پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

باز چهارمیه که دارم چیزایی که نوشتم رو پاک میکنم و دوباره مینویسم‍!

گاهی وقتا یه سری چیزا تو زندگی ادم ها پیش میاد که تو فکرشم نمیکنی که زمینت بزنه!

میدونی یه روزایی هست فکر میکنی همه چیو پذیرفتی!هر مشکل بزرگی که باهاش دست و پنجه نرم میکنی رو میگم!ولی کافیه یه باد بیاد تا بزنه و خوردت کنه!

گاهی وقتا از ادما هم انتظارات دیگه ای داری و چیز دیگه میشه!

راستش میخوام بگم بنیادی ترین مشکل ما انتظارمونه!

کاش یه دکمه بود خاموش میکردی

کاش همه چیز دکمه ای بود!دکمه ی احساس !دکمه ی حال خوب و بد!دکمه شادی و غم!دکمه برا خالی کردن حالم!

تجربه بهم ثابت کرده...با کسایی که تفاوت های بیشتری دارم بیشتر کنار میام!چون میدونم و انتظار ندارم که مثل من با هر چیزی مواجه بشه!ولی وقتی فکر میکنم یکی شبیه منه!انتظار دارم همیشه مثل من رفتار کنه و تصمیم بگیره و همیشه بفهمه بهش چی میگم...

اصلا بیا راجب فهم و درک حرف بزنیم!

هم تو میدونی هم من که فهمیدن ادما چقد سخته!ولی حاجی تا حالا به تاثیرات این جمله فکر کردی: " میفهممت ولی شاید نتونم خیلی خوب درکت کنم!...درکت نمیکنم ولی کنارتم!....درکت نمیکنم ولی بهت حق میدم!..."

ما گاهی وقتا فقط یه سری چیزای ساده از اطرافیانمون میخوایم...اگه نمیتونن درک کنن حق بدن!حرف بزنیم راجبش!

اصن یه چایی برداریم بیایم بشینیم کنارش بگیم بریز بیرون :) 

صدرا میگه ظرفت پر شد بیا بریز تو ظرف من!

چرا ادما ظرف دارن؟؟

ظرف و ظرفیت....چرا یهو ادما لبریز میشن و حرکت بعدی انفجاره!

کاش ظرفمون کشسان بود و صلب نبود!شایدم هست نه؟شاید مفهوم صبر همینه!

 

وقتی با خانواده حرف میزنم اینجوریم که فکر میکنم زبونم فرق داره!انقد که نمیفهمیم همو!

این موضوع داره به روابط دیگمم رخنه میکنه!اینکه نمیتونم منظوری که میخوام رو با کلمات به طرف مقابلم برسونم

اما تک و توک ادمایی هستن که وقتی باشون حرف میزنم تایپ میکنن: میفهمم :)

یا این کلمه لعنتی : دقیقا!

از بهترین حسای دنیاس!

 

خب....ما تا اینجا بحث کردیم که انتظار بده چون دنیا کثیفه!فهمیدیم درک کردن واقعا کاره سختیه!و نباید انتظار داشت که کسی ما رو درک کنه!

ولی خب حالا چطوری زندگی کنیم؟؟؟

چطوری با وجود این نشدن ها و این نشدن هایی که هر بار تو زندگیمون سر هر چیزی پیش میاد زندگی کنیم؟

چطوری خواسته نشیم همش ولی بازم خسته نشیم؟

چطوری عشق بدیم ولی انتظار نداشته باشیم عشق بگیریم؟

دیروز داشتم یه مقاله میخوندم...ازاین روانشناسیا!(الان ارشیا جبهه میگیره :)))  )

که میگفتش که واقعا مسئله اونجاییه که حال خوش واقعی تو دادنه نه گرفتن...

اصن روانشناسی رو میزارم کنار...ادبیات رو ببین!تو سر تا سرش میگه...میگه طرف اونقدر عاشق میشه که دیگه معشوق مهم نیست....حالت با دادن اون عشق خوبه!

دیگه مهم نیست بقیه بهت توجه میکنن؟درکت میکنن؟میخوانت؟

مهم تویی و عشقت!عشقی که میشه یه برق خاص تو نگاهت!

مهم تویی که میخوای هدیه بدی!نه کسی که میخواد هدیه بگیره!

مهم تویی که عشق رو به یادگار میزاری تو ادم ها!

شاید خودت زنده نمونه تا ابد....شاید یادگاری هایی که میدی به هر طریقی نیست و نابود بشن!ولی خاطراتی که با عشق میسازیشون تا ابد تو مخیله ی ادم ها جا خشک میکنه!

عشق دادن میدونی چیه؟

اون لحظه هایی که میدونی چجوری برق چم طرف مقابلتو به خودت نشون بدی!

اون بغل هایی که به دوستات میدی وقتی میدونی که لازمه!

عشق دادن اون لحظه ایه که حال خودتم خوب نیست ولی میگی بگو میشنومت :) میخوام که بشنومت!

عشق عمل کردن به قوله!

عشق متعهد موندنه...تو هر رابطه ای با هر کسی...پدر مادر...خواهر..دوست...دوست پسر یا دختر!

عشق ینی محبت کنی و جفا ببینی ولی خسته نشی!

عشق ینی همون وقتا که از خودت کلافه ای !به خودت میگی دیگه حالم ازت بهم میخوره!ولی ده ثانبه بعد خودتو بغل میکنی و میگی من که جز تو کسیو ندارم!

میگفت نگاهم به زندگی عوض شد!یادگرفتم دوستامو عاشقونه دوست داشته باشم!یا وقتی کوه رو میرم بالا و شهر رو میبین چشمام برق بزنه!

ولی کنار این چیزایی که میگفت در کلبه ی عشق ناب و خالصشو گل گرفته بود!

عشق اینه که عشق رو تو همه چیز ببینی و این کاملا درسته...

اما یه کلبه ی عشق خالصی هست...که دلت میخواد واسه یه نفر باشه!

اون یه نفر میره؟ دوباره درشو گل میگیری؟!

مهم نیست...مهم نیست چقد طول میکشه...تا دوباره اون گل بریزه...یا یه نفر دیگه ملکه/شاه اون کلبه ی عشقت بشه مهم اینه که بعضی عشق ها ارزش زندگی کردن دارن!...

 

روزخوش میگفت وقتی حالت میگیره به این فک کن که مبینای خوشحال چه طوریه؟

نازنین میگفت:چشماش برق میزنه

من میگم :

برق چشم های مبینای خوشحال از عشق است و بس :)

 

یه وقتایی یادم میره که چقد عاشقم!

عاشق خانواده...دوستان...تهارن...کوه...طبیعت....صدای گوش نواز سنتور...موسیقی...کتابام...فیزیک...عاشق تلاش کردن...شکست خوردن و دوباره پاشدن....

راستش من عاشقم!میخوام عشق بدم...به همه بیشتر از قبل تا چشمام برق بیشتری داشته باشه!!همین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۳
پنگوئن

چقد حس عجیبیه...

چقد حس عجیبیه!

همین الان مامانم بهم گفت اولین عشقی که داشتم سه روز پیش نامزد کرده :)

چقد حس عجیبیه!

چقد تناقض توشه!!

دقیقا روزی که من به این نتیجه رسیدم تا دیگه اون حرفشو از مغزم باید بندازم بیرون!که من جوجه اردک زشت نیستم!که من مبینام با زیبایی های خودم!و نیازی به عمل بینی ندارم!

دقیقا همون روز تو خونه ای دیگه همون ادمی که این فکر مسموم رو کرده بود تو مغزم بایه نفر دیگه ازدواج کرده!

چقد زندگی جالبه نه؟!

همین چند روز پیش داشتم اتفاقات و رابطه ای که چهار سال کشمکش خالص بود و بهترین روزای زندگیمو زخم کرده بود برای صدرا میگفتم!

بهش میگفتم هنوزم گاهی میبینمش!و هنوزم گاهی دلم میلرزه ولی میدونم که دیگه دوسش ندارم!

انگار فقط داره اون روزا و اون اولین دلشوره هایی که داشتم خودش رو نشون میده!!!بهم یاد اوری میکنه من زمانی فقط یه نفرو میدیدم تو همه ی دنیا!

الان خوشحالم عمیقا براش خوشحالم!

ولی نمیدونم چرا بغض کردم!

شاید بخاطر حماقتم!

مامانم یه جا فهمیده عمل کرد!وقتی این خبر رو بهم داد از اشپزخونه بیرون رفت!چون میدونست که چی گذشته بین ما!

وقتی که بهم گفت لبخند زدم و گفتم خوشبخت شن!

و از اون موقع تا الان دارم فک میکنم عمیقا این رو از ته دلم میخوام؟؟؟

یادمه اون موقع ها امیر میگفت ادم واسه اولین رابطه اش خیلی عشق داره خیلی هیجان داره ولی رابطه های بعدیش کمتر و کمتر میشه!

من اینو با چشم دیدم!

نه که هنوز دلت پیش اون ادم باشه ها!نه!

انگار یه تیکه از دلتو ، به قدری که به اون عشق بها دادی ، میذاری تا ابد برای اون ادم!

شایدم تا ابد نه!شایدم تا یه زمان خیلی طولانی که سن من و تو بهش قد نداده...میدونی؟

دارم به این فکر میکنم تموم اون ادم های دیگه هم همینن مبینا!تموم اون ادمای دیگه ای که تو زندگیت بودن میرن و یه روزی جفت خودشونو پیدا میکنن!

تو هم همینی...منم همینم؟! منم یه روز جفتمو پیدا میکنم؟؟

چقد عجیبه این جمله برام!چقد قابل قبول نیست!

انگار به رفتن ادما یا به پس زدنشون عادت کردم!

به نخواستنا...به دیده نشدنا...به نشدن ها عادت کردم!

انگار مثل ارشیا که همش میگه من ترک میشم در اخر ، منم فکر میکنم ترک میشم در اخر!

چقد خستم...چقد زیاد خستم از این اتفاقاتی که انگاری عادت شده!

امروز همه روزمو سعی کردم تمرکز کنم رو کارام!

ولی ادم ها تو مغزم بد رژه میرن!

چقد خستم از ادم ها!

چقد دوس دارم فرار کنم از ادم ها!

چقد دوست دارم داد بزنم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۶
پنگوئن

تا وقتی شروع نکردی همینه!نترس!

اولش که به میدون پا میذاری میبینی زمین خاکی تر از اون حرفاس که فک میکردی!کلی سنگ ریزه و شیشه خورده تو مسیره که کف پاتو زخمی میکنه!

ولی میدونی چی بهت کمک میکنه؟!

اینکه نری وسط میدون اصن راه خوبی نیست!اتفاقا باید بری!چون بخوای و نخوای باید برسی به اون ور این مرزی که ساختی!

چیزی که کمک میکنه داشتن کفش اهنی امید و اعتماد بنفسه!

من دو سالی میشه که فهمیدم معذل اساسیم چیه!

اونم وقتی بود که دکتر سپنجی بعد از شنیدن حرفام گفت : مبینا من ، تو  و همه ی ادم هایی که اینجان از بالاتر از متوسط ضریب هوشی برخورداریم!و اون چیزی که ادم ها رو داره متفاوت میکنه تلاششونه!تو تلاش میکنی و این خیلی خوبه!ولی به تلاشات اعتماد نداری!به خودت اعتماد نداری!به تونستنت!

این مرد برای من اسطوره (؟) اس :)

واقعا معنی بعضی حرفاشو خیلی بعد تر ها میفهمم!

دیشب بهش ایمیل زدم و از دلتنگیام براش گفتم :) و در جواب ایمیلی خیلی سریع فرستاد به فاصله ی بسته شدن چشمام و بیدار شدنم از خواب :) اولش نوشته بود : dear mobina! و اخرش: take care :)

اخه من کدوم استادیو میتونم پیدا کنم که انقد مهربون باشه اخه ؟ :)

میدونم چقد با همه ی بچه ها مهربون و دوسته استاد! و میدونم که هر کسی در اتاقش رو بزنه و بخواد باش حرف بزنه ردش نمیکنه :)

وقتی بهش از خودسازیام میگفتم خیلی خیلی خوشحال میشد :) و تهش میگفت من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم هنوز کسایی هستن که واسه بهتر شدنشون میجنگن :)

همیشه بهم میگفت مبینا قدر خودتو بدون هر کسی قدرت انقدر خودسازی نداره :)

دارم به این فکر میکنم که اگه من مشکل اعتماد بنفسمو درست کنم و برم پیشش و براش بگم ، بزرگترین مشکلی که داشتم و خودش کشفش کرده بود، چقد خوشحال میشه!چقد چشماش برق میزنه :)

پس باید یه بار دیگه مواجه شم!

این بار با بزرگترین مشکلم که کلی ریشه دوونده تو تمام ذهنم و حرفام و عملم!

این بار یه کمک هم دارم!

صدرایی که کاملا اتفاقی فهمیدم میتونه بهم کمک کنه!

نمیدونم تا کی تو زندگیم نقش داره و تا کی میتونه کمک کنه!نمیدونم ولی الان که اولشه الان که سخته هست و این خیلی خیلی خوبه!

البته میدونم که دوستای قدیمی ترمم تاثیر دارن مثل سحر و ارشیا و زهرا :)

و دوست عمیق ترم رضا!

صدرا کارش کفش اهنی درست کردنه و بچه های دیگه کارشون زخمای سنگ و کلوخیمو دیدن و کنارم بودنه :))

میدونم خیلی پرو ام و به همه دارم یه کار میدم :))) ولی خب کمک میخوام! واسه همین وقتا با هم دوست شدیم نه؟! تازه مسئولیت ها رو هم پخش کردم که به کسی خیلی فشار نیاد :))) دیگه چی میخواین :)

امیدوارم یه روزی بتونم برای تک تکتون جبران کنم خپ :)

باید تمرکز کنم روی هدفم....باید بتونم ...باید سپنجی و بابامو خوشحال کنم!باید قوی شم!من راهی ندارم جز رد شدن از این دیواره خونی که دوره خودم کشیدم :)

 

آیا بعد از اینکه تونستم دیگه همه چی گل و بلبله؟!آیا دیگه مشکلی ندارم؟!خیر خیر!

من باز هم مشکل خواهم داشت!مشکلات بزرگ تر!سخت تر!ولی اونوق یه مبینای قوی تر ساختم!واسه میدون های بزرگ تر با سنگ های بزرگتر :))

پس رسیدن به یه چیزی به معنی تموم شدن تمام درد ها و اینا نیست...

اصن این بهشت خواهی رو کی انداخت تو وجود ما :\\\

 

مبینا-بهار ۹۹

دزفول

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۹
پنگوئن

شرایط به شدت داره سخت و سخت تر میشه!

دیشب به صدرا داشتم میگفتم که میخوام ادم پذیرا تری باشم!

و الان دارم فک میکنم ادم پذیرا تر تو این شرایط چیکار میکنه؟!

من که کلی ذوق و شوق داشتم بابت باز شدن دانشگاها ... ولی الان اینجوری که بوش میاد این موضوع کنسله و حتی با این تفاسیری که نمیتونن خوابگا رو باز کنن احتمال میره که نتونن امتحانات رو حضوری برگزار کنن!

و این یعنی اوکی مبینا همینه که هست ! بپذیرش! کاریش نمیشه کرد! با بی تابی کردن!با خودزنی و فکر و خیال هیچ چیزی درست نمیشه!

باید بپذیریش باید باهاش کنار بیای!

چطوری؟ نمیدونم! ولی میتونی هر باری که مثل الان یه چیزی جلو راهت سبز میشه به خودت بگی من قول دادم پذیرا تر باشم!

دلت واسه دوستات تنگ شده؟!میفهمم!ولی نمیشه کاریش کرد!میتونی باهاشون اسکایپ کنی!یه تایم هایی رو برای دیدن دوستات بذار!اصن برو حلقه ی پویان!هن چار تا چیز یاد میگیری هم چند تا از دوستاتو میبنی!

باید بهش عادت کرد!حتی اگه عادت‌دونی هم پاره شده باشه!

Make it!

چیزیه که تو باید بسازی!یه سری امکانات داری و یه زمین!باید یاد بگیری چجوری به بهترین شکلی که میشه این امکاناتو تو زمینت بچینی!

با خودت فکر میکنی اگه تهران تنها زندگی میکردی خیلی اوضاع بهتر بود نه؟ولی من بهت میگم نه!اونجا وقتی تنها باشی درس نمیخونی و دوست داری همش علاف باشی!اصن سرت گرمه سنتور و قالیت میشه!پس یه خوبی که این موقعیت داره باعث میشه با گیر هایی که هست بیشتر درس بخونی!

بعدم غذا هست!دغدغه درست کردن غذا رو نداری واقعا!چی بخورم؟چیکار کنم؟پول دارم الان یا ندارم؟!

تازه بازم اگه اینجوری ادامه پیدا کرد میتونی ماه دیگه هم برس تهران و یه سر بزنی!شاید این بار اجازه دادن تنها بری ؟ who knows

اینجا خونه اونقدی بزرگ هست که بری یه جایی و خلوت خودت رو داشته باشی!اونا هم کم کم عادت میکنن!و اینکه ماه رمضون تموم شد!

بزرگترین چیزی که درگیرش بودی و همش میگفتی باید چیکار کنم!هر جوری که بود تموم شد!

درضمن اینجا باباتو میبینی و ادمی که چقد خنده رو لبت میاره!

مشکل اینترنت نداری خیلی!

و هر بار میتونی بری تو یه هایپر ماکت گنده و کلی خرید کنی یدون اینکه به این فک کنی چقد پول برام میمونه اصلا!

هوا گرمه؟بهت گیر میدن؟ بگو مگو داری؟ باید خودتو با ادما تنظیم کنی؟

کنار بیا!!!

محض رضای خدا یه بار فرار نکن از چیزی که تو زندگی برات پیش میاد!به انتخاب خودت!

چون ممکنه یه روزی چاره ای نداشته باشی جز فرار نکردن!قطعا اون موقع پاره میشی :)

پس تمرین کن که جون سخت تر از این حرفا باشی :)

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۵۶
پنگوئن

تو این اردیبهشتی خیلی نوشتم!

میخوام بازم بنویسم!و مهم نیست که اصلا کسی میخونه یا نمیخونه!اهمیت میده یا نمیده!

میخوام از اهمیت بنویسم!

ادمی از کجا میفهمه که برای کسی اهمیت دارد یا خیر؟!

وقتی بهش فکر میکنم بنظرم کسی الان دیگه بهم اهمیت نمیده!

مامان و بابامم بفکر خودشونن حتی!و اگر اهمیت میدادند به خواسته های من توجهی میکردن!یا اینکه یک بار یک بار فقط حال دلم رو میپرسیدن!

دوستام؟!دوستای خوبین!ولی من واسه ی هیچکی خیلی مهم نیستم!!! اینو میدونم!

و چقد دلم میخواد اینجور وقتا بزنم گوشیمو بشکونم!

وقتی زورم نمیرسه به ادما! خیلی ناراحت میشم!

و هر از گاهی به این فکر میکنم که واقعا ادم ها فقط رهگذرن تو زندگی هم!فقط همین!

وقتی فکر میکنم تو همه ی ادمایی که اومدن تو زندگیم و رفتن یا ادمایی که هستن فقط یه نفر بوده که خیلی بهم اهمیت میداد!خیلی!

ولی جبری که بر دنیا حاکمه اینه که وقتی یه ادمی خیلی بهت اهمیت میده تو نمیتونی خیلی بهش اهمیت بدی!عین دو سر اهنربایی که همو دفع میکنن!

 

وقتی خیلی حالم خوبه حتما بعدش یه خنثی کننده ای باید وجود داشته باشه تا گند بزنه به احوالاتم!

و به راستی چرا انقد اهمیت میدم؟!

و چرا انقد جدیدا مهم شد واسم!دوباره دارم تو مبینایی که یه سال واسش زحمت کشیده بودم گند میزنم!

و با باید گفت لعنت به وابستگی و محتویات ان!

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۰
پنگوئن

اهم اهم

صدامو دارین؟ :)

صدای منو میشنوید از تهران!در بهار ۹۹ :)

واقعا دیگه واسم شده بود حسرت دیدن این خونه و این هوا و این اتوبانای این شهر لعنتی :)))

من یه دختر جنوبیم!خوزستانی!همیشه هم خوشحال بودم بابت این موضوع!

ولی همیشه با زندگی کردن اونجا مشکل داشتم!

از وقتیم که هر جوری شده خلاف جهت اب شنا کردم تا بیام تهران تقریبا سه سال میگذره!که تو این مدت قبل از داستان کرونا شاید سر جمع یه ماه هم برنگشته بودم به خونه و جنوب!ولی بخاطر کرونا سه ماهی در اختیار کامل خانواده بودیم!

زندگی چرخ چرخ چرخ میزنه تا چیزای مختلف اونجایی که باید قرار بگیرن!

من از اون ادمام که فکر میکنم اشنا شدن دو تا ادم بی دلیل نیست :)))

حالاهم کلی همه چی چرخ زد و چرخ زد تا الان دوباره تهران باشم!

با بابا اومدیم جمعه شب رسیدیم! :)

تو هواپیما که بودم خیلی خوشحال بودم!اخه من هر وقت سوار هواپیما میشم به این فک میکنم که احتمالا باره اخره :)))) و همیشه اینجور وقتا به ادمایی که دوست دارم فک میکنم

البته این موضوع فقط محدود به هواپیما نیست!گاهی وقتا تو یه ماشین در حال حرکت و یا کوه رفتن هم برام پیش میاد!

ولی اینبار هواپیما بابام کنارم بود!خیلی اروم بودم :) وهمین برام کافی بود که مهم ترین و دوست داشتنی ترین ادم زندگیم کنارمه!

و جالب اینجا بود که بهترین پروازی بود که تا حالا سوار شده بود از نظر لرزش واین داستانا :))))

بهرحال زندگی تو ایران این ترسها رو هم داره دیگه :)

وقتی برگشتم با اولین چیزی که مواجه شدم خشک شدن بزرگ ترین گلدونم بود!!!!

من اصلا نمیدونم چرا انقد این موضوع خشک شدن گلدون ها حالمو بد میکنه!

و چرا انقد اذیت میشم....

بهش اب دادم!شاید ریشه اش خشک نشده باشه شاید دوباره جوونه بزنه!

خوشحالم که برگشتم!و حالم خوبه!

هنوزم نمیدونم تا کی هستم و اصن برمیگردم جنوب یا نه!ولی مهم اینه که الان حالم خوبه :)))

یه وقتایی تمام کاری که میکنم درس خوندنه!حالا شایدم یکی دوساعتی رو تو روز استراحت کنم!

ولی چیزی که الان هست اینه که دارم زندگی میکنم!و کنارش درس میخونم!

و این دو تا موقعیت چققققققدر با هم فرق دارن!و چقد حال ادم تو این دو موقعیت با هم فرق داره :)

من اصن تلوزیون نیگا نمیکردم!ولی دزفول رفتنم باعث شده بود درگیر کلی سریالایی بشم که همیشه خودم مسخرشون میکردم!!

ولی وقتی برگشتیم دیدیم تلوزیون این خونمون کار نمیکنه :))) بعد که از نگهبان پرسیدیم گفت که دیش مرکزی خراب شده تا یه هفته دیگه وضع همینه!

اولش ناراحت شدم!اخه تنها سرگرمی بابا تلوزیونه!و الان که تلوزیونی در کنار نیست حتما مغز منو خواهد خورد :)))

ولی بعد خیلی خوشحال شدم!چون این یه هفته واسه پریدن این سریال های مسخره کافیه :)

بجاش امشب ینی یه ساعت پیش بعد از اینکه درس خوندم دو سه قسمت فرندز دیدم و کلی خندیدم!همراه با فرندز تن ماهی هم خوردم :))) دقیقا حس و حالی که خیلیییی دلم براش تنگ شده بود :)

میگن ۱۷ام قراره دانشگاها باز بشه...

من نمیدونم خوشحالم یا ناراحت !! فکر میکنم بیشتر هیجان زدم!!

علاوه بر دیدن دوستام و رفتن به دانشگاه که کلی دلم تنگ شده بود قراره رضا رو هم ببینم :))) و خب...طبیعیه که هیجانم بالا باشه :)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۱۵
پنگوئن

خب... همونی شد که منتظرش بودیم!

چند روز پیشا بود که با شایان حرف زدم...وقتی دیدم داره کارای رفتنشو میکنه یه لبخند غمی زدم به صفحه ی گوشیم و دانسته هامو به همین محدود کردم که تا مهر ایرانه و بعدم به مقصد امریکا اینجا رو ترک میکنه!کدوم شهر؟ کدوم دانشگا؟نمیدونم!فقط میدونم امید دارم به دیدن دوبارش :)

همون چند روزه بعدش بود که با ارمین حرف زدم...خیلی کلافه و عصبی بود از جوابی که نیومده!دوست داشتم بهش بگم که بازم به نیمه پر لیوان فک کن و درست میشه!ولی نتونستم!اخه میفهمیدم چقد شرایط داره اذیتش میکنه!

بعد از اون راجبش با رضا حرف زدم....گفتم ارمین بنده خدا خیلی اذیته و ...

گفتم دوست ندارم بره ولی!و رضا گفت من امیدوارم بره و بره پیش اونی که دوسش داره!

یکم نیگا کردم به صفحه ی گوشیم !خودمو جای ارمین گذاشتم و بعد نوشتم امیدوارم!

دیروز به طرز عجیبی حالم مساعد نبود!عصبی دلخور!در یک کلمه پ ر ی و د!!!!!!!!!

رفتیم با خانواده باغ!هر کاری کردم که درس نخونم!قدم زدم!بازی‌کردیم!توت چیدیم!نشستم حرف باطل و بیهوده زدم و درس نخوندم!

انگار قهر بودم با خودم!

بابام گفت بریم خونه ساعت ۱ اینا بود!که همه رفتن خونه ی داداشم اینا به جز من و بابام!همه هم منظورم مامان خودمو و احسانه و خانواده ی زنداداشم!

من و بابام اومدیم خونه!توی راه نوشته ی فرزین رو دیدم تو گروه که نوشته بود باید از ارمین شیرینی بگیریم!!

بعد به رضا گفتم فک کنم ارمین کلگری قبول شد!همونی که میخواست!! رضا تبریک گفت و اینا...ولی من با یه لبخند غمی گفتم راستش انقد ارمین بدشانسی اورده که تا از اینجا نره من باور نمیکنم:)))

گفتم برم درس بخونم

ولی چشمام میسوخت!

سعی کردم بخوابم

پادکست رو پخش کردم تو گوشمو کم کم چشمام سنگین شد!نیم ساعت بعد مامانم زنگ زد گفت پاشین بیاین اینور سحری بخورین!

چشمامو مالوندم تلگراممو وا کردم!

اولین خبر بد: تو گروه نظریه گروه نمره کوییزمو دیدم!بدترین نمره ای که میشد داشت!و بدترین نمره ای که داشتم :)

دومین خبر به شدت خوب و بد! : نوشته ی فرزین که در جواب ماهرخی که ازش دلیل شیرینی رو خواسته بود نوشته بود کلگری :)

من میدونستم که تنها گزینه ی دانشگاهی که مونده واسه ارمین کلگریه! و میدونستم ارمین بابت تنها چیزی که باید شیرینی بده ادمیشنه :) ولی به طرز عجیبی شکه شدم!

خیلی سعی کردم خوشحال باشما...و لبخندن غمی بود!

حاجی نمیخوام :(((

نمیخوام از دوستام جدا شم!

تازه این اولشه!....تازه اولشه...هنوز به سخترینش نرسیدم...به رفتن خودم نرسیدم!

چقد سخته...چقد!

آرمین هم همونجایی در اخر قرار گرفت که باید!این همه چرخ گردون گردوندش...تا اخرش همونجایی باشه که مریم هست :) همونجایی که باید باشه!همونجایی که منتظرش بود!

چقد زندگی عجیب میچرخه دیدی؟!

چقد ادم روانی میشه تا بشه....ولی وقتی میشه اینجورب میشه :)

راستش یکمم دلخور شدم!که چرا ارمین به من نگفت!انتظار داشتم بگه...بعد از اون همه حرفا....ولی خب حق میدم که دور باشم و نیازی به گفتن به من نباشه :)

نمیدونم دارم چرت میگم....

حاجی مهرزادم ادمیشن بگیره دیگه من زار میزنم فک کنم :((((((((

اومدم اینجا که پست بنویسم...

دیدم شاهین و صدرا پست گذاشتن!

اول پست شاهین رو خوندم!شاهینی که ۹۰ دیقه میدوئه یا شاهینی که سه دیقه میدوئه؟ هر دوش شاهینه :) داشتم به روزی که اونم رفت فکر میکردم!به اخرین باری که دیدمش...به انرژی عجیبی که ازش گرفته بودم...به گردنبدی که بهم داد!و به کاغذایی که هنوز پیششه.... :) پشت کاغذه یه تیکه از اهنگه رضا یزدانیه:

شنیدم تو از خونه بیرون میای
درختای تجریش حظ میکنن
تو که ساکتو بستی اخبار گفت
دارن پایتختو عوض میکنن

 

:) چه حس غریبیه این رفتن ادما :)

 

رفتم پست صدرا رو خوندم....تیترش این بود "عادت، این موهبت الهی" :)

راس میگه!ما فقط عادت میکنم...به کرونا...به رفتنا...به ندیدنا...به قورت دادن بغض!به همه چی!

نوشته بود ولی دیگه عادت دونیمون داره پاره میشه!

حاجی این حرفا درست!

ولی من نمیتونم به عادت کردن ، عادت کنم...خیلی سخته!

 

آرمین شهبازیان!شانت تابش :)) فرفر جان!نردبون!با شتری در دست!

دلم براتون قد نیا تنگ میشه!ینی تنگه...الان دلم تنگه خیلی...خیلی...خیلی...

 

یاده اخرین باری که جمع شدیم افتادم...همون موقع که فهمیدم شایان پذیرش گرفته...حس کردم یه سطل اب یخ رو سرم خالی کردن :(( خیلی لحظه بدیه

میخوای با تموم وجودت نشون بدی چقد خوشحالی از موفقیت دوستات!ولی این خودخواهی لعنتی میزنه پس کله ی ادم!‌ادم دلش میخواد زار زار گریه کنه....

 

دوستون دارم

خیلی!

شما بچه های بهشتی...هیچ وقت فراموش نمیشید حتی دیگه اگه نشه باهاتون یه قاب عکس ساخت ... :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۴۱
پنگوئن

میخواستم راجبش بنویسم!

دیدم بدون موسیقی نمیشه که!رفتم تو شیر مدیامون و اولین اهنگ رو پلی کردم تا راجبش بنویسم!

راستش سخت ترین کاره راجبش نوشتن!

حس یه مامان به بچه اش!

حس یه رفیق !

حس یه هم کلاسی!

حسیه ادم حرص درار!

حس تئاتر...شعر ...کتاب....موسیقی!

چشمام اشکی شده یه خورده!نه از ناراحتی از خوشحالی!از خوشحالی داشتن همچین ادمی :)

چندروز پیش ها اون دلش واسه من خیلی تنگ شده بود!و امروز من!حتی دلم تنگ شده که دیگه حوصله اشم نداشته باشم :))))

چند تا عکس دوتایی بامزه داریم :)

که مثل بچه ها سرشو گذاشت رو شونم تا عکس بگیره :)

دقیقا یادمه اون لحظه که اینکارو کرد خیلی شکه شدم! اخه این کارا از ارشیا خیلی بعیده :))) اون خیلی مودب و با ملاحظه اس ! و معمولا هیچ حرکتی انجام نمیده تا طرف مقابل کاری نکنه :)) 

دلم واسه اس ام اس هایی که میداد که بیا کار سبز تنگ شده

حتی اون وقتایی که هر شب پیام میداد مبینا فردا کی میای دانشگاه؟ و من میگفتم هر وقت بیدار شم :)

دلم تنگ شده براش!خیلی!

اون تنها آدمیه که حواش هست!حواسش به همه هست!کی تو دیواره!کی حالش خوب نیست!کی کلافه اس!

تنها آدمیه که همیشه کنارم بوده تو این یه سال و اندی دوستی!همیشه کنارم بوده و من بد رفتاری کردم یا دعوا کردم یا بی محلی کردم بازم بوده 

دوستی صمیمی...با قوانین خاص خودش :)

خیلی تلاش کردم تا حالش خوب باشه!تا درست شه!...نمیدونم الان تو چه وضعین....ولی تنها چیزی که از ته دلم همیشه واسش خواستم خوشحالیشه!

تو زنجان که بودیم  رفتیم یکم جلو تر از بچه ها داشیم قدم میزدیم...و اهنگ میخوندیم بلند بلند

"

اگه یه روز بری سفر ... بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها می شم ... دوباره باز تنهامی شم
به شب می گم پیشم بمونه ... به باد می گم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری ... چرا می ری تنهام می ذاری
اگه فراموشم کنی ... ترک آغوشم کنی
پرنده دریا می شم ... تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خواموش بمونه ... میرم که هر کسی بدونه
می رم به سوی اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم...
اگه بازم دلت می خواد یار یک دیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه می خوای پیشم بمونی ... بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه ... نذار دلم تنها بمونه
بذار شبم رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
اگه یه روزی نوم تو باز ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره دردت جا به جا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم "

 

داشت بهم میگفت خواستی از ایران بری باهام خدافظی نکن!

چطوری میشه اخه....نه میشه خدافظی کد نه میشه نکرد!!! میدونی چی میگم؟؟؟

فلای لند و باغ کتاب و تئاتر و سبز و ... 

دلم تنگه برات رفیقک :)))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۴۳
پنگوئن

شک نکن بیدارم 

آره خواب یه جاده دوره

واسه منی که یه راه صاف یه خواسته بوده!

.....

چون تو بودی که تو تقویمام که تغییرا رو کاشتی

واسه رسیدن یه مسیر طولانی داشتی :)

نه عزیزم یادت باشه یاده من نمیره!

باید پیش من بمیره!

.....

نتونستم کلاس شجاعی رو کامل گوش کنم چون به شدت مغزم کار نمیکرد دوست داشتم فقط با صدای بلند بخندم!بس که نخوابیده بودم!

بعد که تونستم سه چار ساعتی بخوابم مغزم باز شد!

اومدم تو اتاقم پشت میزم نشستم و نوشتم....تمام کارایی که باید بکنمو نوشتم!و ازون گیجی در اومدم!

:)

گفتم که شاید راهش دیدن اون کلیپای مسخره باشه :))))))

مرسی واسه چکی که زدی شاهین! :) یادم نمیره :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۴۲
پنگوئن

راستش دیروز بعد از اتفاقی که افتاد نتونستم بخوابم و حدودا تا ۹ صبح بیدار بودم!

اینا ساعت هاییه که میشه با دوستایی که تو یه کشور دیگه داری حرف بزنی :) جغرافیایی  با ۸:۳۰ ساعت فاصله ی زمانی :)

فقط میخواستم یکی کنارم باشه و اصلا اون حرف بزنه ولی باشه!

همه خواب بودن !هم شب زنده دارا هم صبح زنده داراش :) ولی شاهین بود

دیدم اونم حالش خوب نبود!خواستم ازش که حرف بزنه!ولی اون گفت که نه!اول تو!

منم شروع کردم غر زدن!

شاهینم شروع کرد به هل دادنم!کاری که همیشه میکنه!همیشه بدون اینکه خودش بخواد دقیقا یه موقع های خوبی سر و کله اش پیدا میشه و منو به سمت جلو و حرکت کردن هل میده!

حرفاش به شدت انگیزشی بود!به شدت!حالمو از اون تاریکی و تلخی که بود به سمت هدفم هل داد!گفت اوضاع بده؟!ببین تنها راه نجاتت چیه!همون هدفت...پس به سمتش حرکت کن!

حرفاش منطقی بود...

خلاصه شاهین شب بخیر گفت و رفت و من موندم و یه مشت سوال راجب اپلای کردن و یه دنیا بی تجربگی...و کلی ترس!که میدونم کسی جز خودم نمیتونه حلش کنه!

 

راستش از دیروز که با هم حرف زدیم تا الان که داره میشه ۲۴ ساعت همش فکرم درگیره!درست حسابی حتی نمیتونم درس بخونم!

تو فکر پلن چیدنم بیشتر!تو فکر راه حلم!

تو فکر اینم که چیکار کنم!؟چیکار باید کرد؟

نا خوداگاه چیزای اقتصادیشم میاد وسط خب! داشتم دچار عذاب وجدان میشدم که وای چقد باید از بابام پول بگیرم!

بعد یکم فکر کردم گفتم ببین مبینا اگه تو به هدفت نرسی و داستان زندگیت بره رو پلن بی هم باز باید از این چند برابر بیشتر خرج کنن!پس از نظر اقتصادی هم دارم کمک میکنم دیگه :))

تازه اینا همه بر فرض اینه که نتونم پس انداز کنمو نتونم از چیزایی که الان دارم استفاده کنمو ...

میدونی مغزم شبیه یه اتوبون چند بانده شده داره به طور همزمان به چند تا چیز فکر میکنم!میدنم این راهش نیستا ولی نمیدونم چیکار کنم!

برا همین حالا دارم در میرم از فکر کردن! و نشستم یه سری ویدیو مسخره میبینم!

باید فکرمو ازاد کنم !نمیدونم چجوری!

شاید راهش دیدن همین ویدیو های مسخره باشه هوم؟؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۱۴
پنگوئن