خی یکم اتفاقات عجیبی این روزا افتاده
واضحا که حالم و حالتم عوض شده!
و حتی نمدونم این خوبه یا نه...
یه میدون جنگی هست تو خونمون که من وسط دو تا طرف جنگ نشستم. یکم به این نگاه میکنم یکم به اون! دیروز داشتم فک میکردم که بد نیست اگه قید همه رو بزنم...حق و سهممو بگیرم و برم پی کارم!
ولی الان؟
راستش یه حسی به پدرم دارم که نمیتونم بیخیالش بشم! نه که بگم دوست داشتنه! نه که بگم حس مسئولیت و این چیزاس...
نه...
یه چیزی هست که نمیزاره الان زنگ بزنم و بشورمش! مدام به این فک میکنم که زندگی خودشه...و من حق دخالتی ندارم! اونی که باید حق خودشو نگرفته! اخه منو سننه؟
به این فک میکنم که ایا این که حرفی نزنم باعث میشه مادرمو دوست نداشته باشم؟ باعث میشه فک کنه که میدون رو براش باز گذاشتم؟ باعث میشه که جاج شم؟
نمیدونم!
به این فکر میکنم که رفتنم نزدیک تر از هر موقع دیگس و چرا بحث کنم؟ چرا اصن چیزیو بخوام؟
دوباره میگم حقمه! دوباره میگم پولای پشت سرم چی؟ دوباره فک میکنم میدونو خالی کردم! دوباره میگم حال خودم چی؟
نکته اینه که ادمی احساس میکنه یکیست با پدر و مادرش! و موجودی جدا نیست! در عین حال خودشو مستقل میبینه با امید و ارزوهاش!
به بابام جوری نگاه میکنم که انگار خودم یه خبطی کردم! و الان باید با خودم کنار بیام! بپذیرمش و سعی کنم اروم شم! اما بدجوریم از دست خودم ناراحتم که حتی نمیتونم با خودم وقت بگذرونم! میدونی چی میگم؟ کاش ندونی چی میگم! خیلی حال پیچیدهایه!
اون روز آریا نگاهم کرد و گفت مشکل ژنه! بنظر من یه چیزی فرا تر از ژنه! مشکل اینه که من خودم رو یک نفر نمیبینم! عین این سانسوریایی که آرش بهم داده یه پاجوشم که به گیاه مادرم چسبیدم در عین اینکه جداعم واقعا! تو یه حاکم باهاش! و از همون خاک تغذیه میکنم! شاید شاید... اگه جدا بشم... اگه درد کنده شدن از گیاه مادر رو قبول کنم و گلدونم عوض شه بتونم از این هوا خارج شم.....از این فکرا دست بردارم! ولی برای کنده شدن باید اون قسمت از ریشهای که مال خودمم هست رو بردارم درسته؟
راستش اوضاع شاید اونقدا هم بد نیستش!
دارم مقدمات جدایی رو فراهم میکنم و هر روز بیشتر از دیروز جدا میبینم خودمو!
از خانواده! از دوستام و از هر چی که منو به این گلدون وصل میکنه
کلی دوست جدید که قراره با هم از این گلدون بریم پیدا کردم! کلی فکر جدید! کلی ادم نابی که پشتکاراشونو جمع کردن جایی رو بسازن که حقشونه!
تمام تلاشمو میکنم این ادمایی که ازشون حس خوب گرفتم رو ببینم بیشتر و بیشتر و حس خوب جمع کنم برای ایندم..
میدونی قرار نیست با رفتنم همه دوستیام خط بخورن و این قسمت ماجرا قشنگه!درسته ارتباطم کم شده و کمترم میشه ولی میدونی این ادمایی که دوسشون دارم و تو این خاکن قسمتی از منن که یه جای دیگه میتپن! قسمتی از منن که یادم میارن کی بودم! قسمتی از من که منو به این خاک وصل میکنه! حتی اگه سال های بعدی خودشونم تو این خاک نباشن!
نمیخوام از الان به فکر دلتنگیام باشم ... میخوام داشته باشمتون.... تک تکنونو.... نیکا...ارش ... ارشیا.... صبا ... ریحون...فاطمه... زهرا...حسین...نازنین... علی... علی... پویان... سحر... و...
میخوام ببینمتون...دلمو پر کنم از داشتنتون...
قوت بشین برام...
میدونم که همه چی بهتر میشه... میدونم و بهت قول میدم حالمون خوب میشه...کم کم :)