن کشتی....جدا شدن ادم ها از هم ناراحتی و عصبانیت رو چند برابر میکرد! انگار من مقصر بودم! انگار سکان بان خوبی نبودم!
باید تصمیم میگرفتم خودم باشم یا مامان! درحالی که میخواستم هم خودم باشم هم مامان! تحمل فشار جفتش دیوانم میکرد