پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

من برای تو میخونم
هنوز از اینور دیوار
هرجای گریه که هستی
خاطره هاتو نگهدار
تو نمیدونی عزیزم
حال روزگار ما رو
توی ذهن آینه بشمار
تک تک حادثه ها رو

خورشیدو از ما گرفتن
شکر شب ستاره پیداست
از نگاه ما جرقه
صد تا فانوسه یه رویاست
من برای تو میخونم
بهترین ترانه هارو
دل دیوارو بلرزون
تازه کن خلوت مارو
هم غصه بخون با من
تو این قفس بی مرز
لعنت به چراغ سرخ
لعنت به چراغ سبز
هم غصه بخون با من
تو این قفس بی مرز
لعنت به چراغ سرخ
لعنت به چراغ سبز

 

 

 

چقد خوبه که اهنگای سیاوش هست بازم :))

خودش میدونه چقد خوبه؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۰۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۰۳
پنگوئن

یادم نیست و کی و کجا بود!خونده بودم که هر کسی آدم های خاکستری تو زندگسش وجود داره براش!آدم هایی که با دیدنشون هر چقدرم به موقعیت خوب و درستی رسیده باشی ، از بالا شوتت میکنن پایین!و میافتی ته دره ی گذشته ات!

من کم از این آدم ها ندارم تو زندگیم!شاید اولین و بزرگترینش برام نگینه!

به شدت یادآور روز های خاکستری برام!

کم باهاش خاطره های خوب و خوشگل و حس خوب نداشتم!اما الان برام تبدیل شده به بزرگترین آدم خاکستریم!کسی که هرچقدرم تو خوشی و خوشحالی ببینمش منو میندازه ته چاه خاطره های سیاهم!

دو شب پیش فهمیدم حدیث هم به جمع این آدم ها پیوسته برام!نگاهش آزارم میداد!تا حالا شده نگاه یکیو ببینی و حس کنی داره تا عمق وجودتو میسوزونه!اشتباه نکن من از نگاه عاشقانه حرف نمیزنم!یه نگاه تیز و براق که دوست داره تو رو به اتیش بکشه!من و حدیث هم روزای خیلی خوبی رو با هم داشتیم!دبیرستانی که گذروندیم فوق العاده بود!هر روز با هم میرفتیم و با هم برمیگشتیم در واقع ما سه نفر ینی من و حدیث و نگین هم سرویسی بودیم!اما الان.....فقط حسم بهش یه آدم خاکستریه!

به جز این دونفر دو تا برادرام و مامانمم هستن!این ادم ها رو من عاشقشونم!مسلما با این ها هم روز های خوب و خنده های کمی نداشتم!ولی یه سری خاطرات به شدت سیاه دارم که لکه انداخته رو تمام سفیدای که بعد و قبلشون بوده....

هر وقت آدم های خاکستری زندگیمو میبینم حالم بد میشه...یه اضطراب عجیبی دارم راجبشون!

حتی گاهی واقعا و عمیقا دوست دارم پیششون باشم ولی حال بدم نمیذاره از لحظم کنارشون لذت ببرم!

من...یکم عجیب غریبم...یه وقتایی یه حس هایی دارم که نمیشه بهش احترام نذارم!

و همیشه هم این حس ها درست راهنماییم کردن...از هر کسی دوری کردم بعدا فهمیدم به نفعمه!یا حتی از جایی که حس بدی بهم میداد!

من بچه ی نورم...بچه رفتن به سمت نور...به سمت یه جای خیلی روشن که همیشه وقتی به ارزوهام فکر میکنم میبینمش...

من بچه ی ساختنم...بچه ی جلو رفتن و تونستن!بچه درد کشیدن و خواستن بیشتر..

یه حسی دارم که مدت ها بود نداشتم...یه حس انگیزه ی قوی...میدونم از کجا میاد...میدونم چرا انقدر این حس برام شیرین و لذت بخشه....

میخوام این بار فرق کنه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۵۴
پنگوئن

موسیقی زندگی ادما رو عجیب و غریب میکنه!

یه صحنه ای که هر روز میبینیشو خیلی عادیه وقتی یه موسیقی پس زمینه اش باشه خیلی قشنگ و انگار عجیب غریب میشه :)

اتفاقی یا غیر اتفاقیشو نمیدونم!ولی این چند روز خونه نشینی فیلمایی دیدم که همش راجب موسیقی بود :)))

بعد از هر فیلم یه نیگا به سنتورم که گوشه ی اتاق جا خشک کرده نیگا میکردم :)

اتفاقا تو همین مدت یادی از رفیق قدیمیم کردم :) نازنین! بهم گفت میخواد بره ساز بخره!بین سنتور و سه تارش مونده! من عمیقا لبخند زدم :))))

این چند روز تو خونه بودنه اینجوری بود که مثل همیشه اصلا تلوزیون رو روشن نکردم به قصد دیدن تی وی پراگرامز :) روشن کردم و اهنگایی که شایان جدا کرده بود رو پلی کردم!و رقصیدم!

خوشحالی و خنده و رقص انگار همه از یه خانوادن!و به طرز عجیبی تو بدترین شرایط هم حال ادمو بهتر میکنن!

شاهین راجب دوپامبن و اینا میگفت :) راجب اینکه خیلی چیزا هست که تو باهاش خوشحال میشی و مغزت اونو دریافت میکنه ولی کاذبه انگار!من نمیتونم به قشنگی اون توضیح بدم!

ولی الان که فکر میکنم داستان همینه!میشه انگار مغز رو گول زد و حال خوب درست کرد!

شاید برای همینه که ادم وقتی تو دوره ی حال بد میافته هی بیشتر و بیشتر غرق میشه :)))

انگار باید از یه جایی به بعد یه دوپامینی به مغزت بدی و بهش جون بدی!

داستان تلقین و اینا هم همینه!

خیلی دوست دارم بیشتر راجب مغز و عملکرد حداقل این قسمتش بدونم!احتمالا تو زندگیم خیلی بهم کمک میکنه:)

میدونی الان که حرفای ادمای مختلف رو میذارم کنار هم انگار داره جور درمیاد!انگار پازله داره درست میشه واسم!

اخه یه بحثی با آرش داشتم قبل از این که تلگرامشو پاک کنه که آدمای موفق موفق تر میشن و اینا، و داستن تونستن!اون بهم یه حرف جالب زد!گفت من اینجوریم که سعی میکنم تو یه کار کوچولو بتونم!یه چیزیو درست میکنم و بعد از اینکه میتونم و اعتماد به نفسه هم درست میشه بقیه هم به خودخودی خود انگار درست میشن!

مبدونی از اون یه بار تونستنه مغز خوشحال میشه!و بعد از اون ، اون خوشحالیه به کمکت میاد و زرت ، تو میتونی :)))

دیروز بعد از دو سه روز خونه موندن رفتم بیرون تا هم لباسمو بدم خشک شویی هم از داروخانه یه سری چیز میز که مامانم گفته بود رو بخرم!

یه خانومی رو دیدم که یه بسته ماسک خریده بود و داشت به رفتگرا میداد و بهشون میگفت چیکارا رو نباید بکنن که مریض نشن!یه لبخند به پهنای صورتم زدم!واقعا کارش شیرین بود!ندیدم عکس بگیره ! ندیدم کسی رو دوره خودش جمع کنه!خیلی اروم و بی صدا داشت اینکارو میکرد!

احساس میکنم مدتی هست این نوع خوشحالی ها رو تجربه نکردم!و دلم میخواد!میدونی به نظر من این کارا بیشتر از اینکه کمک به اون نفر خارجی باشه کمک به خوده ادمه!ینی تو واسه اینکه حس خوب بگیری داری اینکارو میکنی :)

همینجوری قدم زنان اومدم جلو تر!دو سه تا از این پسر بچه های کار رو دیدم !به زور ده دوازده ساله ! هر کدوم یه سیگار دستشون بود و داشتن با ذوق سیگار میکشیدن!نمیدونم اون سیگارا  رو از کجا پیدا کرده بودن!و چطور یه بچه ی ۱۰، ۱۲ ساله میتونست اینجوری سیگار بکشه!سرمو تکون دادم تا شاید بپره این حال بدی که گرفتم!دوست داشتم برم بهشون بگم این لعنتی که دارین میکشین از الان نابودتون میکنه!اونم تو این وضع!

داشتم به خونه نزدیک تر میشدم ، یه مشاور املاک سر راهم بود که دور تا دورش شیشه بود!یه اقای پیری پشت اون شیشه داشت نماز میخوند :) تو قنوت نمازش بود که دیدمش :))) میدونی گاهی وقتا یه سری ادما رو در حال عبادت میبینم و لذت میبرم!خیلیا کاراشون از سر اجیار و بخاطر بقیه و این حرفاس...ولی بعضیا رو ادم میبینه دوست داره بشینه و ساعت ها به عبادت کردنشون نیگاه کنه!این پیرمرد با موهای یه دست سفیدش هم همینجوری بود :)

گاهی وقتا فک میکنم کاشکی یه چیزی وجود داشت که به منم از این حس های ناب میداد!

من خیلی گمم....گمم تو دونستن و ندوستن!تو درست و غلط هر چیزی!انقد به درست بودن و علط بودنش فکر میکنم که گاهی اصن اصل بحث رو فراموش میکنم!

فکر میکنم باید قدم جدی برا مدیتیشن بر درارم!شاید به خیلی چیزا دیگه اعتقادی نداشته باشم...ولی فکر میکنم به انرژیا اعتقاد دارم :)

الان که دانشگاها تعطیل شده...یه حس عجیب غریبی دارم...شایدم اونقدا بد نیست ادم برای مدتی واسه خودش باشه!تا بفهمه واقعا چی دوست داره!

واقعا اگه بیکار هم باشه و هیچ اجباری پشتش نباشه بازم پا میشه درس بخونه؟!اصن دوست داره بفهمه؟!کدوم درسشو بیشتر دوس داره اصلا!!

گاهی خوبه ادم یه موسیقی پلی کنه و بشینه دنیا رو نیگاه کنه :)

 

پ.ن۱: از این تبدیلای یه ای یو ایکس به دو تا به شدت نیاز دارم!دوست دارم چیزی که دارم حس میکنم رو در لحظه با یکی شریک شم!!

پ.ن۲:ولش کن این اخبار بد رو...بیا برقصیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۴۱
پنگوئن

امم یادم نیست دقیقا از کی ولی همش شبا ساعت حول و هوش ۵ بیدار میشم

امروز از ۴:۳۰ بیدارم...دیشب ریحانه برام یه کلیپ تو یوتیوب فرستاد در همین مضمون

کارایی که میگفت رو کردم ولی نشد :(

خیلی دوس داشتم مدیتیشن بلد بودم!حس میکنم این روزا که  واقعا بهش نیاز دارم

روزای عجیبی داره میگذره!

به خاطر کرونا تعطیل شدیم :/ و من از تعطیلات لایک الویز متنفرم!

این دو روزم همش لش بودم تو خونه و تنها...

به یکی دو نفر دارم خیلی بیشتر از قبل حرف میزنم و برام جالبه!

دیشب یه ادم دیگه از یه ور دیگه بهم پیشنهاد رابطه داد که هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم :/ چرا باید اینکارو میکرد واقعا :///

رفتم پست ارشیا رو خوندم بیشتر عصبانی شدم! پسره سرتق!گاهی وقتا فکر میکنم ادما با حرفایی که دارن میزنن می ری نن و خودشون نمیفهمن!پسر این خزعبلات (واقعا نمیدونم درستش چجوریه) چیه مینویسی!

تنهایی خوبه!اما به حدش...

رابطه با دوستات خوبه!اما به حدش!

همه چیز در جای خودش قشنگه! نمیدونم چه اصراریه این که بگی نه من الان باید منزوی باشم یا الان باید در اجتماع باشم!!!یا دوستام فیلانن!راستش بهم برخورده اگه معلوم نیست !!!!!

نوشته بود دوستان به هیچ جای هم نیستن!بهت اینو نشون میدم به معنای واقعی تا متوجه بشی ینی چی پسرم!!!!!!

زورم میاد!واقعا زورم میاد!

خب اینکه چرا انقد عصبانیم یه دلیل دیگه ام داره!

امروز بعد از چند روز اریا رو دیدم رفتم پاورمو ازش بگیرم خیر سرم!

چرا چرا...واقعا چرا انقد اصرار‌...اصرارش دلمو دقیقا داشت ریش میکرد...و نگاهش!که میگف نرو!من چیکار باید میکردم؟!

چیکار میتونستم بکنم!وقتی میدونستم اشتباهه...وقتی میدونم نباید با هم حرف بزنیم!

حس بدی بهم دست داد...وقتی اومدم تو خونه...و بعد از یه ساعت دیدم یکی زنگ در رو زد...وقتی دیدم نتونسته بره...احساس یه ادم ظالم لعنتی رو داشتم!

کاش میشد بهش بگم تو رو خدا نکن!داری با اینکارت باعث میشی فقط نفرتم از خودم بیشتر بشه همین!

ولی با وجود این همه قهوه ای بودنی که وجود داره...

این دو روز خوب پیش رفت:) روز اول کارای پروژمو کامل کردمو فرستادم واسه دکتر هوشیار

امروزم کد کلاسی که با ارمین میریم رو زدم!و  با خوده ارمین دیباگینگش کردیم و فاینالی درست شد :)))

کتاب زبانمم اوردم با خودم خونه و نمبدونم میتونم بالاخره شروعش کنم یا نه

دوست داشتم وتسه زبان یکیو پیدا کنم که لول زبانش عین خودم باشه باهم یونیا رو بخونیم و بریم جلو و سعی کنیم با هم حرف بزنیم...

ولی کو ادمش...

حالا مهم نیست خودمم تنها میتونم!

یه پیام دیدم تو نظرات بلاگ...نمیدونم راجبش حرف زدن کاره درستیه یا نه!حتما اگه بیشتر باش اشنا شدم حرف میزنم راجبش !

فعلا که کرونا خونه نشینمون کرده!

و اگه این ساعت ۵ لعتتی بذاره من بخوابم دنیا جای قشنگ تری میشه قطعا!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۰۶:۱۳
پنگوئن

هر چقد تلاش کردم همه احساساتمو بریزم تو دو تا جمله تو یوتیوب دیدم فایده نداره...

الان بعد از تقریبا سه ساعت با شاهین حرف زدن دارم مینویسم!

میدونی خوشحالم!خوشحالم که پای اون نهال دوستیمون رو اب دادم و منتظر بزرگ شدنش نشستم...

انقد لبخند زدم موقع دیدنش که لپام درد میکنه الان :)))

عجیب ترین موجوده برام...عجیب ترین

میگفت میخواد از دارک سایدش حرف بزنه ولی من تنها چیزی که ازش میدیدم نور بود و نور

با اون لبخند قشنگی که اخرای صحبتمون بالاخره به لبش نشست...

بهم گفت به دلش افتاده که باز منو میبینه..

مثل همون موقع هایی ک به دلش افتاده بود من تهران قبول میشم؟

این بشر برای من انگیزه ی خالصه...امید خالص...

وقتی باهاش حرف میزنم میفهمم که چقد کیفیت حرفامون با هم با کیفیت حرفام با ادمای دیگه فرق داره...

راستی امروز از چیزی حرف میزد که ارش اسمشو گذاشته هدف زندگی :) دقیقا اونم به همین رسیده بود!و داشت میگفت از این کسافتی که درست شده چقد بدش میاد :) داشتم فکر میکردم چقد جالبه...ادمای دورم...با انقد فاصله مکانی در حالی که هیچ  وقت همو ندیدن دارن یه جور به یه مسئله نیگا میکنن...

حال روزای اخری که ایران بودو دیدمش رو دارم...

یادمه رسیدم خونه

خودکارو برداشتم و همه انرژی مثبتی که ازش گرفته بودمو ریختم رو کاغذ...همه محبت و علاقم به این ادم رو....

گردنبندی که یادگاری از خودش برام گذاشت...ینی از گردنش دراورد و بهم داد...

 و کاغذی ک امروز نشونم داد...که من همون روزی که بهش دادم فکر میکردم میندازه سطل آشغال ، ولی امروز دیدم تو پوشه ی مدارکش گذاشته...و تنها یادگاریش از دوستاشه که با خودش به امریکا برده...

گاهی وقتا فک میکنم که چقد تو زندگیم کم دارمش

و چقد تو زندگیش کم دارتم...

از اینکه قراره هفته ای یه دفعه باش حرف بزنم...

از  اینکه دوستیمون انقد قوی شده که با وجود مرز ها فاصله کنار همیم

از اینکه هست ...بعد از ۵ سال خوشحالم...

با تمام وجودم

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۴۲
پنگوئن

اممم همیشه دوست داشتن نیست که باعث تموم شدن یا شروع شدن رابطه میشه!

دیروز همه‌ی دوستای طبقه سه ایم خونمون جمع بودن و چه جمعی شد :)

پریشب تا صبح بیدار بودم و نمیتونستم بخوابم...با دو تا ترس بزرگم مواجه شده بودم...تنهایی و تاریکی!

برای همین صبح که بچه ها اومدن منگ منگ بودم و هر کی میدید میگفت چرا انقد خسته ای...

سحر که رسید کشوندمش تو اتاق و براش تعریف کردم..بهش گفتم چقد حالم بده...

از قبل هم گفته بودم ک مواظبم باشه که گند نزنم...

تقریبا هیچی غذا نخوردم...و فقط داشتم ع ر ق و ش ر ا ب میخوردم...

فقط میخواستم اثر کنه...حالم اصلا خوب نبود...

و انقد خورده بودم که یه گوشه ای نشسته بودمو من وراج ، در سکوت عجیبی بودم

رو به اخرای مجلس بودیم بعد از کلی رقصیدن و بازی و خندیدن های خیلی خلی زیاد...

که حس کردم حالت تهوع دارم...رفتم کنار شایان...و بهش گفتم حالم خوب نیست

منو کشوند جلوی حموم

میلرزیدم با تمام وجودم...حالم بد بود خیلی بد...

سحر بغلم کرده بود...

من همش میخندیدم...

یهو شایان گفت به نظرت چی تو تولدت کم بود...؟!

اها اینو گفتم که این ادما جمع شده بودن تا تولد چند نفر رو بگیرن من سحر و ماهرخ :)

بعد از سوال شایان...اروم گفتم اریا...و بغضم ترکید...

سحر سعی میکرد همه رو خفه کنه!ارمینی که همش از مستی داشت میخندید و چرت میگفت ، شایانی که با این جمله رید

و نرگسی که پرید تو بغلمو گریه کرد و باعث شد من زاااااار بزنم :)

و سبک شدم!چون بالاخره تونستم گریه کنم :)

تگری نزدم...و بعد از اینکه حالم خوب شد شایان اومد بغلمو گفت که بهت افتخار میکنم دختر :))) ‌و یکم خاطره گفتن تو همون راهرو بین دستشویی و اتاقا هممون تجمع کرده بودیم :)

خوشحال شدم که بچه ها دورمن...چون اگه نبودن قطعا حالم بدتر از این حرفا میشد...

دیشب تو خواب و بیداری داشتم فکر میکردم که اینکه رابطمو تموم کردم خوبه یا بد...

صبح که بیدار شدم اولبن حرفی که به سحر زدم این بود ! و سحر گفت تو به اندازه ی کافی دلیل برای این کارت داشتی...

و با خودم فکر کردم که اره...شاید 

سحر رفت و من داشتم توییتر رو میگشتم که دیدم اریا یه توییت گذاشته

و واقعا تیر خلاصی رو با این توییتش زد...!

باز از شهر و نژاد و کوفت و زهرمار! و الان فهمیدم اون دید شهرستانی مامان و باباش چقد روی دید خودشم تاثیر داره!!!!

واقعا از اعماق وجودم شکستم...

داشتم فکر میکردم تو این چند ماه رابطه من چه کارای بدی کردم؟!چه بدی به این ادم رسوندم که الان این حرفو میزنه؟!

گاهی وقتا یه سری رفتارا یه سری ادما رو بد از چشمت میندازه....بد!

شاید از سر عصبانیت باشه توییتش شاید از لج...از هر چی که هست تمام دلایلم برای تموم شدن رابطه رو تایید کرد :)

و من چه ساده لوحانه هر بار دل میدم :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۲
پنگوئن

 درد تاریکی ست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

 

توجه : این پست ناله است!اگر به هر دلیلی ناله نمیخواهید از خواندن آن خودداری فرمایید!

 

من میدونم که چرا نمیتونم خونه بمونم!چون نمیتونم اون محیط رو تحمل کنم!اون همه انرژی منفی که به سمتم حواله میشه! و میدونمم سر منشا اینا چیه!تفاوت!و ناراحتی شدید مادرم!

اخرین لحظه ای که داشتم میومدم خوابگاه میدیدم اشک توی چشماش جمع شده!غم عالم ریخته بود درون دل لعنتیم!

من یه بچه ی آشغالم!علاوه بر اینکه هر چی میگه گوش نمیدم!روز تولدش وقتی بابام تو بیمارستان بود به خاطر هر دلیل احمقانه ای تنهاش گذاشتم و موندم خوابگا!

و روز مادر وقتی هیچ کدوم از کلاسام تشکیل نشد بازم به هر دلیل و بهانه ی احمقانه ای نرفتم پیشش!حضور داشتن نه حتی کادو!

من یه آشغالم....که میدونم مامانم چقد از رفتنم ناراحت میشه و بغضش میترکه ولی باز مصرانه راجبش بحث میکنم!

من میدونم چقد بدم...

این چند روز از عصبی بودن زیاد معده درد و حالت تهوع داشتم دیوانه میشدم!

من هیچ راه حلی واسه این منجلاب لعنتی که توشم ندارم!اینکه نه میتونم مثل قبل پذیرای حرفشون باشمو بچه ی حرف گوش کن باشم نه میتونم اونقد گستاخ باشم که ناراحت نشم بتازونمو برم جلو!

من حتی یه ساعتم از خونه میزنم بیرون دلم برای مامان و بابام تنگ میشه!ولی نمیتونم پیششون بمونم!آخه این چه درگیری که من با خودم دارم!

از صبح انگار یه وزنه ی ده کلویی گذاشتن روی قفسه ی سینم حتی نمیتونم نفس بکشم....

گاهی وقتا از این همه وایب منفی که میگیرم واقعا خسته میشم...

اینکه وقتی ادمایی که خیلی بهم نزدیکن ناراحت میشن به هر دلیلی و من نابود میشم...

حتی شاهین از اون سر دنیا!

مامانم تو یه شهر دیگه!

محسن!

بابام!بابام...بابام!

 

دلم گرفته قدر یه دنیا....خیلی زیاد !خیلی!

 

ذهنم درگیره....درگیر انتخاب واحد...حال گرفتم...درگیر روزایی که میگذره...درگیر بلاتکلیفی بزرگی که دارم!

کاش میشد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم کلی از فشارایی که رومه تموم شده...

 

من یه تیکه آشغالم....

 

یکم خودمو دوست داشته باش لعنتی...یکم!
من الان نیاز دارم منو دوست داشته باشی!

 

چرا هیچ نقطه ای واسه دوست داشتن خودم ندارم؟!

 

چرا دلم میخواد الان زاااار زار فقط گریه کنم؟!
 

شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

 

 

گند بزنن این زن بودن رو!که خیلی از مشکلات من از همین میاد! از این جنس لعنتی....

اگه پسر بودم هیچ کدوم از این مشکلا رو با خانواده نداشتم...آزاد و رها...بعد میگن تبعیض جنسی نیست...به خدا هست...به خدا هست...برای من هست...برای خیلیای دیگه هم هست!

 

نالیدم....

بسه دیگه...

با اینکه دلم یه اپسیلونم سبک تر نشده!ولی ثبت کردم تا بدونم که چقد از خودم بدم میاد‍!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۵
پنگوئن

شاید ما نتونیم همه ادما و شرایط زندگیمونو خودمون انتخاب کنیم، ولی وقتی میتونیم شرایط رو برای خودمون بهتر کنیم و ادمهایی رو تو زندگیمون بیاریم که بهمون لبخند و حال خوب رو هدیه میدن این کارو بکنیم!

چون دست دست کردن و تغییر ندادن اوضاع و نداشتن ادم های مچ با خودت فقط ظلمه به خودته!

خودت رو دوست داشته باش!و برای خودت و حال خوبت بجنگ!

تو استحاق داشتن یه زندگی خوب و سر زنده رو داری :)

هی من!دوست دارم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۲۸
پنگوئن

چند روزی هست که بخاطر قلب بابام ، مامان و بابام اومدن تهران!

روزه اول با کیک و رقص و شادی گذشت!

روز دوم دکتر و بیمارستان...

و روز سوم گیر های مامان شروع شد...

کاملا اینو حس میکنم دیگه تحمل همدیگه رو نداریم!و‌مامانم ترجیح میده که من پیشش نباشم تا اینکه منو با تغییراتم ببینه!

امروز برگشت به بابام گفت اشتباه اولم این بود که با تو ازدواج کردم!

اشتباه دوم این بود که دو تا پسر اوردم

بزرگترین اشتباهم این بود که این دخترو اوردم!

و اشتباه اخرمم این بود که گذاشتم بیاد تهران!

بابام خیلی عصبانی شد با این حرف مامانم!بهش‌گفت اگه فکر میکنی اشتباه کردی یا تو برو بیرون یا من میرم!

بعدم بهش گفت که بعد از ۳۵ سال زندگی برگشتی میگی اشتباهم این بود که با تو ازدواج کردم؟!

من...شاید بهش حق میدادم که به من بگه اشتباه!اما بابام و داداشام برای مامانم خیلی‌خیلی خوب و درست بودن!

بابام گفت دلت میخواد به خاطر خواسته های خودت جلوی پیشرفت بچه اتو بگیری!

دختر و پسرات انقد بچه های خوبین!کاری فعال زرنگ!همه ارزوشونه من شوهرشون باشم و بچه های تو رو داشته باشن! زندگی به این خوبی داری چرا ناشکری میکنی!

من تنها جمله ای که گفتم وسط این دعوا این بود که:

همه ی نمازایی که خوندی یه طرف این ناشکری و دل شکوندت رو جوابگو نیست!

نمیدونم ، نمیدونم اگه منم مامان بشم همین میشم یا نه؟!ولی دلم میخواد با تمام قوا مثل مامانم نباشم!

مامانم ادم بدی نیست!مهربونه ، اگه به حرفش گوش کنی همه دنیا رو برات میگیره!ولی امان از اون روزی که خلاف نظرش کار کنی!اسمون و زمین رو بهم میریزه!

از روز سوم به اینور دقیقا مثل یه دارکوب که نوک میزنه به درخت ، مامان منم شبانه روز نوک میزنه به سر من!

خیلی وقته فهمیدم حرف زدن باهاش فایده نداره!برا همین امروز تصمیم گرفتم جلوی مامانم دو رو باشم!چون اون نمیتونه من واقعی رو قبول کنه!همون کاری که بابام و داداشام میکنن شاید!

امروز فهمیدم بابام کاملا پذیرفته که از ایران برم!

مثل اینکه با یکی از دوستاش صحبت کرده!و ازم پرسید که چیکارا باید بکنی برای رفتن!

مامانم از تو اشپزخونه میگفت من که راضی نیستم!

ولی من و بابام‌کماکان داشتیم حرف میزدیم راجبش!

این کشش ها و فشار ها شدیدا سال کنکور منو یادم میاره!که داداشامو مامانم مدام میگفتن نباید بری تهران و بابام میگفت هر چیزی دلت میخواد!

بعد از رفتنمم اونجوری که شنیدم مامانم تا چند ماه کارش گریه کردن بوده!بابامم بغض میکرده و حال چندان خوبی نداشته!تا چند وقت هم برادرام باهام صحبت نمیکردن!دلیلشم نافرمانی بود!

فکر میکنم دوباره همین داستانو داشته باشم!شایدم با دوز شدید تر!

توی یکی از این حرف زدن ها و قدم زدن هام با ارشیا داشتم بهش میگفتم که وقتایی که با خانوادم خوبم دوست ندارم از ایران برم و شاید به رفتنم شک میکنم!ولی وقتی دعوا میکنم باهاشون مثل یه سوخت میشه برام اون دعوا و ویییژ میرم هوا :) انگیزه میگیرم که برم....برم یه جای دور!و دوری و دوستی رو به نزدیکی و جنگ ترجیح میدم!

فکر میکنم همه تو زندگیشون از این دعوا ها دارن!

طبیعیه!

ولی‌کسایی که مثل من مدتی از خونه دور بودن و با به بک گراند بد جدا شدن از خونه انگار دیگه نمیتونن برگردن!انگار باید دور بمونن!انگار دوری بهتره!

احساس میکنم زندگیم‌افتاده رو یه صفحه و دارم توش قل میخورم...

دوست دارم تغیی بدم...برم صفحات بالاتر!نمیخوام تو این حلقه ها گیر کنم!

امیدوارم کاری رو که‌ارمین شروع کرده خیلی خوب کار کنیم!از روز اول دارم به یه تیم باحال فکر میکنم

یه جا قبلا خونده بودم که یه سری از‌بچه های دانشگاه شریف میان یه تیم میشن و راجب نروساینس میخونن!اون موقع نرو ساینس تو ایران نبوده!بعدا هم خودشون میشن بنیان گذارش!اگه اشتباه نکنم!

از وقتی که ارمین اون حرفو زده...دارم فکر میکنم که چه خوب میشه یه تیم اونجوری باحال تشکیل بدیم؟هوم؟

دوست دارم سریع تر برگردم خوابگا...و‌زندگی تحصیلی و ترم جدیدمو شروع کنم...

بعد از ۳ ترم جنگیدن!به جای خسته شدن حار شدم واسه جنگ :)‌دوست دارم‌برم خودمو قل بدم وسط میدون و به خودم ثابت کنم خودمو....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۴۶
پنگوئن