پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

خب امروز پس از لش های فراوانی که کردم فک کنم وقتشه که یکم بنویسم!بعد از اون پست رمز دارم با زهرا حرف زدم و یه چیزایی بهم گفت که واقعا جواب بود :))

من تو اون پستم داشتم از بی قدرتیم و معمولی بودنم تو همه چیزا غر میزدم!

زهرا اومد و گفتش که منم گاهی همینجوری میشم که اقا چرا ما تو یه چیزی نبوغ خاصی نداریم؟!گفت فکر کرده و جوابش اینه که زندگی اینجوری قشنگ تره!چون تو از هر چیزی یه روزنه و یه جوهری داری و این تویی که انتخاب میکنی تو کدوم بتازونی :) ولی ادمایی که نبوغ خاصی تو یه چیزی دارن (حتی نبوغ ددی پولدار!!) اون ادما معمولا قسمتای دیگه زندگیشون همیشه یه چیزی خرابه!راست میگفت ادمایی که مثال زده بودمم دقیقا همون جوری بودن!

و اینکه اون ادما مجبورن از نبوغی که دارن استفاده کنن!همین! حق انتخاب نیست انگار براشون!

ولی ما معمولیا حق انتخاب داریم که تو هر چیزی میخوایم با خواسته های خودمون برسیم و اینه که قشنگه!بعد از رسیدنه که حال خوب میگیریم:))

بعد از اون

یه روز گوشیمو خاموش کردم و دادم به مامانم تا حواسم به هیچی نباشه!

همون روز بود فک کنم که درد معده ام پیچید و حالمونو خراب کرد!کاره خیلی خاصی تو اون روز بدون گوشی نکردما!ولی حس خوبی داشت!

میدونی وقتی گوشیم هست انگار یه ادم منتظرم!که البته بعد از اون روزی که برداشتم گوشیمو خیلییی این حسم کمتر شد :)

الان حالم خوبه همه چی خوبه :) و وقتی به این فک میکنم که احتمالش هست که هفته ی بعد تهران باشم سراسر خوشحالی میشم :))) واقعا واسم تنوعه!

شاید بازم برم اونجا و تو خونه گیر کنما!ولی خب بازم تنوعه :)

دلم واسه گلدونام کلیییی تنگ شده!

البته الان فقط یکیشون خونه اس و بقیه دست الهام دختر داییمن :(

یه اهنگی داره زدبازی بچه ها همش مسخرش میکنن ولی بنظرم خیلی متنش خوبه!میگه که هدفاش بزرگه ولی خوشیاش تو چیزای کوچیکی هست :))) 

همه ادما همینن خوشی واقعی تو چیزای خیلی کوچیکه!و باید ادم پیداشون کنه!

من واقعا هیچ وقت با یه تغییر خیلی بزرگ خوش نشدم!بیشتر اضطراب و هیجان داشتم براش!

امروزم بابام رفت برام دو تا کاکتوس کوچولو خرید :)‌ وقتی اومد خونه بهم داد خیلی حس قشنگی بود خیلی :))))عصرم رفتیم براشون گلدون خریدیم :)

آدمیزاد چیزه عجیبیه واقعا!اولش با درد معدم خیلی حالم بد میشد!

ولی الان میتونم بگم تقریبا به دردش عادت کردم!ادمیزاد به همه چی عادت میکنه!

منم به همه چی عادت میکنم الا زیستن در این گوشه ی جنوب غربی ایران زمین :))))))) رها نمیکنه این حس ما را :)

چند روز پیش هیچ خبری از شاهین نداشتم ! از خواب که بیدار شدم دیدم یه ویدیو فرستاده با اهنگ سندی داره کله اشو تکون میده :))))) میگف اگه نمیدونستی این اهنگ از کیه دوستیمونو تموم میکردم :) فک کنم این رگه لعنتی تو همه جنوبیا هست نه؟! شایدم تاثیرات وجود اب و دریا در نزدیکیه !!! چون بندری های شمال هم همین وضعو دارن :)))

وسط درد و ناراحتی یهو یه اهنگ شاد میزارن با ریتم تند!و یه مسخره بازی باهاش در میارن :)))

به خونه برگشتن برام خیلی ضرر داشته :) به شدت چاق شدم! مامانم و سحر که طرفدار این چاقی تشریف دارن :))))))) ولی خودم واقعا کلافه شدم :) مخصوصا وقتی وزنم رو دیدم !!!! داداشام همش مسخرم میکنن!

محسن میگه اگه کرونا تا یه سال دیگه طول بکشه از در رد نمیشی !! :)))) میدونی من هر نقطه ی دنیا باشم یه سری ادم هست حرص منو دراره :)))

حرص درارم ملسه فک کنم

یکم دارم زندگی رو یه جور دیگه میبینم!
خودمم باورم نمیشه!!! وقتی شجاعی داشت کلاس اضافه اشو میگفت من چون خیلی درد داشتم رفتم خوابیدم!بعد ترش آریا اومد گفتش که اره شجاعی نسبیت گفت!و به طور باور نکردنی جوابم این بود که : خب چیکار کنم؟ :))))))))))))

سعی کردم اسون بگیرم ولی از خط هم بیرون نزنم :) یه فامیلی داشتیم همیشه بهم میگفت نقاشیم خیلی خوبه برا همین من میرفتم پیشش نقاشی میکشیدم همیشه اونم بهم میگفت چیکار کنم تا نقاشیام بهتر شه!اون همیشه بهم میگفت انقد به مداد فشار نده!راحت بگیرش!بدون هیچ فشاری!و چند بار مداد روی اون نقطه بکش تا هیچ سفیدی باقی نمونه :)

زندگب هم همبنه!نباید به خودم فشار بیارم!باید اروم راحت کنار بیام باهاش فقط وقت بذارم براش تا جاهای سفیدشو پر کنم!

اینجوریه که زندگیم مثل نقاشی قشنگ میشه! :))

 

پ.ن : دوثت دارم :)

پ.ن ۲: وقتی یکم دور میشم و به خودم نیگا میکنم حس میکنم شبیه ارشیا شدم :)))))) اخه الان اومدم بنویسم یه برنامه ای از شبکه نسیم پخش میشه حدود ۷ اینا اسمش کتاب بازه!اینو ارشیا بهم معرفی کرد ولی من واقعا خوشم اومد ازش :)))) ترغیبم میکنه که کتاب بخونم :) 

پ.ن ۳: خدا لعنتت کنه ارشیا :))))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۲۰
پنگوئن

هر چقد تلاش میکنم عادی باشم و حالم خوب باشه از اسمون و زمین هر روز یه چیزی در میاد که گند بزنه به حال من!

واقعا اوضاع خوبی نیست!

و دیگه بیشتر از این نمیتونم یه مبینای خندون باشم!

چیزی ه الان دلم میخواد دور بودن از تممممااااام ادم های زندگیمه!حداقل واسه یه روز!

برم تو اتاقم و با هیچ ادمی نه خانواده نه دوستام که تبدیل شدن به یه مشت تکست ، حرف نزنم!

همیشه کلافه میشم وقتی میبینم تو زندگی ادمایی که دورشونم نقش خاصی ندارم....نمیتونم حالشونو خوب کنم...نمیتونم کنارشون باشم...یا اینکه نمیتونم یه کاری براشون بکنم!

و الان وقتیه که هیچ کاری واسه هسچکی از دستم برنمیاد!

آرمین اولین ادمی بود که از دورو بریام رفت تو غار

و فک میکنم اریا هم دومیش باشه!از دیروز به هیچ تکستی پاسخ نگفته!یا مرده یا تو غاره!و من به شدت نگرانشم!چون اون شرایط خوبی نداشت..

امروزم که با کوه سردی رضا مواجه شدم و حرفایی که شبیه تگرگ بود تو سر و صورتم!

حق داره نمیگم نداره...میفهممش!

منم خستم!

این زندگی اجتماعی گهی همش یه طرف

درد معدم یه طرف دیگه!

تهران که بودم یکی دوبار برا عصبی شدنم معده درد داشتم...دیگه چیز خاصی نبود تا الان!

بعد از سه روز روزه گرفتن معدم به شدت قاطی کرده!باورم نمیشد امروز مامانم داشت میگف روزتو بخور!یاده یه بار داشتم غش میکردم نمیذاشت روزمو بخورم...ولی امروز خیلی حال جسمیم نابود تر از همیشه بود!

حقیقت اینه که حالم خوب نیست!

چرا واسه این که حالم بده احساس گناه میکنم؟!

چرا انگار رسالت خودم میدونم که همیشه باید حالم خوب باشه!

دلم الان یه بغل میخواد فقط!دیشب به مامانم میگفتم دلم میخواد فاطیو ببینم ! ان اینجاس و چن تا خیابون فاصلمونه!ولی ...

کلی ویدیو ندیده دارم و هر بار نوتیف یه ویدیو جدید میاد  میخوام بزنم زیر گریه!

بسه

بســـــــــــــــــــــــــه

چرا هیچ کی نمیفهمه حال ما دانشجو ها هم خوب نیست!عین همه شغلای دیگه!عین همه مرد ها و زن های شاغل دیگه ککه دو هفته فقط تو خونه بودن و کلی اذیت شدن ما دیگه به جنون رسیدیم!

من فقط میخوام برگردم تهران!

حتی حاضرم برم تو خونه و تنها باشم فقط یه مدت نباشم!

نمیتونم درس بخونم کسی میدونه باید چه کرد؟!

 

انگار کافی بود بفهمم بقیه هم مث من خسته شدن تا دیگه بیافتم زمین....

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۸
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۲
پنگوئن

من مبینا ۲۱ ساله در ساعت ۳:۴۳ بامداد روزه ۶ اردیبهشت سال ۹۹ دوست دارم غر بزنم!

دلم واسه دیدن طلوع یا غروب تنگ شده!عین یه زندوونی همش تو خونم!و بیرون رفتنمم به بودن تو ماشین یا خرید مایحتاج میگذره!کاش میشد این جا هم اون گیف اقا رضا رو بفرستم :)))

دلم واسه پیاده روی طولانی با دوستام

واسه ی درس خوندن با دوستام

واسه ی بهار تهران

واسه ی کوه رفتن

واسه بهشتی

واسه ویو و تمام مکان های خاطره انگیز این سه سال لعنتی تنگ شده!

دیروز در واقع از خواب که بیدار شدم به سحر پیام دادم!سحری که همیشه میخندید وقتی ازش پرسیدم خوبی یک کلمه نوشت نه!

و درماندگی موج میزد!

بعد چند کلمه ای رو با ارشیا حرف زدم!

و بعد آریا!

و بعد آرش

و تمام جماعتی که خسته ان!و این دوری و این تو خونه نشستن بهشون فشار اورده!

بحث جالبی در چت با آریا مطرح شد!احساس بی مصرفی!تصمیم برای کسی بودن یا چیزی شدن!

من یک ۲۱ ساله ی غر غرو ام که چیزی نشده!

که نه انچنان تو درسش خفنه!نه کاره خاصی داره و نه تو یه بخشی از زندگیش هر چقد کوچیک به موفقیت خاصی رسیده

حاجی ملت درگیر اینن که اونقدی که لیاقت ندارن دارن تجلیل میشن ما هیچی بارمون نیست منتظر تجلیل دیگرانیم...

راستش دیگه حتی از غر زدن و نوشتن اینجا هم خسته شدم

بیشتر کلافم از خودم که چرا برای زندگیم کاری نمیکنم؟

چرا تصمیم نمیگیرم که بتونم؟!

میدونی از چی حرف میزنم؟!از اون وقتایی که هست پا میشی و میگی دیگه نمیذارم اینجوری بگذره؟

دقیقه ی ۱۷ ی ویدیو اخر وظیفه شناس بودم و یه حسی شبیه راند اخر ورزشو داشتم....بعد از ۷ ۸ ساعت یه جا نشستن برای تموم کردن ویدیو های عقب افتاده...که یهو نوتیف اومد که شانت یه ویدیو جدید گذاشته!اونجا بود که دلم خواست غر بزنم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۵۲
پنگوئن

ناراحتی و خوشحالی در نمیزنه بعد وارد بشه!

و هیچ کس با هر نقشه و هر دانشی این روز ها رو پیش بینی نمیکرده...

خدا میدونه چه وقایع و روزهای اینجوری دیگه ای توی سرنوشتمون هست که نه من و تو و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه پیش بینیشون بکنه!

دیروز روزه بدی رو گذروندنم!

این روزها هر روز جمعه اس انگار برام!

انگار دارم یاد میگیرم که جمعه ها و غروب هاشو چه جوری بگذرونم!

 

 

من کار خوب و درست خودم رو انجام میدم

شما رو خوشحال کرد، بسیار خوشحال میشم

شما رو ناراحت کرد ، بسیار بسیار بسیار متاسفم

اما کماکان کار خوب و درست خودمو انجام میدم.

من نیامدم به این دنیا تا دیگران رو راضی و خوشحال نگه دارم!

#دکترـ هلاکویی

 

 

اتفاقای عجیب غریبی تو زندگیم میافته این مدت!دزفول همیشه پر از اتفاقای عجیب و غریبه :)))

چند وقته که خوابای جالبی میبینم!و چند وقته که یهو وسط روز یه سری از خوابای گذشتم رو حس میکنم کاملا و تصویرشون تو ذهنم میاد!خیلی نزدیک تر از واقعیت!

و چند روزی هست که ارشیا هم بهم گفته یکم عوض شدم!یکم یه جوری شدم!

خودمم حتی حسش میکنم!

ولی نمیدونم برای چی هست!و چرا اینجوری شدم!یهو وسط یه روز رویا میبینم مثلا :/ یه جورایی فک میکنم خوابم اصن!

 

امتحان نجومم رو خیلی بد دادم!بعد از اون به دکتر فرهنگ یه ایمیل بلند بالا دادم :) استاده بسیاااااار مهربان و دوست داشتنی هستن ایشون :) همون دیشب جواب ایمیلم رو دادن!و تهش نوشته بودن:

با خودمون مهربون باشیم :)

 

امروز به طرز خیلی جالب و عجیب غریبی تمام تایم کلاس نظریه گروهمون ، به این گذشت که ما غرامون رو بزنیم :)

من وقتی دکتر شجاعی داشتن حرف میزدن اشک تو چشمام جمع شده بود!واقعا از صمیم قلب خوشحال بودم که استادای مهربون و فهمیده ای داریم!ادمایی که متوجه میشن....که میشه راحت بهشون گفت از مشکلاتمون :)

برامون فرق بین آموزش عمومی و آموزش توی دانشگاه رو گفت :)میگفت که دانشگاه برای افراد مستعده!با دبیرستان فرق داره!و میگفت که اگه کسی بگه بد انتخاب کردیم بهش میگن خب برو!مدرسه نیست که!

بعد گفت تو ایران متاسفانه دانشجو ها از ما میخوان که عین دبیرستان درس بدیم!حتی تو مقطع ارشد و دکترا!میگفت من باید دونه دونه بیام بگم این هست این هست بعدم از همونایی که میگم امتحان بگیرم در حالی که تو دنیا اینجوری نیست!طرف میاد میگهفصل یک راجب این موضوع هاس رابطه های کلیدیشم ایناس سعی کنید درایو کنید و اینا...بعد یهو تو امتحان یه سوالی میده که شما باید معضل مملکت رو حل کنین!!اصلا شوخی بردار نیست!و تقصیر هیچ کس هم نیست این موضوع!!هیچ کدوم از شما!

بعد استاد یه حرفی زد!گفتش که شما باید با هم درس بخونین!گفت تنها شیوه مقبول تو دنیا همینه! که شما با هم درس بخونید و رو مسائل کلنجار برین! :)

هم افزایی عقلی غیر خطی و بسیار تساعدیه :) روش brianstorm  رپش خیلی مفیدیه :)

میگف که تو فوتبال ما معمولا اینجوریه که ۷۰ دیقه از بازی گذشته دو تا گل خورده!تیم خودشو میبازه!به جا اینکه انتظار داشته باشی دو تا گل بزنه مساوی کنه دو تا گل دیگه هم میخوره ۴ هیچ بازی تموم میشه!!!!میگفت بچه ها هم همینطورین!بعضیا خودشونو باختن!تو هر دوره ای هم هستن!خیلی زود بازی رو باختن!وقت نمیذارن بیان جلو!

مگیفت الان شما دارین نمره هایی که از کوییزای انلاین میگیرین رو با نمره هایی که ممکن بود از کلاس حضوری بگیرین رو میذارین کنار هم ویه حسی بهتون دست میده که اخرش چی میشه؟!   میگفت خواهش میکنم این شیوه نمره دهی رو بزارین کنار!بذارین مغزتون یکم ریلکس بشه

و همه حرفاش....حال خوب کن ترین حرف های این روزا بود!!

وقتی به هر کسی میگفتم که اذیتم که خسته شدم!همه میگفتن که خب این شرایط واسه همس!یا اینکه خودت انتخاب کردی!و این چیزایی بود که من مغزم نمیخواست بشنوه!!!!!ولی حرفایی که شجاعی گفت دقیقا حرفایی بود که مغزم با آغوش بااااز متنظر شنیدنش بود :)

 

یه سری آهنگ ها هست که به شدت بهم انرژی میده!و یه ریتمی داره که باعث میشه یه جا نمونم و حرکت کنم!دوست دارم از این اهنگا بیشتر داشته باشم مثلا :grace is on our side! :))))

 

درسته روزای سختیه...درسته شرایط سختیه...و ته این جاده ی خاکی اصلا معلوم نیست...ولی من ادامه میدم!چاردست و یا دویدنش هم فرقی نداره!!!!ادامه میدم :)

به خاطر ادمایی که دوسشون دارم!بخاطر اینکه باید زندگی کنم!و هیچ وقت دیگه قرار نیست ۲۱ سالو ۵ ماهه باشم :))) و این روزا هیچ وقت قرار نیست تکرار بشه! :))

من رسیدن ارزو هامو به خودم مدیونم!به مبینا :)

 

بازی رو نمیبازم :)

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۱۲
پنگوئن

من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم


➖ شاملو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۶
پنگوئن

احساس میکنم به یه نقطه ی عجیبی تو زندگیم رسیدم...

یه چند روزیه یه جوره خاصی شده اوضاع!انگار خودم از این جسمم خارجه!و انگار خودم داره خارج از گود میبینه!

دارم یاد میگیرم!دارم برنامه ریزی کردن .... درس خوندن... فهمیدن....مدارا کردن...صبر کردن...شناختن...ساختن رو یاد میگیرم!

من ادمیم که یه هفته پیش خانواده بودم یه دعوایی میکردم!الان یک ماه و ۲۲ روزه که خونم بدون دعوا!

برنامه ریزی کردن رو بالاخره یاد گرفتم!یادگرفتم روزی حداقل یه ربع کتاب بخونم!یه برنامه ی ورزشی رو دنبال کنم!برای روزم هدف درسی بچینم و اجراشون کنم!و یه تایمی رو کنار انواده فیلم ببینم یا باهاشون به هر طریقی وقت بگذرونم!

میدونی!بالاخره دارم یادمیگیرم تنهایی تمرین بنویسم...من خیلی وابسته بودم!و فکر میکردم بدون آدمها نمیتونم هیچ کاری رو جلو ببرم اما اینجوری نیست واقعا!واقعا اینجوری نبود!من تونستم...

دارم سعی میکنم حال مامانمو بفهمم...اخلاق ها رو بفهمم...دارم سعی میکنم درک کنم که شاید یکی حالش خوب نیست!دارم میفهمم خیلی چیزای دیگه رو! چون دارم بیشتر میخونم!

میدونی من قبلنا فک میکردم باید تجربه کنم تا بفهمم!یا باید با ادمها حرف بزنم!ولی انگار میشه تو چهار دیواری خودتم بفهمی!بفهمی و پیش بری!سرچ کنی!کتاب بخونی!و از همه مهم تر فکر کنی!و اونقدر غرق باشی که نتونی بخوابی :) و این شاید تو نگاه اول بد بنظر برسه!ولی از اینکه فکرم درگیره فهمیدن بود و خوابم نمیبرد یه کوچولو خوشحال بودم و یه ذوق کودکانه عجیبی داشتم!تا حالا از این لحظه ها ۴ ،۵ باری گیرم اومده....که بخاطر ذوق فهمیدن بیدار بمونم!منه خوابالو :)

میدونی حس میکنم تک تک سلول های وجودم دوست دارن به زندگی عادیم برگردم و خیلی دلتنگ تهرانم!خیلی!یه جورایی خودمو انگار بیشتر از اینکه به اینجا متعلق بدونم به تهران متعلق میدونم!چون بنظرم مهم نیست کجا به دنیا اومدی یا چطوری بدنیا اومدی!مهم اینه که دوست داری  الان کجا باشی و چجوری زندگی کنی!همه اینا رو گفتم که بگم...این وضع کرونا یه توفیق اجباری شده برام!توفیقی شده تا صبر کردن رو یاد بگیرم!تا هر چی رو خواستم زرت نداشته باشم!تا یاد بگیرم برا رسیدن به بعضی چیز ها و بعضی ادم ها باید صبر کنی!و این صبر کردن به نحوه درسته که ارزشش رو داره....اینجاس که بی تابی و بیقراری و وقت تلف کردن هیچی رو درست نمیکنه!باید زندگیتو بکنی ولی صبر کنی برای روزای بهتر!و تو این مدت ارزشش رو درک کنی!

دارم ادم های دورمو بیشتر میشناسم...این روزا دلم واسه ادم هایی تنگ شده که روزی فکرشم نمیکردم دل تنگ همچین ادم هایی بشم!و برعکس ادم هایی هستن که دیگه واسم بود و نبودشون فرقی نداره...و انار چشمم رو به شناختنشون بیشتر وا کردم...میدونی...یه چیز دیگه هم یاد گرفتم که سعی نکنم ادم ها رو واسه خودم تو ذهنم بسازم!!!حرف بزنم!حرف زدن و وقت گذروندن تنه راهیه که میتونم ادم ها رو بشناسم!نه صرفا حس کردن!و نه صرفا خیال پردازی ذهنی!شناخت ادم ها باعث میشه لیست ادم های دورت رو خودت انتخاب کنی...ادم ها رو تو این موقعیت ها میشناسی!دقیقا تو همین وقتا....یه سری ادم ها واقعا گم شدن لای قرنطینه!و یه سریا روز به روز داره جاشون محکم تر میشه!یه سریا حالشون خوب نیست و یه سریا کنار یه سریا هستن...

حقیقت زندگی اینه که هر چیزی رو میشه ساخت :) رابطه رو....حال خب رو!اعتماد رو!لبخند رو!قشنگی رو!محکم بودن رو!هیکل خوب رو!عادت رو !.....زندگی رو :)

و شاید اگه کسی ازم بپرسه بزرگ ترین حسرت زندگیم چیه میگم اینکه دیر فهمیدم که حقیقت زندگی اینه که هر چیزی رو میشه ساخت!

 

میدونی حس میکنم باید هر از چند گاهی بیای عقب...خار از گود....نگا کنی به زندگیت...ببینی روند چیه؟کلیت ماجرا چیه؟! با وجود هم غر زدنات و بالا و پایین رفتنات...روندت چجوری بوده؟نمره کوییزا مهمه نمیگم نیست ولی چیزی که مهم تره اون نمره پایانی و جمع میان ترم و پایان ترم و کوییزاته! :)

 

پ.ن : براش نوشتم:

بنظرم هر چی جلو تر میریم میفهمم این چیزی که دوست دارم فهمیدنه!

و هر چیزی که دید بزرگتری بهم بده و گردنمو دراز تر نه رو بیشتر میپسندم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۰۶
پنگوئن

امروز بعد از اینکه ویدا زنگ زد برای لیزر...دلم یهو گرفت!

دلم خواست تهران باشم!

تهران هم میتونستم قرنطینه باشم :(

نتونستم امروز درس بخونم خیلی

چند روزی یه بار اینجوری میشم! بی خاصیت میشم!

یه اپ ریختم که باهاش ورزش میکنم!و خیلی ورزش های خوبی داره!حالمو به شدت خوب میکنه!

و یه دردی رو تو بدنم پخش میکنه که دوس دارم!دردشو دوس دارم!انگار تنبیهیه برای تمام کم کاریام!

اره درسته!من به این نتیجه رسیدم برای کار های بدم باید برای خودم تنبیه در نظر بگیرم!

چند روزی هست که دوباره حس میکنم خیلی با ادم ها قاطی شدم! و از ادم ها پرم!

از حضور ها پرم

دیگه نمیخوام تو خونه ای با چند تا ادم زندگی کنم!

یا اینکه کلا دوست دارم فردا رو افلاین بگذرونم مثلا!

فردا تولد احسانه! :) ۳۱ ساله میشه!دهه ۴ام زندگیش!!!!! خیلی سخته بنظرم! من تو سن احسان کجام؟!چجوریم؟!

دوست ندارم وقتامو از دست بدم!

نمیدونم گاهی فک میکنم من خیلی از این زندگی میخوام!خیلی پرم از خواسته های رنگارنگ و زیاد! و شاید همین مسئله اس!نمیدونم!

شاید خیلی دست و پا میزنم و بین این دست و پا زدن ها یادم میره زندگی کنم!

زندگی کردن اصن چیه؟!

خستم....دلم میخواد برگردم به زندگیم...برگردم تهران!

و ببینمش!و اون روزایی که تصور میکنیمو بسازیم!برگردیم از نو شروع کنیم!یه جور دیگه!قشنگ تر!برگردیم پیش هم باشیم!قدر همو بدونیم!

برگردیم زندگی کنیم!با هم!

دلم تنگ شده....واسه چیزایی که حتی نداشتمشون :)))

چقد ناله کردم‌..چقد ناله ای میشم این روزا...چقد لوس میشم هر دفعه!

این روزا هم تموم میشه...

صبر کن...صبر

 

 

برای ساختن کشتی آرزوهایت
هر چقدر هم که سخت باشد صبر کن
چرا که قایق کاغذی رویاها
خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کنی
زیر آب خواهد رفت
"رسول یونان"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۰۴
پنگوئن

بعضی وقتا فکر که میکنم به اشتباهایی که کردم...میخندم ! همون چیزی که کوچیک بودم بهم میگفتن...که بعدا به این کارات میخندی!ولی!نمیخوام یادم بره....نمیخوام هیچ وقتی اشتباهاتم یادم بره!

هر چیزی که سخت باشه...یه راه حلی داره...و وقتی با تلاش زیاد بهش میرسی...اونوقته که مزه اشو متوجه میشی :))
من ماه های قبلیم اینجوری میگذشت که از صب تا شب داشتم دوستامو میدیدم و زندگیمو باهاشون شریک میشدم!

غذا خوردن و کلاس رفتن و درس خوندن و حتی استراحت هامو...

دیشب داشتم با آرش حرف میدم بهش میگفتم شت یاده اون موقع افتادم که یه هفته ای بود که شبانه روز داشتم میدیدمشون بعد وقتی میخوابیدم هم خواب آرش رو میدیدم!صبح که میرفتم دانشکده دوباره بهش میگفتم دیگه حالم داره بهم میخوره از دیدنت :))) بعد آرش هم مگفت منم واقعا دیگه خسته شدم از دیدن تو ورضا :))))

ولی دیشب به این فک کردم که الان چقد حالم بهم میخوره از ندیدنتون...

از همههه بیشتر دلم واسه جمع ۶ تاییمون تنگ شده! زنجان یه پیک عجیب با هم بودنمون بود!و بعد از اون ....یهو ترکید و کرونا و فیلان...

میدونی اون روزا نمیدونستیم که همچین روزایی برامون پیش میاد!

زندونی میشیم تو چهاردیواری...

و تمام شوق و ذوقمون میشه شنیدن یه ویس ...یا دیدن یه عکس...

میدونی...وقتی باهاشون بیشتر حرف میزنم دلم بیشتر تنگ میشه...

وقتی واسه اریا داشتم مینوشتم راجب خودش ... واقعا با یه لبخند پر از دلتنگی زل زده بودم به گوشیم...

یا وقتی ارشیا غر میزنه...و میدونم چشه...دلم تنگ میشه واسه وقتایی که میریم که مثلا بشینیم و اون حرف بزنه ولی بجاش من حرف میزنم :))))))

حتی حرف زدن تقریبا هر روزم با سحر باعث نمیشه که دلم تنگ نشه دیگه براش!

وقتی ارش ویس میده میخوام بش بگم حرف نزن :)) داره دلم تنگ میشه :)))

این وسط از همه کمتر با اقا رضا حرف میزنم!

درگیر شطرنجش اون حتما :)

 

روز هام اینجوری میگذره که به روزای بعد از قرنطینه فکر میکنم که باید چیکار کنم...ولی اینم میدونم که اصلا کاره درستی نیست...باید از این شرایط نهایت استفاده رو بکنم و ...

ولی خب دچار یه روزمرگی عجیبی شدم....هیچ وقت تا حالاحس نمیکردم انقد همه چی  رو دوره تکراره...

دلم میخواد برگردم...الان قدر تک تک ثانیه هامو میدونم...حداقل شاید به مدت یه هفته میدونم :))))

 

دیروز داشتم پست شاهین رو میخوندم..به نکته عجیبی رسیدم... که به طرز عجیبی شاهین ادما واسش مهم شدن!ینی نگرانه که دید مردم تغییر نکنه!نگرانه اینه که همه دوسش داشته باشن و تو دیدشون که اونو ادم موفقی میبینن خراب نشه!ینی شاهین فک میکنه اونقدی که مردم فک میکنن اون خوبه واقعا خوب نیست!

دقیقا همون چیزی که آرمین هم درگیرشه!

دقیقا همون چیزی که منم درگیرشم!

انگار این بخشیاز زندگی ادمه!که تو باید هندل کنی اون قسمت احتماعی زندگیت برات استرس درست نکنه!استرس اینکه اگه نتونستم؟اگه نشد؟!یا همش بگی من لایق این خوبیایی که همه میگن نیستم!

یه بار با بچه ها رفته بودیم پلنگچال...اون بالای بالا بودیم داشتم نیگا پایین میکردم از همه پرسیدم که بنظرتون ادم اون چیزیه که نشون میده یا اون چیزیه که فکر میکنه!؟

بنظرم این یه جواب خصوصی داره!ینی هر کسی یه جوری به این جواب میده! و همون باعث میشه اون توضیحای بالا مثلا واسش درست شه!

 

درس سخت نیست!درس خوندن سخته!خوندن واقعی نه امتحان دادن صرفا!چون فهمیدن سختن!ولی میدونی چیه؟الان وقت فهمیدنه....بعضی وقتا کلافه میشم که چرا من نمیشنم فیلم ببینم چرا به ورزش و زبانم نمیرسم چرا ساز نمیزنم و .... میدونی امروز وقتی داشتم جواب رضا رو میدادم فهمیدم!راستش اینه که..تو تو ۳۰ سالگی هم میتونی بری و ساز رو شروع کنی...ورزش کنی و...ولی دیگه نمیتونی مثل الان درس بخونی!شاید وقت درس خوندن جدی الانه...و تو توی ۴ سال بعد قراره چیزایی که امروز میکاری رو برداشت کنی!درست مثل بچه هایی که برعکس من یه دبیرستان توپ رو گذرونده بودن و تو کارشناسی کارشون خیلی راحت تر از من بود!حواست باشه داری چی میکاری...

نمیگم ورزش نکن...نمیگم زبان نخون!خودتم میدونی وقتی همه چی رو با برنامه جلو میبری...وقتی دقیقا اون یه ساعت  تمرکزت رو میزاری رو چیزی که میخوای حتی سریع تر از اون چیزی که فکر میکنی تموم میشه!

 

 

هر کسی تو یه سنی یه چیزی رو به دست میاره...یکی یه حس دوست داشتن خوبی رو تجربه میکنه! یکی پولدار میشه! یکی تو درس خفن میشه!ممکنه اقای ایکس بیست و دو ساله یه پسر پولدار خفن  باشه!یا خانوم ایگرگ تو بیست و دو سالگی درسش واقعا خفنه!....منم تو بیست و دو سالگی اینم! به خیلی از خواسته هام رسیدم!و خیلی چیزا رو به دست اوردم....خیلی چیزای دیگه هم به دست میاد...باید صبر کنم و تلاش... :) ممکنه تو سی سالگی واسه چیزایی که الان دارم براشون له له میزنم کاملا رسیده باشم و بازم چیزای بیشتری بخوام...

 

 

دلم میخواد از چیز هایی بگم که پیش اومده!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۱
پنگوئن