پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

همه چیز خوب که نه، ولی بهتر از چیزی بود که الان هست...

تا اینکه پنجشبه ساعت دو شب وقتی داشتم برا خودم اهنگ امید رو بلند بلند میخوندم و تو ماشین داداشم بودم گوشی محسن زنگ خورد و بعد از اون ماشینی که کنار ماشین ما قرار گرفت و شیشه اشو کشید پایین!

سرمو جلو بردم که ببینم کیه!!و کاش نمیدیدم!

گاهی وقتا به این فکر میکنم که ادم ها تموم نخواهند شد تا موعد مقرر!ینی اینجوری نیست که تو دکمه فلان ادم را بزنی و دیگر تمام!

من باهاش کلی دعوا کرده بودم..کلی فوش شنیده بودم...کلی لرزیده بودم!اون ادم قدیمی الان کنارمون بود! با داداشمم چقد گرم بود!با مامانم اینا...و همه خانواده!

داشتم فکر میکردم من وقتی آرامش خاطر پیدا میکنم که ببخشم!ولی چرا نمیتونم ببخشمش!؟

روزی رو یادم میاد که باباش فوت شده بود!عموی دوست داشتنیم!من و اون گریه های بلندمون!تو فرودگاه مهراباد!جلوی ترمینال ۶!وقتی رو یادم میاد که عین یه بچه کوچولو مظلوم نشسته بودو از حرفای باباش برام میگفت!و منی که از گریه هق هق میکردم!

چی شد که انقد باش بد شدم!؟

چی شد که انقدر باش بد شدم که نمیتونم ببخشمش و خیال خودمو راحت کنم!دو روزه بی حوصلم!دقیقا از وقتی که دیدمش!

جالبه من هر بلایی سرم میاد جدیدا میدونم دلیلش چیه!مثلا خیل با صراحت به مامانم گفتم دلیل مشکلات گوارشم شیریه که میخوریم!میگفت نه!ولی دقیقا همون بود!

الانم فکر میکنم دلیل بی حوصلگیام این ادمه!

امروز بعد دو سال شایدم بیشتر یا کمتر ، بهش پیام دادم تا حرف بزنم باش!

تا بگم ازش دلخورم!

برگشت گفت سلااام عیدت مبارک!

من اصن به عید فکر نمیکردم که مبارک باشه یا نباشه!

خلاصه که داشتم حرفامو پست همو تند تند تایپ میکردم!بعد از دو تا پیام بلند بالا برگشت گفت من همه گذشته رو فراموش کردم و هیچی یادم نیست!

وسط نوشتن هنگ کردم!هنوزم مثل قبلا بود!یه مغروره بی خاصیت :) براش نوشتم حتی نمیدونم با این حرفت باید خوشحال باشم یا ناراحت!

میدونی من خیلی ادما رو امسال حل کردم!

برای نگین پیامی بلند بالا نوشتم و بهش گفتم که چرا نمیتونم کنارش بمونم و این دوستی ۱۰ ساله رو ۲۰ ساله کنمش...و چه چیزی اذیتم میکنه!

با میلاد حرف زدم و کدورتا رو کنار زدم...

تو اذر ماه ۹۸ شایدم دی ماهش امیر رو بخشیدم!به خاطر اوا!و اون حس قشنگی که بهم میداد این دختر!تونستم ببینم امیر واسه یه نفر خوب بوده!و همین کافی بود برای بخشیدنش!

و امروز....

امروز میخواستم سعید رو حل کنم!اون ادم قدیمی خاک خورده ای که هر وقت بر میگردم اینجا ذهنمو میریزه بهم...چون نبخشیدمش!بخشیدن این ادم گره ی عجیبی با بخشیدن نگین داره!

شاید اگه بتونم جفتشونو ببخشم!شاید اگه اون دو تا هم بتونن منو ببخشن خیلی خوب میشه!

سه چهار روز پیش بود داشتم دوباره برا مامانم همه داستانو تعریف میکردم ! بهش میگفتم دوست دارم یه کاری کنم فقط سعید پشیمون شه مامان!

مامانم هیچی نمیگفت!نه میگفت درسته نه میگفت غلطه!شاید برای اولین بار تو زندگیم!به مامانم گفتم ریشه ی این فکر لعنتی دماغ عمل کردن از کجا میاد!و اعتماد به نفسی که خورد شده یه پایه اش همین قیافمه :)

حس میکنم نیاز دارم یکم خودمو مرتب کنم!مثل خونه تکونی مغزمو بتکونم...دلمو بتکونم و خاک ها رو پاک کنم از روی این چیزایی که باعث شده انقد تو الانم تاثیر بذاره

حس میکنم ناخوداگاهم داره میرینه تو زندگیم!میخوام از شرش خلاص شم!

ولی چطوری؟!

حس میکنم اون کسی که داره جلومو میگیره که نمره های خوبی نداشته باشم اون سیاهی درونمه!دارم بوی تعفنشو میشنوم!

حس میکنم که اون ناخوداگاهم داره مثل احسان فکر میکنه که من نمیتونم!یا اون پوزخنداشون!

دیدی گاهی احساس میکنی همه وجودت در راستای هدفت نیست انگار؟!من الان اینجوریم!احساس میکنم همه سلولام سمت هدفم نیستن!

ولش کن حتی نمیتونم درست حرف بزنم :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۱۶
پنگوئن

زندگی تو تهران با اون ترافیکش اینو به من یاد داد که تو ممکنه ۵ دقیقه دیرتز از خونه بزنی بیرون اما یه ساعت دیر تر به مقصدت میرسی!

مثل خواب میمونه!

شب ممکنه فقط ۵ دقیقه دیرتر بخوابی اما تو روز ۱ ساعت باید بیشتر بخوابی تا جبران اون خواب شب بشه!

دیر خوابیدن مثل زهر میمونه برا من!

کل روزمو میخوابم!وقتیم بیدار میشم کسلم!من میخوام صبح ها زود از خواب بیدار بشم همیشه!چون اونجوریه که میتونم بیشترین استفاده رو از روزم بکنم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۱۵
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۳۵
پنگوئن

سال نوعه :)

حال نویی دارم!

درسته دوست دارم برگردم به روزایی که تهرانم و واسه خودم دارم زندگی میکنم!ولی...این روزا هم بد نیست!

خانواده داره کم کم تغییرات منو میپذیره!و این خیلی واسم خوشاینده!

میدونی من یهو تغییر کرده بودم و خیلیم تغییر کرده بودم!

این روزا اینجوری میگذره که بیشتر با خانوادم...کمتر با دوستام حرف میزنم...درسمو کم و بیش میخونم...و کمک میکنم بیشتر به مامانم اینا...و این کمک کردنه حالمو خوب میکنه :)

با انقد خوردن و خوابیدن و بیرون نرفتن دارم دچار چاقی میشم :)

برا همین ورزش میکنم!تو خونه ...یا اینکه یه وقتاییم مثل امروز میشه و میرم پیاده روی!

امروز با احسان رفتیم کلی راه رفتیم و دویدیم!خوب بود!حال داد!

میدونی ... یه چیزی ته دلم هست که...کاش این اتفاقا .. کاش این دوتایی بیرون رفتنا....زود تر اتفاق میافتد!کاش منو داداشم قبلا میفهمیدیم که با هم وقت بگذرونیم...گاهی دیر میشه....مثل الان که دیر شده و من در واقع زندگیم یه ور دیگه اس...

این  پیاده روی امروز...ارزوی روزای راهنمایی من بود! شاید مسخره باشه...ولی من واقعا ارزو داشتم یه روزی با داداشم برم و بچرخم واقعا!دوتایی!سه تایی!

اما خوبه...به هر حال چند سال بعد تر این اتفاق افتاد...

این روزا هم من عوض شدم...هم بقیه خانواده...و حس میکنم فهمیدیم یه سری چیزا رو...و این خوبه :)

حرف زیادی نیست...اومدم بگم سال نو شده،حالم منم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۲
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۳۲
پنگوئن

اقا نمیدونم چرا اینجوری شد!

میدونی من یه وقتایی به یه جنون طوری خاصی میرسم!دست خودمم نیست واقعا!

دیروز برای استراحت بین درسام ولو شدم و اهنگ رو پلی کردم!زمین صافه ی زدبازی پلی شد!این آهنگ همش یاد آور اون رویه برام که داشتم میرفتم ست آپه نسکوییک باشگاه انقلاب!

هیچی دیگه این همش داشت میخوندو...من گوشی مامانمو برداشتم رفتم تو پیج اقا هاشمی!

همینجوری داشتم پستاشو بالا پایین میکردم یاده نوشته ی خودم راجب ردلاین افتادم! لبخند زدم گفتم بیا ایمیل کنم براش!شاید خوند!شاید خوشش اومد!

برداشتم متن پست رو ایمیلکردم برا اقا هاشمی!

چند دقیقه بعد جواب داد که جالب بود، اینا کجا آپلود میشه؟

اینجوری بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش :)))))) الان ادرس رو بدم؟!ندم!؟این همه نوشته توش دارم!

با خودم گفتم اونقدی سرش شلوغ هست که  نوشته های منو نخونه!و احتمالا خواسته ببینه واقعا نوشتم یا خود شیرینی طور بوده داستان!

اصلا اصلا اصلا به مغزم خطور نکرد ممکنه برای یه چیز دیگه بخواد!

خلاصه که دیگه دادم ادرسو هر کاری کردم درس بخونم نشد!یه دل شوره عجیبی داشتم!

گذشت و شد بعد از ظهر نشسته بودم زبان میخوندم یهو دیدم یاربی پیام داد!گفتم یا ابلفضل! گفت مبینا معروف شدی!گفتم چی شده!

دیدم که بعلهههه!

اقا هاشمی پست ما رو با بلاگ و ایناش استوری کرده!

حال به شدت عجیبی داشتم! هم خوشحال از توجهی که بهم شده!هم شوک بودم چون نمیدونستم باید چیکار کنم! هم ناراحت از اینکه تمام بچه های ردلاین اون پست منو دیده بودن و خب طبیعتا حرفای من واسشون خوشایند نبوده دیگه!

گیج شده بودم!

من هیچ وقت هدفم از این بلاگ این نبود که ببیننده زیاد داشته باشه!

یا اینکه بخوام کاره خاضی واسش بکنم!

من صرفا یه دفترچه خاطره میخواستم!چون دفتر خاطره هام همیشه لو میرفت و همه میخوندن!در واقع به قول ارشیا الانم همون اتفاق افتاده بود و انگار دفترم لو رفته بود!

خلاصه که بد داستانی شد!

نمیدونستم باید چجوری جمعش کنم!از یه طرفم چون باعث شده بود بحثم پیش بیاد و باعث شده بود هم کلام بشم با بچه ها عمیقا خوشحال بودم :))))

اقا هاشمی که میگفت همش بیخیال و کاملا واسش عادی بود!

ولی من داشتم همش فکر میکردم که خب من اگه اندازه یه جو محبوبیت داشتم الان پریده!بعد با خودم میگفتم مگه مهمه محبوبیت داشتن!؟مگه الان تک تک اون آدما محبوبیت دارن؟!

اون روزای نسکوییک تو باملند ممدرضا یه بار برگشت گفت واقعا دم میلاد گرم که تو رو به ما داد!

من با این حرفش غرق تو خوشحالی شده بودم!ولی فک کنم الان دیگه نظر ممدرضا این نباشه !

نمیدونم مهمه یا نه! این میل شدیدم به اینکه همه رو راضی نیگه دارم از کجا نشئت میگیره!

مثلا چرا ری اکشن بهارکی که انقد حس بد بهم میده باید برام مهم باشه!که ای وای ناراحت شد!خب بشه!

نمیدونم دیشب تا ۴ ضبح داشتم فکر میکردم!نه به ردلاین!نه به اتفاقی که اتفاد!نه به خوب و بدش!

داشتم فکر میکردم چرا انقد ناراحت شدن و خوشحال شدن آدما واسم مهمه!؟و آیا اصلا تاثیری هم تو زندگی من داره این موضوع؟!

این اتفاقی که افتاد باعث شد من با میلاد بعد از مدت ها حرف بزنم!و چقد خوشحالم که کدورت ها رفع شد!

و چقد خوشحالم از اینکه اون کسی که میخواست رو پیدا کرده بود!

و چقد حس میکردم که دوستمه واقعا :)

 

نمیدونم خوب بود یا بد این اتفاقی که افتاد! 

تهشم دیشب به این نتیجه رسیدم که باز باید ادرس رو عوض کنم!نه بخاطر اینکه دیگه کسی اون نوشته رو نخونه!نه خب همه خوندن و دیگه مهم نیست برام!ردلاین هم مرگ و زندگی نیست که!بخاطر اینکه حس میکردم دفتر خاطره ام باز لو رفته!و شده بازیچه سرگرمی!

من هدفم از نوشته های اینجا این بود که رفتم جلو خواستم یه روز ببینم چجوری به اون نوک قله رسیدم اون افتادن و زخم شدنا یادم باشه! همین!

 

در آخر!با همه این بالا پایینا!خوشحالم :) چون اقا هاشمی بهم توجه کرد :) چون خوشش اومد!

خدا رو چه دیدی شاید واقعا یه روز نشست و از تجربه هاش برام گفت :)))

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۰
پنگوئن

توی پست های پیشم نوشته بودم که هیچ تصویری از بچگیام ندارم...و فقط شکست هام و دعوا هام یادم مونده!

راستش همین تصویر بدی که داشتم باعث شده بود اعتاد بنفسم خورد باشه!

جمعه بود اومدم برم درس بخونم مامانم صدام کرد گفت بیا فلان کارو بکنو و من همینجوری کار کردن رو ادامه دادم!تا ساعت دو داشتیم میسابیدیم!

امسال مامانم علاوه بر خونه همه ی ما رو هم تکونده :))

خلاصه ساعت دو رفتم تو اتاقم دنبال رم میگشتم واسه گوشیم...رم رو پیدا نکردم ولی خیلی چیزا دیدم!

دفترایی که از بچگی توشون خاطره مینوشتم!و کلی ویدیو!که الان رو دستگاه سینما خانواده و این چیزا نمیشد پخشش کرد!

محسن تازه رسیده بود!صداش کردم و به گفتم بیا اینا رو بذاریم پخش شه!ببینیم چین!

گفت اینا فیلمای بچگیتن!

من اویزونش شده بودم که اون دستگاه قدیمیه رو بیاره و درستش کنه!

خندید و گفت باشه!من رفتم حموم و وقتی اومدم بیرون دیدم داره میخنده میگه مبینا رو نیگا چقد کوچولوعه!

گفتم عه ببینم و تا اومدم ببینم خاموشش کرد گفت بعد از ناهار!

ناهار خوردیم هممون دوره هم هر ۶ تاییمون :)

و من خیلی واضح برگشتم به محسن گفتم میخوام از ایران برم!

ری اکشنش خیلی برام جالب بود!گفت برو!من از خدامه بری!برو منم میام :)))))

من با پر های ریخته نیگاش میکردم!احسان که عین همیشش برگشت خندید و به حالت مسخره ای گفت تو نمیتونی بری!

با چی میخوای بری!

گفتم درس!

گفت نمیتونی!

گفتم تو واسه تهرانم همین حرفو زدی!گفت نه!

ولی من دقیقا یادمه!تو خونه ی داداشم بودیم ! یه ستون داشتن جلو اشپزخونشون!من این کاغذای چسبیمو برده بودم اسم دانشگاها و رشته هایی که میخواستم رو مینوشتم روش و از اون بالا چسبوندم به ستون و اومدم پایین!وقتی احسان و محسن اومدن بازم خندیدن و گفتن تو پشت گوشتو دیدی تهرانم میبینی :))) منم لبخند زدم گفتم میبینم :)

و دیدم!

و حالا که کار از کار گذشته میگه من نگفتم :))))))

خلاصه که اینا مهم نیست!مهم اینه من علاوه بر بابام یه نظر دیگه نسبتا مساعد رو پیدا کردم!

یه ادم دیگه ای که باز همه اشتباهامو (از نظر خودش بیشتر) میدونه ولی یه اعتمادی داره بهم که میتونم!

ناهار تموم شدو رفتم پای تلوزیون!
اولین ویدیو پخش شد!

تولد ۳۳ سالگی مامانم بود!رفته بودیم ماهشهر خونه ی سارا اینا!من دوسالم بود!سارا داشت رو صندلی تو پارک شعر میخوند من کنارش نشسته بودم یه چیزایی رو با عجله میخوردم!سارا یه تیکه از شعرشو اشتباه میخونه به محسن که داره فیلم میگیره میگه عه اشتباه خوندم پاکش کن!من با اون چند دونه دندون شیریم میخندم برا اینکه ناراخت نشه از خوراکیم بهش تعارف میکنم !نمیخوره من دوباره به خوردنم ادامه میدم و اصلا دور و برم برام مهم نیست :)

یه مبینای دو ساله تپلو :)

بدون اینکه به دور و برش اهمیت خاصی بده فقط میخنده و خوراکیشو میخوره!

ویدیو بعدی برا مامانم شیرینی خریدن و شمع روش که فوت کنه من نشستم یه گوشه دارم خوراکی میخورم!مامانم شمعو فوت میکنه لم میدم رو پاش سارای شلوغ و شیطون تلاش داره که برقصه و جمع رو بخندونه من خوراکیمو میخورم و فقط نیگاش میکنم!:) در آرامش تمام!

ویدیو بعدی خونه ی مامان بزرگیمیم تولد بهزاد پسرعممه :)همه بچه ها دارن شلوغ بازی درمیارن من یه گوشه نشستم میخندم و بازم دارم یه چیزی میخورم :)بی صدا و اروم :) هر از گاهی میگم مامانی و به بچه ها اشاره میکنم و میخندم!همه نوبتی بغلم میکنن!بهم میگن زندگی :)

ویدیو بعدی با عمم اینا رفتیم مسافرت :) بهنام منو مینشونه بین گلا بهم میگه مبینا زندگی بخند مامان داره ازت فیلم میگیره من با تعجب نیگا گلا میکنم و بهشون دست میزنم دوباره به بابام نیگاه میکنم و میخندم!همه دارن صدام میکنن!چه بچگی محبوبی :)

ویدیو بعدی احسان منو برده تو یه حوضچه لباسامو دراورده تا شنا کنم ! محسن شیلنگ اب رو دستش گرفته میپاشه رو منو احسان!احسان عصبانی میشه به بهنام که داره فیلم میگیره میگه فیلم نگییییییر ! من دو تا سیب تو دو تا دستمه با تعجب نیگاشون میکنم و سیبمو میخورم :)))

ویدیو بعدی دارن تنبک میزنن که منو بهزاد برقصیم من خیلی خوشحالم میرقصم احسان و محسن و پسر عمه هامو مامان و بابامو همه تلاش دارن بخندوننم و همه توجه ها به یه مبینای کوچولو موچولو و شاده!به معنای واقعی کلمه یه بچه کیوت :)

ویدیو بعدی تولد دو سالگیمه! مثل اینکه مامانم عادت داشته دو تا تولد برای هر سالم میگرفته!یه بار خانواده خودش یعنی خاله و دایی هامو دعوت میکرده یه بار فامیلای بابامو!حتی کیکم تو دو تا تولد یه شکله :) بعد بهم کلی کادو میدن! من خیلی اروم و مرتب نشستم جلو کیکم و از بقیه کادو میگیرم!بهم پول میدن! پولا رو سه قسمت میکنم یه تیکه اشو میدم مهدیه که کنارم نشسته یه تیکه دیگه اشو علی :) خودمم هزاریا رو بر میدارم :)) دوباره نیگا به کیک میکنم که برم کیک بخورم ولی مامانم دوباره دستمو میگیره :)

چیزی که تو همه این ویدیو ها مشترک بود من همیشه یه بچه ی اروم و خوشحال بودم!یه دختر بامزه و خواستنی واقعا!

 

من همیشه روزای بد نداشتم!تو این ویدیو ها داداشام همش دور و برمن و واقعا دوسم دارن!برعکس حرفی که عمم بهم زد!و گفت داداشات از بچگی بهت حسودی میکردن!برعکس من این حسادت ها رو تو بچه های دیگه میدیدم تو این ویدیو ها!چون اونا مثلا من هر سال دو تا تولد نداشتن!چون اونا به اندازه من اسباب بازی نداشتن!چون اون موقع خانواده ما خیلی اشراف گونه میزیست :))) داداش ۱۵ سالم ماشین داشت! خب معلومه دیگه!

چیزی که الانم هر از گاهی میبینم!دیگه بخاطر پول نیست!به خاطر خیلی چیزای دیگه!که خودمون بهشون رسیدیم!

بین ما ۶ تا خیلی لحظه های تلخی بوده!که تک تکش تو ذهنم هست ! و فکر میکنم خواهد موند!ولی یه عشق عمیقی هم هست!که دارم میبینمش الان!

ولی همون طوری که همیشه گفتم راه من جداس!من عاشقشونم! ولی بخاطر همین عشقی که دارم باید برم باید بتونم!

 

راستش از وقتی که اون فیلمای بچگیمو دیدم حالم بهتره!انگار ادم وقتی خودشو از بیرون گود ببینه اعتماد بنفسش به خودش بیشتر و بیشتر میشه!

چون از بیرون اونقدا عیبای ادم معلوم نیست!حالا میبینی بقیه چی میگن!بخاطر چی دوست دارن یا بخاطر چی بهت حسودی میکنن!یا حتی تحسینت میکنن!و اره تو واقعا لایق اینا هستی انگار! لایق اینکه اونقدر خوب باشی که بهت حسودی بشه حتی :)

 

مبینای دو ساله همیشه یه خوراکی دستش بود و به ادما نیگا میکرد! الان یه هندزفری تو گوششه و به ادما نیگا میکنه!

مبینای الان مثل مبینای دو ساله محبوبیت داره!فقط حوزه ی قلمروییش فرق میکنه شاید :)

مبینای الانم مثل مبینای اون موقع عاشق قرتی بازی و لاکه!

مبینای الانم مثل مبینای اون موقع وقتی میخنده چشماش برق میزنه :) وقتی خوشحاله! اینو نازی دوستش بهش گفته بود!و دید که اره :)

مبینای الان مثل مبینای اون موقع خوشحاله!

و مثل معنای اسمش دنبال نوره...دنبال نوره زندگی...دنبال ان خوشی و ارامش :)

میدونی وقتی اینا رو میبینم میفهمم ادما همونن!همونی ه تو بچگیشون بودن!فقد اپدیت شدن!ولی هسته اولیه همونه :) همون دوسالگی :)

 

این روزا دکتر شیری بیشتر گوش میکنم :)

حس میکنم مشخصات بیشتر از خودم الان میتونم بگم ! حس میکنم یه کوچولو اندازه یه نخود شناختم نسبت به خودم بیشتر شده!

من ادم شادیم!برا همینم هست که بعد از اون همه تلخی دووم اوردم و میجنگم همش :)

 

راستی...

دلم واسه همه دوستام بشدت تنگه!

واسه اون سه تا خل و چل تو اتاق

واسه اون ۶ تا منگل کلاس :)‌و گوهر و شبیر و فرهنگ :)

واسه اون نمیدونم چند نفر طبقه سه!

واسه خستگیای ساعت ۷ بعد از ظهر و خنده های دیوونگی من و سحر و آرمین :)))))

واسه مرکزی رفتنا...

واسه گوله کردن و پیاده رفتنا!

واسه زنجان!

و واسه همه ی حس خوبام کنارتون :)

ای لاو یو گایز :) ایف یو ار رید دیس !

 

پ.ن: دلم میخواد باهاتون اهنگ بخونم!با شما ۶ تا :)) با شما نمیدونم چندتایی طبقه ۳ :)) ولی تیست موسیقیاییمون خیلی فرق داره :)))

پ.ن۲: من به روزای روشن ایمان دارم! به اینکه دستتو میگیرم میبرمت اون بالای ولنجک میشونمت رو اون لبه ی سنگی ! وامیستم رو به روت!جوری که روم به کله تهرانه!و تو چشات نیگا میکنم و میگم از این شهر همین بس که تو را دارم :) بعدم انقد میبوسمت که جبران همه ی این لانگ دیستنس بشه!

پ.ن۳:یه روزیم دست تو رو میگیرم میبرمت تئاتر شهر بعد از کلی پیاده روی میگم بیا حاجی یه بار بزن خیالت راحت شه دیگه!والا بچه ادم انقد پرو باشه نوبره!

پ.ن۳:یه روزی میام با یه جعبه شیرینی پیشت!چون احتمالا مثل این روزا زیاد از هم خبر نداریم!بغلت میکنم و میگم شد!میگم هر چی که میخواستیم شد!و احتمالا اون روزم تو بغلت گریه ام میگیره!مثل همون موقع که راجب مامانم اینا بات حرف میزدم رو چمنای جلو دندون یا همن موقع که اومدم در اتاقتو وا کردم افتادم بغلت و گریه کردم!

پ.ن۴: یه روزی که دارم میرم میبرمت باز میریم ویو!یه بار دیگه حسن گفتنتو بشنوم!مطمئنم بازم از اون بغلا میکنمت که محکمه و هیچ حرفی توش نیست!احتمالا بازم دوتامون تو سکوتیم :)‌ ولی میدونم که همه حرفامو میفهمی :)

پ.ن۵: تو که گاوی!احتمالا نمیفهمی با توام :) ولی تو!اره توی کسافتو یه روزی میشینم بات حرف میزنم و بهت میگم چقد عزیز برام و هیچ وقت بهت نگفتم!ولی چقد سعی کردم بفهمی :)‌ میشنم سه ساعت بات حرفای سه سالگمو میزنم :) احتمالا اون ویوی دانشگا این کارو میکنم!

پ.ن اخر: این پ.ن ها مخاطب های متفاوت داشت!اگه جزشون باشی احتمالا میفهمی :)

 

در اخر...

میدونم روزای اینده سبزه....به رنگ شمال!آرومه به آبی دریای جنوب و زلالیش!گرمه مثل خوزستان ! و میدونم لبخند عجیب پر خاطره ای داره مثل تهران!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۴
پنگوئن

تو این خونه غیر از این نبوده: "مخالفت! "

مخالفت با هر تصمیمی که گرفتم!

اعضای این خونه همیشه فشاری بودن روی همه یفشار های دیگه!

 

"پشیمونم از اینکه تو رو به دنیا اوردم!"

"تو به خاطر باباته که الان این دانشگاهی!خودت هیچی نبودی!"

"اگه پای یه گوسفند اینقد پول میرختیم ، الان دکتراشو گرفته بود!"

"شاید اگه پسر بودی میذاشتم بری!"

"تو اگه جلوتو نگیرن ، لخت میری تو خیابون!"

"اگه به تو یه بانک هم بدن در عرض یه روز تمام پولاشو تموم میکنی بس که ولخرجی!!!"

"رفتی تهران که درس بخونی یا بی حیا شی؟!"

"هر وقت بهت اعتماد کردم گند زدی!!!!"

"تو جوگیری!"

"تو دیوونه ای!نمیفهمی!"

"تو نمیتونی!نمیتونی!نمیتونی!"

 

خانواده ای که روزی ده بار اینا رو بهت بگن چین؟!

من میرم!

من میتونم!

من از خانواده ای اومدم که تبعیض بیداد میکنه!من از خانواده ای اومدم که پسر بودن مقدسه!ولی دختر ینی هیچی نمیتونه انجام بده!دختر رانندگی کنه؟!نه اصلا!!!! دختر کار کنه؟! چرا داری کفر میگی!!!؟دختر از ایران بره؟!داری حرف ممنوعه میزنی!دختر نمیتونه موهاشو رنگ کنه چون باید شوهر کنه بعد!دختر نمیتونه واسه خودش تصمیم بگیره!تا وقتی خونه ی پدرشه پدرش باید براش تصمیم بگیره که اگه داداش داشته باشه یا مامان مذهبی مثل مامان من اونا هم به هرحال باید یه تصمیماتی بگیرن!!وقتی هم شوهر کرد باید شوهرش براش تصمیم بگیره!چون دختر نمیفهمه!و همیشه یکی باید صلاحشو ببینه!تا بتونه ببینه که براش اینکارا خوب یا نه؟!دختر نباید با دوستاش بره بیرون!نباید با یه پسر حتی حرف بزنه!چون خر میشه با هر حرفی که پسر میزنه!چون دختر نمیفهمه!دختر باید چیکار کنه پس؟!کلفتی!وظیفه ی اصلی یه دختر اینه که بشوره بسابه و غذا درست کنه!بیشتر از این فکر کردی باید چک بخوری!

هیچ وقت نباید پول زیادی دستش باشه میدونی چرا؟!چون دختر بلد نیست درست پول خرج کنه!!!

هنوزم بگم؟؟

داشتم فکر میکردم اگه یکی از این اعضا این پست رو بخونه چی میشه؟!من میشم کافر متلق!!!من سزاوار هیچی نیستم و یه ریز دارم ناشکر میکنم!چون نمیفهمم!

چطوری باید من از تو این افکار مریض اینجوری میشدم؟!

چجوری تو این افکار مریض من باید اعتماد بنفس داشته باشم!؟چطوری باید بتونم!؟

چطوری باید خوشم بیاد از خونه بودن؟!چجوری از تایم پیش شما بودن حس خوب داشته باشم اخه؟!

من میرم!

من فقط با این چیزا حریص تر میشم واسه خواستن و تونستن!شما منو حار تر میکنین :) مرسی برا این همه انگیزه :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۵
پنگوئن

من همیشه دوست داشتم مثل بابام مهربون باشم!و البته بخشنده!

ولی نیستم!

وقتی بهش فکر میکنم من خیلی خودخواه تر از این حرفام!

نمیدونم  چطوری میشه هم آدم خودخواهی بود و خواسته های خودشو به جون خرید و جنگید واسشون ، هم به بقیه اهمیت داد و و یه بخشش عجیب و غریب داشت!

همیشه دوست داشتم بتونم کمک کنم!ولی واقعا با کمک کردن حالم خوب میشه؟!یا من ادمیم که فقط قیافه اشو میام!

مثلا مثلا همین کانون کوشا که میرفتم و درس میدادم به کسایی که نتونسته بودن برن مدرسه!اولش فوق العاده بود و حس خوب میداد!بعدشم حس خوب میدادا! ولی چا یادم میرفت برم؟!چرا هر جمعه باید سلامیان بهم یاداوری میکرد؟

مگه من نمیخواستم بخشنده و مهربون باشم؟!

یا مثلا چرا برا خودم یه قرار داد نمیذارم که مثلا هفته ای هزارتومن دوتومن رو به کسی بدم!وقتی کنار گذاشتم جمع میشه بعد میتونم به یکی بدمشون و خوشحالش کنم.هوم؟!واقعا شاید باید برای مهربون شدن برنامه ریزی کنم!

میدونی همش دارم به این فکر میکنم چجوری باید ورژنمو بهتر کنم!

چطوری یه مبینای بهتر بسازم!

نمیخوام پسرفت کنم!نمیخوام اینجوری باشه که هر کی دید منو بگه این ادم پارسال ، نه اصلا دیروز ، ادم بهتری بود!!

گفته بودم کلی کار ریز و درشت هست که میخوام انجام بدم!

میخوام بنویسمشون اینجا!شاید وقتی برگشتم و دوباره دیدمشون کلیشون خط خورده باشه!شایدم ببینمشون و خجالت بکشم از اینکه انجامشون ندادمو بیافتم دنبال انجام دادنشون:

 

 

 

make to do list having me time everyday
ماسک صورت!(محافظت از پوست) کتاب خوندن!روزی یک صفحه(بیا از کم شروع کنیم!!)
دوش گرفتن هر روز(یاد بگیرم چجوری هندل کنمش) کوهنوردی هفتگی!(حتی یه ذره!دو ساعت رو بهش اختصاص بده!هرچقد رفتی بالا مهم نیست)
دوچرخه سواری هفتگی(مثل کوهنوردی) خواب منظم!
ست کردن کارهام تو ساعت های مشخص (برای عادت کردنشون!)  make vision board
خریدن استیکر برای لپتاپم :)) نوشتن کوت های خوب و دیدن مدامشون :)
عکس ادمای دوست داشتنی زندگیمو چاپ کنم ،کاغذی! مدیتیشن!
هندلینگ سایکلم!یه بار یادم باشه محض رضای خدا :/ یادگرفتن رقصای جدید از یوتیوب :)
بخشندگی هفتگی :) یه کوچولو از روزمو برقصم ! هر جایی که شد :)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۰۶
پنگوئن

نمیدونم چند روزه که ننوشتم!

ارشیا گفت چرا پست نمیذاری گفتم اخه اتفاق خاصی نمیافته که حرفی بزنم!

ولی امروز اتفاق خاصه افتاد :)

از اون روزی که تعطیل شدیم من داشتم به تغییر فکر میکردم! شروع کردم به اضافه کردن چند تا عادت ساده ی خوب!

مثل کنترل آب خوردنم!چون من آدمیم که خیلی کم آب میخورم!خودمو ملزم کردم روزی ۱/۵ لیتر آب بخورم حداقل!

روزی یک ساعت ورزش و یا بهتره بگم فعالیت میکنم!

روزی یه پسیج زبان میخونم و راجبش با رضا حرف میزنم!

تلگرام اون خطم که شلوغ پلوغ بود رو ریختم رو لپتاپ و از رو گوشی پاک کردم تا درگیر گروه ها و آدما نباشم!

و یه سری چیزای دیگه که نمیشه اینجا گفت :)))))

.

.

.

چند تا عادت بد رو هم برداشتم!که دیشب نوشتمشون!

و کلی عادت کوچولوی دیگه که دوست دارم به لایف استایلم اضافه کنم!!!

 

ولی جای یه چیزی بدجوری خالیه! که تا امروز بهش توجه نکرده بودم

امروز رفتم اون خط تلگرامم رو چک کنم که اگه گروه های درسی چیزی گفته باشن متوجه بشم!

یهو دیدم امروز ساعت ۱۱ کلاس با استادی داشتیم که خیلی دوسش دارم!و درسشم خیلی خیلی برام مهمه!

و ساعتی که من دیدم این پیاما رو ۱۱ و بیست دقیقه بود!

واقعا کلافه و عصبی شدم!سریع ادوبی کانکت رو وصل کردم و رفتم سر کلاس انلاین!

تو کلاس انلاین متوجه شدم تو این دو روز یه دونه ویدیوی دیگه هم استاد اپلود کرده که من ندیدم!

کارد میزدی خون من درنمیومد!

کلافه بودم ... مخصوصا چون همش داشت صدای استاد قطع و وصل هم میشد و عملا هیچی نمیفهمیدم!

داشتم با خودم فکر میکردم که الان اگه دانشگاها باز بود من روزی حداقل ۵ ساعت درگیر کلاسام بودم!الان چقد وقت میزارم؟!

وقت گذاشتن رو بیخیال!چقد میفهمم!؟؟

چقد واسه چیزی که میخوام دارم میدوعم؟!

دیروز داشتم با آرمین برای مهاجرت حرف میزدم و اینکه چقققد دلم میخواد یه دانشگاه خوب اپلای کنم!

جدای از این که برم تو یه کشور دیگه، اینکه برم و پیشرفت کنم، اینکه بالاتر برم برم مهمه....برام لذت بخشه! حتی بهش فکر میکنم غرق خوشحالی میشم!

و برای رفتن بیشترین چیزی که میخوام معدله!

اونم واسه منی که دو ترم اول رو به معنای واقعی کلمه داشتم بیکار و بیعار میچرخیدم!مثل ادمایی که هیچ هدفی واسه زندگیشون ندارن!

الان که هدف دارم...

الان که میخوام

الان که انگیره دارم

الان چرا دست رو دست گذاشتم؟

چرا الان که باید بدوم دارم کت واک میرم؟!

بدو مبینا

" یه چیزی تو دویدن هست ، ژن قبیله ایتو میکشه بیرون! "

درسته الان تهران نیستم و خیلی چیزایی که میخوام ازم دورن!

ولی من باید یاد بگیرم چجوری موقعیت رو به سود خودم تغییر بدم!

"هوای سرد همیشه بیرون هست ، تو باید یاد بگیری در رو ببندی!"

مسیله اینجاس که هر چی میرسم بازم کمه!بیشتر میخوام! اینکه برم بالا تر...

شجاعی اخر کلاسش گفت :

برای نیوتن هم یه دوره ای به خاطر وبا کلاساشون تعطیل میشه!و نیوتن مهم ترین نظریه هاشو اون موقع داده!

شاید بهترین وقته برای اینکه به خودم ثابت کنم که بدون استاد هم میشه!

خودت استاد خودت باش!

 

"مغز سالم تو بدن سالمه!"

 

ورزش جای خودش خوبه! درس جای خودش !اینو یادت باشه!

 

"چقد خودتو دوست داری؟!"

 

چقدر به خودت احترام میذاری و اهمیت قاءل میشی؟!

 

"دیدت به زندگی عوض میشه!"

 

انگار ادمای دورتم به خاطر دیدت عوض میشه....انگار داری خودتو اماده میکنی واسه یه تغییر بزرگ تر!

 

انگار داری کشیده میشی سمت چیزی که میخوای!

 

"من همیشه راه خودمو میرم"

 

"من ربات نیستم!!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۲۱
پنگوئن