پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

بهاره یا تابستون؟؟؟!

چرا دعوا شد؟!

چرا گریه ام تموم نمیشه!

چرا امروز دوشنبه اس نه جمعه!

میخوام برم!

برم ....

از اینجا دور شم!

اونقد دور که دست کسی بهم نرسه!

میرم میرم آمریکا که پل برگشتتم شکونده باشم!

از همتون بدم میاد!

تازه میخواستم با محسن حرف بزنم واسه اولین بار!ریدی توش!ریدی تو همه چی!مرسی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۰۶
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۹
پنگوئن

خونه ی اینجا یعنی دزفول هیچ روحی نداره!

یه خونه ی قدیمی با نمای سنگ سفید...که دیگه سفید نیست!

با در هایی که حداقل دو تا قفل بزرگ روشون داره!

با یه حصار روی دیوار و یه سقف فلزی که حتی بهت اجازه دیدن اسمون رو هم نمیده!

یه خونه پر از دیوار!پر از سقف!

بدون گیاه!

قبلنا خونمون حسار نداشت انقد قفلای بزرگ بزرگ نداشت!تو حیاطمون یه باغچه ی گنده با یه درخت خیلی بزرگ تر داشتیم!درختی پر از نارنگی!گل های شببو!که من عاشقشون بودم :)

چقد قبل تر ها خونمون روح داشت!

الان این اشپز خونه ی تیره و مبلای تیره فقط دلمو میگیره!

چقد تلاش کردم که خونه ی تهران فقط یه مشت دیوار خالی نباشه!و واقعا هم اینحوری نیست!

همشم به لطف گلدونای کوچیک و بزرگیه که دارم!

ولی لعنتی چقد گلدون گرون شده!

 روح دادن به خونه ها هم گرون شده!!

چق دوست دارم یه سطل رنگ بردارن و بپاشم به سر و روی این خونه ی قدیمی!چقد دوست دارم بهش روح بدم!

حیف..

حیف که دست و بالم مثل همیشه بستس.... :)

احساس میکنم واسه ادمای این خونه هم دیگه روحی نمونده!

بابام و داداشم صب میرن سر کار!وقتی میان یه غذا میخورن و سریع میخوابن!

تمام بودنمون کنار هم میشه یه فیلم دیدن!

یا اگه خیلی بهم لطف داشته باشیم یه تخمه کنار هم بخوریم و همه با هم سرمونو بکنیم تو گوشیامون!

نه نه یه لطف بزرگ تر هم هست!مسابقه ی کی از همه بهتره راه بندازیم!و یه مشت واژه ی "من" رو کنار هم ردیف کنیم!!! که این روزا من چیکار کرده!!که چقد خفنی تو!بابا اختاپوس! چقد پیش بینیات درسته!

بیشتر از دوماهه که اینجام داره میشه سه ماه!

یه بار دور هم جمع شدیم برای هم کتاب بخونیم؟! نه

یه بار جمع شدیم که با هم حرف بزنیم؟!بگیم خب تو الان دقیقا از چی ناراحتی؟! نه

شده بشینیم از هم بخوایم راجب زندگی بیرون از این دیوارامون برای هم حرف بزنیم؟نه

شده همو بغل کنیم بگیم چقد از بودن کنار هم راضی هستیم؟که اگه کرونا اومده بازم خوب شده چون کنار هم بودنمون بیشتره؟! نه

 

روح ادما کجا رفته؟!

 

مامانم همه فکر و ذکرش شده سرویس دادن!غذا چی درست کنم!؟لباسا رو بشورم خونه رو مرتب کنم به مامان بزرگت برسم کیک بپزم شیرینی درست کنم....مامان!یه دقه صبر کن!با این چیزا حالت خوب نمیشه عزیزدل من!تو به روح نیاز داری!به نوری که بتابه تو خونه! نه صرفا حوندن چاردونه کلمه ی عربی!و نماز و قران و کار کردن!پس روحت چی؟!

 

دلم میسوزه...ولی دستم بسته اس...

 

میدونی همه چی هم ربط به گلدون نداره!خوابگاه گلدون نداشتیم!یه چاردیواری کوچولو بود که بزور توش جا میشدیم!ولی چقققدددد حرف واسه گفتن داشتیم!چقد صفا بود!

 

صفای خونمون کجا رفته بابایی؟!

صرفا چون همه ادم بزرگ شدیم دیگه نباید صفایی باشه؟!

 

چقد ناراحتم که حالم بیرون از خونه از توی خونه بهتره!!! چقد ناراحتم که حس خونه بودن ندارم!حس یه زندونه با قفل های زیاد!اینجا همه چیز اهنیه!سرده بی روجه!

 

کاش میتونستم تو خونه موسیقی پخش کنم...و با هم گوش کنیم!نه اهنگای ساسی و رضا بهرام و بهنام بانی.....

کاش میتونستم سیاوش بزارم و با هم کتاب بخونیم و قهوه بخوریم!یا چایی دارچین :)

کاش میشد ابی گذاشت و نقاشی کرد!

یا حتی باخ!صدای پیانوش بپیچه  تو خونه حالمون خوب شه!

نه اصن اهنگای قری قری بذاریم با هم برقصیم هوم؟!
 

با من میرقصی؟!

 

کاش هممون ساز بلد بودیم اصن!

چقد روح ادما این روزا گم شده نه؟!

من سخت میگیریم یا سخته؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۰۹
پنگوئن

یادم میاد روزایی که تو این خونه بودم و تلاش واسه کنکور میکردم!تا شرایطمو عوض کنم!تا از این منجلابی که ساختم بیام بیرون!

عصر یه بحث کوچیکی با مامانم داشتم!

این روزا بیشتر از هر روزای دیگه ای اعتقاداتم با همه ی ادمای این خونه فرق میکنه!

داشتم بهش میگفتم که چرا نمیذاری تنها بمونم تهران و اگه درسم تموم شد چی؟!یعنی اون موقع هم باید برگردم اینجا؟!

جوابی که شنیدم باعث شد تا قاطی کنم!تا چنگالی که دستم بود رو به سمت مامانم بگیریم و تکونش بدم !و بخوام صدامو بلند کنم!که با من درست حرف بزن!

نمیدونم چجوری میشه احترامی که ۲۰ ساله ندارم رو به دست بیارم....قطعا یه شبه نمیشه!
اگه الان تهران بودم...میرفتمم در اتاق سپنجی رو میزدم:

+استاد وقت دارین باهاون صحیت کنم؟

(سپنجی با لبخند!): بله دخترم بفرمایید :)

....

 

گاهی وقتا یه ادم اونقد بهت حس خوبو آرامش میده که دوست داری فقط گریه کنی!این حسیه که من وقتی با سپنجی حرف میزنم دارم!وقتایی که درکم میکنه چقد این اختلاف نظر ها سخته و بهم میگه با این که حق با منه اما یه کوچولویی هم باید به خانواده حق داد!بخاطر قدمت این اعتقاد حداقل ۵۰ ۶۰ سالی تو این خانواده هست!!

وقتی داداشم از سر کار برگشت!

شروع کرد به غر زدن که چرا بابا باید بره تهران ! الان وقتی نیست و....همینجوری داشت غر میزد!

من زل زدم به تلوزیون که انگار حواسم نیست!

ولی درد معدم میگفت که حواسم هست!میگفت که حتی اگه بتونی مادر پدرتو به خاطر علاقه ی زیادی که بهت دارن راضی کنی این دو تا برادر رو نمیتونی!

گاهی وقتا واقعا نمیشه!

واقعا نمیشه کاریش کرد!و تنها راه حل صبره و تلاش....واسه رها شدن طولانی تر!

همون راه حلی که سال کنکور انتخاب کردم!رفتن از دزفول!

این بار راه حل انتخابی رفتن از ایرانه!

که خیلییییی سخت تر از همیشه شده اوضاع!

اوضاع بد اقتصادی ایران....کرونایی که جهان رو گرفته! و اشکال های معمولی که از قبل تر هم بود مثل زبان و درس و نمره!و خفن بودن به میزان کافی!و البته بالا بودن سطح توقع خوده ادم!

دقیقا مثل کنکور :)

این فرای فراری که هر از گاهی میخوره به مغزم چیزی رو درست نمیکنه و بدترم میکنه!چون عصبی میشم و از هدف اصلی دور تر....

من ربات نیستم نه!

ولی میتونم دلخوشیای کوچولو تری واسه خودم دست و پا کنم نه؟ :)

 

میدونی مشکل بشر از اون لحظه ای شروع شد که به جای خوشحال بودن ، بهترین بودن رو انتخاب کرد!!

همه درگیر این بازی شدن!منم عین بقیه :)

ولی درستش میکنم قول میدم!

 

میدونی داشتم فکر میکردم واسه همین مقایسه اینستا اذیتم میکرد!توییتر اذیتم میکرد!و گاهی وقتا همین مقایسه باعث میشه از تلگرامم فرار کنم!در واقع صورت مسپله رو پاک میکنم 

نمیگم سوشال مدیا چیز خوبیه!که نه! واقعا من خیلی وقته فهمیدم که ضررش بیشتر از نفعشه واقعا!ولی فک میکنم مشکل بزرگ تر طرز فکر بشره!

 

اگه کتابی راجب اون خط بولد شده میشناسین بهم معرفی کنین

با تشکر

مبینا-بهار ۹۹

دزفول!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۲
پنگوئن

داشتم فکر میکردم دیدم WooOow

کلی چیز این وسط عوض شده!

عادت های زیادی داشتم که همه عوض شدنو باعث شده لبخند بیاد رو لبم!

من یه آدمی بودم که هیچ وقت شب درس نمیخوند!چون بنظرش روز گیراییش خیلی بیشتر بود!الان همه چی عوض شده!هر وقت بیدار باشم میتونم و میخونم!

من یه آدمی بودم که همش با آدم ها درس میخوندم و تمرین حل میکردم!ولی الان شرایط جوریه که مجبورم تنه تمرکز کنم رو سوالا :)

به جز داستان کرونا و این فاصله های اجتماعی که پدید اومده ، داستان معده دردم باعث شده تا چند چیز دیگه اتفاق بیافته!

من دو تا سس رو خیلی دوست داشتم!یکی مایونز یکی هم فلفل! که روزای اول که برگشتم دزفول بخاطر تغییر اب و هوا همش جوش میزدم و مجبور شدم که سس سفید رو کنار بزارم!

الانم که سس فلفل رو!

عاشق چایی ام با قنــــد! ولی خب اول که قند و شکر رو حذف کردم هم به خاطر مسپله ی چاقی هم اینکه انقد زنداداشم نصیحتم کرد خوب نیست و اینا....بعدم الان که بخاطر درد معدم کلا چایی ، قهوه کاپوچینو و هر چیزی کافیین دار دیگه مثل نوشابه و دلستر و همه چی رو قط کردم :////

به جاش دمنوش گل محمدی و دارچین میخورم !! که اونم باز ضفای خاص خودشو داره :)))

به جای نبات و شیکر و این داستانا فقط از عسل استفاده میکنم! :/ 

و جای خوردن کیک شکولاتی با خامه! دارم بیسکویییت کشمشی مامان پز میخورم 

واقعا این زندگی با  من چه کرررد؟ :))))

جالبه انگار این داستانا بهانه ای شد تا بیشتر حواسم به خودم باشه!شاید واقعا نیازه بعضی اوقات یه سری چیزا رو عوض کرد :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۲۷
پنگوئن

تو رو که دیگه خودم انتخاب کردم

من یه تنهای بدون تو بودم

به دلم یاد داده بودم بمونه تو خونش

گفتم هر کی اومد بگو بره بگو نه

ببین چه چشمایی داشتی که به چشم اومد :)

انگار تا اون موقع جات خالی بود انگار دنیا همونجا که تو وایسادی بود

انگار این دفعه دل مام بازی بودو

یکی پیدا شد خاکی شه تو خاک بازیمون

نمیدونم چی نگهت داشت

چی تو من دس خالی دیدی که

دلت خواست

الان که همه پی چک سفید امضان

تو واس خاطر چی موندی اینجا

صدامو میارم پایین چشم

ما دیگه لنگ شماییم چشم

ولی همه این شهر هر کی بپادت

بهش حال بدم جونش بشه جاییزش

تو جات تو همین بغله!بگو خب؟

هیچی غیر اینو نمیفهممش بگو خب؟

حوصله نمیکنم خیلی بخوان هی

جلوت مزه بریزن همه بگو خب

یه بار میگم و دیگه نه

شما تکون نمیخوری ا پیش من

حالا بد یا خوب هر چی پیش اومد

پیر میشیم به خیر و شر ....

 

دوستش داشتم :)))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۰۲
پنگوئن

خب امروز پس از لش های فراوانی که کردم فک کنم وقتشه که یکم بنویسم!بعد از اون پست رمز دارم با زهرا حرف زدم و یه چیزایی بهم گفت که واقعا جواب بود :))

من تو اون پستم داشتم از بی قدرتیم و معمولی بودنم تو همه چیزا غر میزدم!

زهرا اومد و گفتش که منم گاهی همینجوری میشم که اقا چرا ما تو یه چیزی نبوغ خاصی نداریم؟!گفت فکر کرده و جوابش اینه که زندگی اینجوری قشنگ تره!چون تو از هر چیزی یه روزنه و یه جوهری داری و این تویی که انتخاب میکنی تو کدوم بتازونی :) ولی ادمایی که نبوغ خاصی تو یه چیزی دارن (حتی نبوغ ددی پولدار!!) اون ادما معمولا قسمتای دیگه زندگیشون همیشه یه چیزی خرابه!راست میگفت ادمایی که مثال زده بودمم دقیقا همون جوری بودن!

و اینکه اون ادما مجبورن از نبوغی که دارن استفاده کنن!همین! حق انتخاب نیست انگار براشون!

ولی ما معمولیا حق انتخاب داریم که تو هر چیزی میخوایم با خواسته های خودمون برسیم و اینه که قشنگه!بعد از رسیدنه که حال خوب میگیریم:))

بعد از اون

یه روز گوشیمو خاموش کردم و دادم به مامانم تا حواسم به هیچی نباشه!

همون روز بود فک کنم که درد معده ام پیچید و حالمونو خراب کرد!کاره خیلی خاصی تو اون روز بدون گوشی نکردما!ولی حس خوبی داشت!

میدونی وقتی گوشیم هست انگار یه ادم منتظرم!که البته بعد از اون روزی که برداشتم گوشیمو خیلییی این حسم کمتر شد :)

الان حالم خوبه همه چی خوبه :) و وقتی به این فک میکنم که احتمالش هست که هفته ی بعد تهران باشم سراسر خوشحالی میشم :))) واقعا واسم تنوعه!

شاید بازم برم اونجا و تو خونه گیر کنما!ولی خب بازم تنوعه :)

دلم واسه گلدونام کلیییی تنگ شده!

البته الان فقط یکیشون خونه اس و بقیه دست الهام دختر داییمن :(

یه اهنگی داره زدبازی بچه ها همش مسخرش میکنن ولی بنظرم خیلی متنش خوبه!میگه که هدفاش بزرگه ولی خوشیاش تو چیزای کوچیکی هست :))) 

همه ادما همینن خوشی واقعی تو چیزای خیلی کوچیکه!و باید ادم پیداشون کنه!

من واقعا هیچ وقت با یه تغییر خیلی بزرگ خوش نشدم!بیشتر اضطراب و هیجان داشتم براش!

امروزم بابام رفت برام دو تا کاکتوس کوچولو خرید :)‌ وقتی اومد خونه بهم داد خیلی حس قشنگی بود خیلی :))))عصرم رفتیم براشون گلدون خریدیم :)

آدمیزاد چیزه عجیبیه واقعا!اولش با درد معدم خیلی حالم بد میشد!

ولی الان میتونم بگم تقریبا به دردش عادت کردم!ادمیزاد به همه چی عادت میکنه!

منم به همه چی عادت میکنم الا زیستن در این گوشه ی جنوب غربی ایران زمین :))))))) رها نمیکنه این حس ما را :)

چند روز پیش هیچ خبری از شاهین نداشتم ! از خواب که بیدار شدم دیدم یه ویدیو فرستاده با اهنگ سندی داره کله اشو تکون میده :))))) میگف اگه نمیدونستی این اهنگ از کیه دوستیمونو تموم میکردم :) فک کنم این رگه لعنتی تو همه جنوبیا هست نه؟! شایدم تاثیرات وجود اب و دریا در نزدیکیه !!! چون بندری های شمال هم همین وضعو دارن :)))

وسط درد و ناراحتی یهو یه اهنگ شاد میزارن با ریتم تند!و یه مسخره بازی باهاش در میارن :)))

به خونه برگشتن برام خیلی ضرر داشته :) به شدت چاق شدم! مامانم و سحر که طرفدار این چاقی تشریف دارن :))))))) ولی خودم واقعا کلافه شدم :) مخصوصا وقتی وزنم رو دیدم !!!! داداشام همش مسخرم میکنن!

محسن میگه اگه کرونا تا یه سال دیگه طول بکشه از در رد نمیشی !! :)))) میدونی من هر نقطه ی دنیا باشم یه سری ادم هست حرص منو دراره :)))

حرص درارم ملسه فک کنم

یکم دارم زندگی رو یه جور دیگه میبینم!
خودمم باورم نمیشه!!! وقتی شجاعی داشت کلاس اضافه اشو میگفت من چون خیلی درد داشتم رفتم خوابیدم!بعد ترش آریا اومد گفتش که اره شجاعی نسبیت گفت!و به طور باور نکردنی جوابم این بود که : خب چیکار کنم؟ :))))))))))))

سعی کردم اسون بگیرم ولی از خط هم بیرون نزنم :) یه فامیلی داشتیم همیشه بهم میگفت نقاشیم خیلی خوبه برا همین من میرفتم پیشش نقاشی میکشیدم همیشه اونم بهم میگفت چیکار کنم تا نقاشیام بهتر شه!اون همیشه بهم میگفت انقد به مداد فشار نده!راحت بگیرش!بدون هیچ فشاری!و چند بار مداد روی اون نقطه بکش تا هیچ سفیدی باقی نمونه :)

زندگب هم همبنه!نباید به خودم فشار بیارم!باید اروم راحت کنار بیام باهاش فقط وقت بذارم براش تا جاهای سفیدشو پر کنم!

اینجوریه که زندگیم مثل نقاشی قشنگ میشه! :))

 

پ.ن : دوثت دارم :)

پ.ن ۲: وقتی یکم دور میشم و به خودم نیگا میکنم حس میکنم شبیه ارشیا شدم :)))))) اخه الان اومدم بنویسم یه برنامه ای از شبکه نسیم پخش میشه حدود ۷ اینا اسمش کتاب بازه!اینو ارشیا بهم معرفی کرد ولی من واقعا خوشم اومد ازش :)))) ترغیبم میکنه که کتاب بخونم :) 

پ.ن ۳: خدا لعنتت کنه ارشیا :))))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۲۰
پنگوئن

هر چقد تلاش میکنم عادی باشم و حالم خوب باشه از اسمون و زمین هر روز یه چیزی در میاد که گند بزنه به حال من!

واقعا اوضاع خوبی نیست!

و دیگه بیشتر از این نمیتونم یه مبینای خندون باشم!

چیزی ه الان دلم میخواد دور بودن از تممممااااام ادم های زندگیمه!حداقل واسه یه روز!

برم تو اتاقم و با هیچ ادمی نه خانواده نه دوستام که تبدیل شدن به یه مشت تکست ، حرف نزنم!

همیشه کلافه میشم وقتی میبینم تو زندگی ادمایی که دورشونم نقش خاصی ندارم....نمیتونم حالشونو خوب کنم...نمیتونم کنارشون باشم...یا اینکه نمیتونم یه کاری براشون بکنم!

و الان وقتیه که هیچ کاری واسه هسچکی از دستم برنمیاد!

آرمین اولین ادمی بود که از دورو بریام رفت تو غار

و فک میکنم اریا هم دومیش باشه!از دیروز به هیچ تکستی پاسخ نگفته!یا مرده یا تو غاره!و من به شدت نگرانشم!چون اون شرایط خوبی نداشت..

امروزم که با کوه سردی رضا مواجه شدم و حرفایی که شبیه تگرگ بود تو سر و صورتم!

حق داره نمیگم نداره...میفهممش!

منم خستم!

این زندگی اجتماعی گهی همش یه طرف

درد معدم یه طرف دیگه!

تهران که بودم یکی دوبار برا عصبی شدنم معده درد داشتم...دیگه چیز خاصی نبود تا الان!

بعد از سه روز روزه گرفتن معدم به شدت قاطی کرده!باورم نمیشد امروز مامانم داشت میگف روزتو بخور!یاده یه بار داشتم غش میکردم نمیذاشت روزمو بخورم...ولی امروز خیلی حال جسمیم نابود تر از همیشه بود!

حقیقت اینه که حالم خوب نیست!

چرا واسه این که حالم بده احساس گناه میکنم؟!

چرا انگار رسالت خودم میدونم که همیشه باید حالم خوب باشه!

دلم الان یه بغل میخواد فقط!دیشب به مامانم میگفتم دلم میخواد فاطیو ببینم ! ان اینجاس و چن تا خیابون فاصلمونه!ولی ...

کلی ویدیو ندیده دارم و هر بار نوتیف یه ویدیو جدید میاد  میخوام بزنم زیر گریه!

بسه

بســـــــــــــــــــــــــه

چرا هیچ کی نمیفهمه حال ما دانشجو ها هم خوب نیست!عین همه شغلای دیگه!عین همه مرد ها و زن های شاغل دیگه ککه دو هفته فقط تو خونه بودن و کلی اذیت شدن ما دیگه به جنون رسیدیم!

من فقط میخوام برگردم تهران!

حتی حاضرم برم تو خونه و تنها باشم فقط یه مدت نباشم!

نمیتونم درس بخونم کسی میدونه باید چه کرد؟!

 

انگار کافی بود بفهمم بقیه هم مث من خسته شدن تا دیگه بیافتم زمین....

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۸
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۲
پنگوئن

من مبینا ۲۱ ساله در ساعت ۳:۴۳ بامداد روزه ۶ اردیبهشت سال ۹۹ دوست دارم غر بزنم!

دلم واسه دیدن طلوع یا غروب تنگ شده!عین یه زندوونی همش تو خونم!و بیرون رفتنمم به بودن تو ماشین یا خرید مایحتاج میگذره!کاش میشد این جا هم اون گیف اقا رضا رو بفرستم :)))

دلم واسه پیاده روی طولانی با دوستام

واسه ی درس خوندن با دوستام

واسه ی بهار تهران

واسه ی کوه رفتن

واسه بهشتی

واسه ویو و تمام مکان های خاطره انگیز این سه سال لعنتی تنگ شده!

دیروز در واقع از خواب که بیدار شدم به سحر پیام دادم!سحری که همیشه میخندید وقتی ازش پرسیدم خوبی یک کلمه نوشت نه!

و درماندگی موج میزد!

بعد چند کلمه ای رو با ارشیا حرف زدم!

و بعد آریا!

و بعد آرش

و تمام جماعتی که خسته ان!و این دوری و این تو خونه نشستن بهشون فشار اورده!

بحث جالبی در چت با آریا مطرح شد!احساس بی مصرفی!تصمیم برای کسی بودن یا چیزی شدن!

من یک ۲۱ ساله ی غر غرو ام که چیزی نشده!

که نه انچنان تو درسش خفنه!نه کاره خاصی داره و نه تو یه بخشی از زندگیش هر چقد کوچیک به موفقیت خاصی رسیده

حاجی ملت درگیر اینن که اونقدی که لیاقت ندارن دارن تجلیل میشن ما هیچی بارمون نیست منتظر تجلیل دیگرانیم...

راستش دیگه حتی از غر زدن و نوشتن اینجا هم خسته شدم

بیشتر کلافم از خودم که چرا برای زندگیم کاری نمیکنم؟

چرا تصمیم نمیگیرم که بتونم؟!

میدونی از چی حرف میزنم؟!از اون وقتایی که هست پا میشی و میگی دیگه نمیذارم اینجوری بگذره؟

دقیقه ی ۱۷ ی ویدیو اخر وظیفه شناس بودم و یه حسی شبیه راند اخر ورزشو داشتم....بعد از ۷ ۸ ساعت یه جا نشستن برای تموم کردن ویدیو های عقب افتاده...که یهو نوتیف اومد که شانت یه ویدیو جدید گذاشته!اونجا بود که دلم خواست غر بزنم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۵۲
پنگوئن