پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

رخنه کرد!

بالاخره فشارای بیرون خونه به دانشکده هم رخنه کرد!

امروز ادما به معنای واقعی کلمه غمگین بودن و غم زده!

مدت هاست حال خوب شایان رو ندیدم!یا لبخندای پویان که مدت هاست ب رمق شده!

آرمینی که خنده هاشم حرصی شده!

یا مهدی که از عصبانیت راه میره!

مهرزادی که چشمای نگرانی داره...

یا ماهرخی که دیگه شلوغ و پر سر و صدا نیست

مینویی که گریه میکنه!

مرضیه ای که حرصی بجای درس خونون توییتر رو بالا پایین میکنه!

سحری که مدت هاست تو دیواره

آریایی که فقد میخواد از اینجا فرار کنه!

هیچ کی حالش خوب نیست!

هیچ کسی ادم پر انرژی قبل نیست!حتی من!حسن پر انرژی دانشکده با سر و صدای زیاد!که از طبقه یک تا طبقه سه صدام میپیچید!

چی شدیم؟!

هیچ!

اومدم از دانشکده بزنم بیرون بر اثر حرفایی که با کاوه زده بودمو فیلمایی که شایان نشونم داد انقد ترسیده بودم که نمیتونستم تا در خروجی برم

برگشتم و دست به دامن پویان شدم!

پویان اومد!و با هم برگشتیم خوابگا...

داشت میگفت ۱۶ آذر که روزه دانشجو شده...فقد ۳ نفر مردن ولی الان...

ابان آذر دی....هر ماه...هر روز... هر روز...ادم میمیره...

ولی دیگه مرتبه اش مهم نیست!دیگه مهم نیست!برای هیچکی مهم نیست!

داریم چی میشیم؟!

داریم میریم تو دیوار!

یک م ل ت واقعا در جهل علامه! به معنای واقعی ...

خوشحالم که یکی مثل پویان هست...

اون تیکه که داشتیم جدا میشدیم بهم گفت مبینا بلدی دیگه صدای جغد دراری؟!

گفتم اره

گفت مشکلی‌پیش اومد صدای جغد درار میام کمکت

من: هو هو ،حله کار میکنه :)))

....

گاش درست شه...کاش‌خواب بودم...کاش تموم شه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۲
پنگوئن

چند روزی هست که حوصله ندارم چیزیو چک کنم!

ینی میریم توییتر همش داستانای نضخرف میبینم راجب هواپیما و سردار و فلان...

میرم تلگرامم همینم

از درد و رنج خستم

از اینکه همه غر میزنن خسته شدم!دلم یه ادم شااااد و پر انرژی میخواد با هم بریم بگردیم و برای چند ساعتیم که شده به این همه مشکل نیگا نکنیم!

دو روز پیش دانشکده بودیم!حتی اونجا هم بحث و مشکل پیش اومد! داشتم فکر‌میکردم من دوساله ندیدم ادمای اینجا اینجوری بیافتن به جون هم!اگه مشکلی بوده هم بین یکی دو نفر و تموم شده!

از رفتارای ارمین و شایان و مهرزاد و .... از رفتارای همه پیداس که چقدر خسته شدن!و چقدر کلافن!

اون روز وقتی داشت فرزین راجب بحثای سالار حرف‌ میزد من بغض کرده بودم!اخه دوست نداشتم این تیکه از زندگیمم اروم نباشه!

دلم واسه خودمون سوخت!خیلی از ماها جو خانوادگی ارومی نداریم حالا به واسطه مشکلات مالی، مشکلات اعتقادی یا اختلاف عقیده و نظر و فلان...

پناه میاریم به دوستامون!به درس!به دانشکده ای که برامون حس خونه داره و ادمایی که از صبح تا شب یا به قول شایان از صبح تا صبح میبینیمشون!و بعد بحث و ناراحتی و نا آرومی هم بین این آدما واقعا بده!

وقتی اون بیرون ،،، بیرون از اون خونه میدونی هیچ چیزی سر جاش نیست!

آدمای اون سایت، چندتاییشون در حال اقدام واسه رفتنن چند تا هم هستن که دارن درس میخونن تا بتونن سال های بعد برن!هر کدوم دلیلی دارن!هر کدوم یه تیکه از امیدشون رفتنه!ولی بیرون از این خونه هیچ چیز سر جاش نیست و من ترس رو به وضوح تو صورت این آدما میبینم...حتی تو خنده هاشون :)

دیروز من و سحر دو ور آرمین نشسته بودیم که کدمونو چک کنه!نمیدونم سر چه داستانی بود که من برگشتم جمله معروف اون تیکه از عصر یخبندان رو گفتم: we ganna die  :))) و هر سه تاییمون خندیدیم!

شاید بشه به بدبختیامون بخندیم :)

نمیخواستم بنویسم!چند روزی هم هست که توییت نذاشتم!صبح میرم دانشکده و تا اخرین وقتی که‌میتونم بیرون باشم بیرون میمونم بعد میام خوابگا...حتی با مامانم اینا هم در حد کلمه حرف میزنم!نمیخوام چیزی منو از حال و هدفم دور کنه!نمیخوام درگیر حاشیه های زندگی بشم!

ولی در نهایت گفتم شاید بد نباشه این روزا ثبت شه!شاید یه روزی اوضاع آروم شد و به این روزا نیگا کردم و لبخند زدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۰۸:۱۷
پنگوئن

یکی از چیزای که تو این مدت دو سال و خورده ای متوجه شدم اینه که ، بدن به هر چیزی که تو عادتش بدی عادت میکنه!واقعا همینه!

ذهنم همینه!ذهن هم به هر چیزی که عادت بدیش عادت میکنه!عادت به فعل بودن یا عادت به تنبلی!ذهن هنری ذهن ریاضی ذهن اجتماعی....

ولی روح!

اگه روح رو یه چیز مجزا از بدن بدونیم ، میشه گفت روح یا به چیزی عادت نمیکنه!یا اگه بکنه خیلی فرآیند طولانی تری رو سپری میکنه بنظرم!

مثالش میشه وقتی که کسیو دوست داری!هر چند سال بگذره باز هم اون آدم تو ذهنت میمونه!حتی اگر قاره ها ازت دور باشه!

و بعضی وقتا حتی حس میشه!

به نظرم خاطرات رابطه ی خیلی مستقیمی با روح داره و خب روحم در مقابل عادت کردن به شدت مقاومت میکنه!

روح قسمت لجباز آدم هاست!

روح از نظر من شامل احساس هم میشه!اونجایی که هر چقدر میگردی دنبال دلیل و پیداش نمیکنی و در نهایت میگی: خب دلم میخواد!

میخوام بدنم آیا میشه به این قسمت لجوجت حالی کنی که عادت کنه؟

به خواسته های خوب عادت کنه؟

به فراموش کردن ها عادت کنه؟

یا مثلا براش قوانین جدید وضع کنیم که هی لجوج ، نبینم تا اطلاع ثانوی دلت بخواد!

.

یه وقتایی فکر میکنم کاش زندگی کنترل زد داشت!ولی بلافاصله بعدش به این نتیجه میرسم که اگه گذشته برمیگشت و من همه ی ردو راهی های گذشته رو راه درست انتخاب میکردم....الان مبینا نبودم!

.

یه وقتایی فکر میکنی ته چاهی الباقی ادما بالای چاهن و دارن بهت میخندن!ولی بعد میبینی چاه و بقیه سراب بودن!با تقریب خوبی حتی شاید جلوتری...

.

تولدم از طرف دریا یه گلدون خیلی خوشگل هدیه گرفتم!گلدونی که خیلی حساسه!اسمشو گذاشتم دریا!

مراقبش بودم!ولی اونطوری که باید نه!الان حالش خوب نیست...و دل منو انگار یکی گرفته چلونده :(

داشتم فکر میکردم نصف جوابایی که تو زندگیم میگیرم خوب نیست بعدم غر میزم که چرا فیلان شد عین همین داستانه!میدونم باید چطوری به فیلان اتفاق اب بدم ولی نمیدم...و وقتی گلدونم خراب میشه میگم مراقبش بودما بهش \یس \یس زدم فقد دیر تر بهش آب دادم!گله درست میشه با این بهونه؟نه!

حواست باشه گلتو پژمرده نکنی :)

.

داشتم از خونه میومدم خوابگاه ، انقده که مغزم درگیره گوشیمو جا گذاشتم...برگشتیم گوشیمو اوردم...رسیدم خوابگا دیدم شارژرمم جا گذاشتم...زیبا نیست؟!

.

این روزا حال عجیبی دارم....منتظرم....منتظر یه اتفاق...که نویدشو از چند طرف شنیدم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۳
پنگوئن

دیروز بعد از روز ها رفتم خونه!حس عجیب غریب آرامش داشتم و امروز دوست نداشتم بیام خوابگا!

وقتی رسیدم گواهینامه امو از عظیم گرفتم :) و با ذوق کلی بهش نیگا کردم

همه چیز تا دیشب خوب بود!

امروز چشممو وا کردم اول با خبر فوت آن مرحوم مواجه شدم!و چون از قبل میشناختمش و میدونستم چیکاره اس در جا خشکم زد!

رفتم کانون!قرار بود اون یکی کلاس ریاضی رو هم من برم ولی بچه هاش نیومدن و برگشتم خونه

اصن شاید نوشتن اینا مهم نباشه!

چند روز پیشا بود که با قاسم نشسته بودیم وسط حیاط دانشکده.نمیدونم من چی گفتم که گفتش که خوبه اگه یه سال دیرتر بری میتونی تو اون یه سال کار هم بکنی!و این فکر به ذهن ما رسید که بله!میشه یه سال دیرتر رفت و کار کرد!

امروز بعد از دیدن خبر ها!به شدت مایوس شدم!از‌اول این ترم هر اتفاق اسمانی و زمینی و‌ابی و هی چی بود پیش اومد!چرا تموم نمیشد این اتفاقای لعنتی!همش هدفم داره تبدیل به رویا و ارزو های دور تری‌میشه!

اومدیم با سحر کد کوانتوم بزنیم دیدم اصلا اصلا مغزم نمیکشه!واقعا خیلی چیزای ساده ای رو هم یادم نمیاد انگار که مغزم پره پره!الان یه ساعته دارم فک میکنم اسم دوست دختر فلانی چی بود!و یادم نمیاد!

خلاصه برنامه نویسی رو با یه حس بد ول کردم اومدم ولو شدم رو تخت!

یهو صبا برگشت گفت مبینا دیدی ساسان از ایران رفته؟!

منو میگی؟! دهنم اندازه یه گاراژ واشد!

پیجشو نشونم داد که استوریشو ببینم!چون من هنوزم اینستا ندارم و بی خبرم از همه چی...

یه پستی رو دیدم تو پیجش که همه بچه های ردلاین جمع شده بودن حتی نگین و خواهرش و شقایق و بقیه هم بودن...و یه ایونت بودش !

دروغ چرا دلم شیکست!فکر میکردم بازم به من میگن که برم!ولی انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم!

هرچند همه ادمای اون عکس قدیمی تر از این حرفا بودن و واقعا اگه منو نگن چیزه اونقدرا عیجیبی هم نیست...ولی نمیدونم چرا...یه انتظار دیگه داشتم انگار...

حس کردم بازم رویا و ارزوهام داره دور و دور تر میشه....

در کل امروز روزه خوبی نبود!و خیلیم عجیب بود!

از صبحم که کلا مغزم تعطیله!و از همه چی عصبیم....

از اون پسر کوچولوی تو مترو که ازم پول میخواست و نداشتم بهش بدم....اون یکی پسره که افتاده بود به پای یه خانومه تا کفشاشو واکس بزنه و خانومه نمیذاشت...

از مرگ ان محروم تهدید و خبر های عجیب غریب

از ندیدن آریا

از امتحانای لعنتی

از کد پایتونی که ننوشتم و ۲۴ ساعت به ددلاینش مونده!

از ردلاینی که انگار جایی توش ندارم....

از همه چی عصبانیم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۶
پنگوئن

ما ۶ نفریم!

من سحر آریا ارشیا رضا و آرش!

۶ تا ادم کاملا متفاوت!ولی ۶ تاییم :)

امروز یه قابی تو پاتوق دانشگاهمون نقش بست که فک کنم یکی دو سال دیگه برای این عکس باید یه قاب اندازه ی چند تا کشور داشته باشیم!شایدم نه!کی میدونه!

ما ۶ نفریم!

من واقعا این ۵ نفر دیگه رو دوست دارم!تک تک لحظه هایی که کنار هم نمیذاریم بد بگذره!اون روزی که به تئاتر نرسیدیمو به جاش کلی لحظه های خوش ساختیم!یا امروزی که گشنمون بود و یهو سر از ویو دراوردیم و کلی شوخی و خنده...

دوست خیلی مهمه!من اینو دیر فهمیدم!دیر فهمیدم که دوستای خوب چقدر میتونن زندگیتو قشنگ بسازن!

چقدر میتونن روح و روانت رو اروم کنن یا بر عکس یه مته بشن و خط بندازن رو مغزت فقط!

ما ۴ نفریم

من ریحانه صبا فاطمه!قهر نداشتیم با هم ولی کل کل چرا!،بازم زمین تا اسمون تک تکمون با هم فرق داریم!ولی هوای همو داریم!وقتی من تولد میگیرم بیان و کلی کمکم کنن!یا وقتی تولد ریحان میشه دختر گیتار به دست رو بکشونیم تو اتاق تا شادش کنیم!یا تولد صبا کیک ببریم ویو!با هم یهو دیوونه شیم و اتاق تمییز کنیم!یا اهنگ بذاریمو برقصیم!

یا شبایی که ه کی بدبختیشو میریزه وسطو با هم درستش میکنیم!

یا بیشنیم فال بگیریم و هر بار من و صبا بگیم اعتقادی نداریم و دوباره فال بگیریم :)))

دوست خیلی مهمه....بعضی دوستا میشن خانوادت...چون شبانه روز باهاشون زندگی میکنی!

ما ۲ نفریم!

من و شاهین

وقتی اسم دوست میاد نمیشه این بچه این ورا نباشه که!همین چند دقیقه پیش دراز کشیده بودم و منتظر بودم آریا بیاد که گوشیم زنگ خورد دیدم شاهینه!جواب دادم ، یهو برگشت گفت : میدونستی چقد کارت درسته؟!

من پشمام ریخته بود!گفتم خدایا چی شده :))) دیدم اینجا رو خونده و تصمیم گرفته زام حرف بزنه!

برگشته بم میگه نگو استرس دارم از یه کلمه دیگه استفاده کن مثلا بجاش بگو گ و ز دارم :))))

میگه کلمات خیلی مهمن!

بم گفت معدل مهم نیست!تو مطمئن باش اپلای میکنی!برام مثال خودشو زد و دهن منو بست :)

ما دو نفریم!من و شاهبن!من میکشمش بالا ، اون میکشدم بالا!

دوریم ولی حواسمون هست که باشیم!دوست خیلی مهمه!چون دوست واقعی دوری و نزدیکی نمیشناسه!بهتره بگم مستقل از مکانه :)

ما ۱ نفریم!

من و آریا!

نمیخوام بگم دو نفر!نمیخوام بگم جدا از هم!میخوام بگم دو نفره چسبیده بهم!میخوام بگم یه "ما" ی واحد!اویلش بهم میگفت ما نهال تازییم اگه در مقابل مشکلات مقاومت کنیم و هم دیگه رو نیگه داریم دیگه نمیتونه چیزی ما رو از هم جدا کنه :)

شاید الانم درخت نشده باشیم شاید نهایت یه ساقه ی جوون باشیم الان!ولی ما مقاومت کردیم!

و پشت به پشت هم رفتیم جلو!نذاشتیم چیزی فاصله بندازه...

و هنوزم هر روز میبینمش...چون ما یه نفریم :)

دوست خیلی مهمه چون بعضی دوستا میشن زندگیت!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۹
پنگوئن

اومدم خوابگا از خونه

دیشب تا ۵ صبح داشتم با فاطمه حرف میزدم...حرف و حرف و حرف

اومدم خوابگا با کلی اعصاب بهم ریخته و دلی پکر!

و یه حس خلا لعنتی!

از سه شنبه پیش آریا بودم! و دیشب وقتی رفت، حس کردم یه تیکه ام نیست!

کلافه شدم...عصبی شدم!

الانم اصن تمرکز ندارم

اومدم درس بخونم...دیدم سرم درد میکنه...اومدم کلیپی که رضا فرستادو ببینم دیدم حوصله ندارم

رفتم تو چتم با زینب...دنبال دکلمه های علیرضا آذر!

و دارم همشو گوش میکنم!

حالم خوب نیست!

حالم بهم میخوره از این همه حس!از این همه دوست داشتن!

مث سگ میترسم!

انقد از تجربه های قبلیم عصبیم که نمبتونم....نمیتونن دوباره یکیو انقد دوس داشته باشم!

و احساس میکنم لبه ی چاه وایسادم دارن به زور هلم میدن تو چاه دوست داشتن...

این بار بیافتم واقعا میشکنم....واقعا خورد میشم....واقعا بد میشه....

من خیلی میترسم...

دلم میخواد مامانم اینجا باشه برم بغلش کنم...

ما دیگا چه نسلی هستیم!حتی از دوست داشتنم دیگه میترسیم‌‌‌....

وقتی دیشب با التماس چشمام داشتم بهش میگفتم بمون و با زبونم میگفتم درک میکنم برو....وقتی دیدم رفت....دیدم التماس چشمام کار نمیکنه....قلبم ریخت...ترسم هزار برابر شد!

شاید بودنه دیشبش پیش من اونقدا هم فرقی نمیکرد...ولی التماس چشمام کار نکرد...میدونی ینی چی؟!....ینی بدبخت شدم!

شاید باید قبل از اینکه بیافتم تو چاه فرار کنم از این غل و زنجیر....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۶
پنگوئن

وای از آذر!

آذر داره تموم میشه!پاییز ۹۸ هم تموم....چی شد حاجی...

چی شد که پاییزا هی عاشق میشیم؟!

ما دو ساعت شب بسمونه!زود بیدار شیم!......

سال هاست شب ها زود تر از ۱۲ میخوابم ... تنهایی بیدار نمیمونم...مسمومه...شبا مسمومه!

دلم میخواست اینا رو به جای اینجا تو دفترچه ی کوچولوم بنویسم!

پاییز بود...آبرومم دستم بود...پشت در!

یه پاییز از اون پاییز گذشته!آبروم الان کجاست؟!تزریق شد به وجود؟!یا ریخت زمین؟!

آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده!؟

نتونستم ببخشم!شاید از دلم نیست!از زبونمه!که چرکینه!

حالا اینا رو ول کن!قبلنا سال که تموم میشد ما دلمون هری میرخت!الان پاییز تموم میشه هم دل من هری ریخته!

سرمو از کتاب و دفترم اوردم بیرون دارم دنبال زندگی میگردم که میگن لا به لای همون روزمون پخشه!

چند وقتیه کمتر حرف میزنم!

شده دلتنگ چیزی شی که نخوای اصلا باشه؟!فقط دلتنگ شی صرفا؟اعصابت بریزه بهم از انقد تشابهت؟

دلتنگم

من اینجا بس دلم تنگ است...برای تمام کسایی که الان زیر یه مشت خاکن!

یا حتی برا اونایی که زندن ولی خروار خروار بینمون خاکه!

ولش کن حاجی

بغضم نمبذاره حرف بزنم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۲۰:۴۹
پنگوئن

مبدونم که حرف واسه گفتن زیاد دارم!ولی شاید هر کدومشون یه سمت و سو داشته باشن که ربطی به هم نداره :)

۱-

روز تولدم تا ۵ عصر رنجور و خسته دانشکده بودم!حتی قاسمم نیومده بود!روزی بس کسل کننده و مسخره!با مهدی سر تمرینا دعوام شد!ولی خب اون بنده خدا هم تقصیری نداشت!حس میکردم زیر بار فشار و استرس دارم له میشم!همینجوری ناراحت اومدم خوابگا!دیدم یه بادکنک سبز قلبی رو تختمه!لباسامو پرت کردم رو تختم دیدم عه!صدای خش خش کاغذ میاد!گفتم نکنه چیزی دارم خراب شه گشتم دیدم یه نامه اس!نشستم به خوندن!اشک ریختم!

نامه ی عجیبی بود!ینی همه حرفاشو با تقریب خوبی میدونستما!اما وقتی دوباره زده شد بهم...گریم گرفت!پایینش نوشته بود دوستدارت زهرا :) لبخند زدم!

توش حرف از شیرینی و اینا بود رو تختمو دوباره نیگا کردم دو بسته از این شکلاتای تخته ای دیدم :) شوکلاتا رو برداشتم رفتم طبقه ۴ تا براش از جشن تولدم بگم :)

گاهی وقتا تو اوج سیاهی و نا امیدی که فکر میکنی هیچ کسی به فکرت نیست یه روزنه ی امیدی اون وسط باز میشه که بهت یه حس شوک و خوشحالی عجیبی میده :)

اگه اینجا رو میخونی باید بگم زهرا مرسی!شاید خودت ندونی چقد کمکم کردی تو این مدت دوستی با بودنت!

۲-

شایدم یکشنبه با مهدی سر تمرینا دعوام شد درست به خاطر ندارم!ولی یکشنبه جالبی بود!اعصابم به شدت خرااااب بود!آریا زنگ زد گفت بیا با بچه ها بریم بیرون!من خیلی عصبی تر از این حرفا بودم ولی رفتیم!میدونی شناختن ادمای بیتشر و بیشتر بهم این اجازه رو میده که معنای ارزش ها رو واسه خودم مشخص تر کنم!یه شخصی بود به اسم حمید!آریا از این حمید که حرف میزد میگفت خیلی آدم جالبیه!از اوناس که ادما رو زود میشناسه و سریع میفهمه چشونه و اینا!وقتی برگشتیم به آریا میام داده بود که دختر خوب و بامزه ای به نظر میام :)

۳-

دوشنبه تعطیل شد!از صبحش درگیر درس بودم!یه حس عجیبیه واسم درس خوندن!انگار منو از اون ادم بی اعتماد بنفس و یوز لس تبدیل میکنه به یه ادم یوزفول و اگاه تر!گاهی وقتا هم وقتی درس میخونم فکر میکنم حاجی من چقد خنگم :((( ولی کوانتوم انقد خوشگل هست که من ابن حس خنگ بودن رو زیر پام بذارم و دلم بخواد بیشتر و بیشتر ازش بدونم...وقتی غرق دنیای درسیم میشم خیلی سخت میشه کارای عادی برام!مثل هندل کردن رابطم با آدما!شاید مسخره یاشه شایدم از بیرون اینجوری به نظر نرسه!ولی وقتی خیلی درسی میشم مغزم کاملا منطقی پیش میره و این خب یکم خنده داره :)))

۴-

دو روزه بحث یه ادم مدیوم هست که دوست آریاس :) چیزای جالبی راجب من گفت!یه قسمت از حرفش این بود که یه لکه ای از گذشتس هست که نمیخواد باشه!از آریا و فاطمه و اینا پرسیدم شما که دارین میگین اینو میدونستین فکر میکنید لکه چیه؟!هر کی یه چیزی گفت ولی هیچکی درست نگفت!

لکه ی گذشته ی من خودمم!مبینای قبلی و شرایطش!عدم اعتماد بنفسش!زمین خوردناش و نتونستناش!

۵-

دیروز فک کنم ۱ ، ۲ ساعت با شاهین تلفنی حرف زدم!بسی دلتنگ همین حرف زدن ها بودم باش!وسط حرف زدنمون یهو ساکت شد!گفتم چیه چرت و پرت میگم بنظرت؟گفت نه داشتم فکر میکردم چقد بچم بزرگ شده :))) یکم سکوت با لبخندی زدم بعد گفتم اره!من واقعا عوض شدم!من انقد ادمای مختلف شناختم تو این مدت انقد پوست انداختم و تجربه کردم....کلی ادم شناختم ادمای خفن خفن!ولی شاهین هنوز واسم خفنی خاص خودشو داره!شاهین یه جورایی از جنس منه! از جنس زمین خوردن و پاشدن!از جنس قله ی بینهایت!از جنس آرزو های بزرگ!و من مطمئنم مطمئنم یه روزی اون بالای بالا میبینمش :)

۶-

خواستم از این تریبون از خودم و صبری که کردم تشکر کنم!یه وقتایی هست که مجبوری صبر کنی تا همه چیز درست شه!یه وقتایی باید کلافه باشی ولی صبر کنی!یه وقتایی باید بدویی ولی بعدش صبر کنی...

من از چیزی که خیلی مطمئنم اینه که هر عملی هر تلاشی هر تنبلی هر چیزی  یه روزی جوابش به خودت برمیگرده!

از ادمی که هستم خوشحال و راضیم ولی کافی نیست و من بیشتر میخوام :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۹:۱۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۸
پنگوئن

امون از این آذر :)

صحبت با استادا یه حس عجیب و جالب بهم میده!دیروز سر کلاس بخاطر حرفای بچه ها راجب سوال پرسیدنم سعی کردم کمتر حرف بزنم یا حداقل راجب سوالاتم بیشتر فکر کنم!

اخرای کلاس یه دختره اومد و بهمون یه سری از این سوالات جامعه شناسی داد!ما هم بر کردیم قرار شد بعد از اون هر کس سوال داره بپرسه!

منم موندم برای سوالام و اخرین نفر شدم!قبل از من یه پسره بود که زیست میخونه ولی رشته ی ما رو دوست داره برای همین کلاسامون رو میاد!

اون داشت راجب این حرف میزد که من باید چیکار کنم و اینا

بعد از اینکه حرفش تموم شد من گفتم استاد اینی که به ایشون گفتین آدم باید خودش ببینه میتونه یا نه ‌‌، باید چجوری ببینیم میتونیم یا نه؟

گفت شما کاره خودتو میکنه و دنیای بیرون بهت جواب میده...وقتی چند بار میبینی جوابش منفیه دیگه اصرار کردن رو اون موضوع مثل این میمونه که به همه دنیا بگی شما نمیفهمید و فقد من میفهمم! مثل دیوونه ها که فکر میکنن بقیه دیوونن نه خودشون!

کلی اسم مشاهیر مختلف رو اورد و گفت الگو قرار دادن به این معنا که بخوای بگی میخوام مثل اونا باشم غلطه!تو باید ببینی که خب هدف کار چی بوده و درست چیه بعد خودت تصمیم بگیری که چی باشی :)

یه چیز جالب دیگه رو هم گفت!گفت که آدم های موفق پیچیدگی خاصی دارن اصلا آدم های ساده ای نیستن!مثلا هیتلر یه جاهایی یه رفتارایی داشت که به خیانت نزدیک بود یه جا یه رفتارایی داشت که به وطن دوستی...

پیچیده به این معنی که اول و اخر راه رو میدونن ولی رفتاراشون زیکزاکیه!یه وقتایم میبینن راه درست مستقیم رفتنه و میرن!

میخوام بگم آدم های خاصی مثل آینشتاین آدم های ساده ای نیستن!تو باید قوانین رو یاد بگیری و بعد راه خودت رو پیدا کنی!

دنبالش راه افتادم تا بیشتر ازش یاد بگیرم...گفتم نمره جواب دنیای بیرونه به درس خوندن من ، ولی مطلقا منفی یا مثبت نیست...گفت بحث نمره نیست

بذار برای نمره یه چیزی بهت بگم...

تو وقتی یه سوالی رو بلد نیستی از یکی میپرسی !بعد از اینکه جواب رو بهت گفت به این فکر کن که چرا تو اینج.ری بهش فکر نکرده بودی!

اینجوری فکر کردن رو یاد میگیری!و خب اگه این سیکل رو هی تکرار کنی نمره اتم خوب میشه!

همون لحظه جواب دادم: دقیقا همینه!برای همینم هست که من وقتی یه سوال رو میپرسم اگه باز یه سوال مثل اون ببینم میتونم حل کنم ولی اگه تغییر کنه دیگه نمیتونم!چون من فقد یاد گرفتم مثل اون آدم بنویسم نه اینکه فکر کنم!

و تشکر ریعی کردم و ازش جدا شدم!چیزی که میخواستم رو گرفتم!یه دونه فانوس :)

بعد یه ساعتی که از این حرف گذشته بود رفتم جلسه برای پروژم...استاد قیافه امو دید گفت مبینا چرا اینطوری دو سه هفته اس!گفتم استاد فکرم خیلی مشغوله یه سری چیزا رو با هم دارم کنترل میکنم و یکم بهم ریختم...بهم گفت میدونی پهباد چیه؟

گفتم اره؟

گفت سوار پهباد شو و از بالا به مشکلاتت نیگا کن!

اول به حرفش خندیدم :)) ولی وقتی با سحر نشسته بودیم اون بالا و زل زده بودیم به چراغا داشتم فکر میکردم چه حرفی زد!از این بالا همه چیز کوچیکه!از تو پهبادم مشکلاتم کوچولو میشه!و انقد دیگه بهمم نمیریزه!

بعد از جلسه رفتم نشستم پیش بچه ها داشتم کوانتوم میخوندم .... یهو از جام پاشدم بعد از یک سال رفتم جلوی در اتاق شجاعی!

واسه خودمم عجیب بود!

در زدم گفتم استاد وقت دارین ۵ دیقه ای با هم حرف بزنیم؟! مثل همیشه گفت: فقط ۵ دیقه ها :)

رفتم یه سوالی که از پارسال فکر مو درگیر کرده بود پرسیدم!میگفت یادم نمیاد!ولی بعید میدونم!

و بعدم نشستم به حرف زدن!یه حرفی زد یه حرفی زد که...

داشتم بهش میگفتم که ۱۰۰ قدم برای فیزیک برمیداری برات ۱ قدم برمیداره!گفت برای همه همینه!

گفتم پس چرا بعضیا تو استیت های بهترین؟گفت اینو باید از خودشون بپرسی!چیزی که هست اینه که خب سخته و تو نباید خسته شی!اگه خسته نشی جواب میگیری

ولی بذار خیالتو راحت کنم جواب این تلاشاتو الان نمیبینی شاید معدلت خوب بشه ولی اونی که میخوای نمیشه جوابش تو ارشده!گفت مثل کوهنوردیه خسته شی که به قله نمیرسی!

گفتم استاد اخه بحث اینه که نشونه هایی از قله رو هم نمیبینم!

گفت قله پشت ابراس هیچ وقت نمیبینیش!هیچ کس قله خودشو نمیبینه!!!

گفتم استاد پس چی میشه که ادما ادامه میدن؟

گفت از یه جایی به بعد دیگه از بالا رفتن خوشت میاد :)

بهم گفت زندگی همش سخت تر و سخت تر میشه سعی نکن به این فکر کنی همیشه باید به ادمی ازت تعریف بده!تو راه خودتو برو!

تشکر کردم  اومدم بیرون!

و زردی اتاقش و حرفاش تا وقتی رسیدم به جلوی پژوهشکده ی دکترلطیفی همراهم بود :)

توی راه به این آهنگه گوش میکردم (کافی نیست-بزرگ):

منفی زیاده دورم ریخته
بدبینن اینا چه بی ریخته
چقد زشت شدی بس که تسلیمی
رفتی بیرون انگاری ترخیص شدی
ترس دور میشه انگار چشم گذاشتم
سنگ بود جلوم روش ریلو ساختم
بیشتر همیشه این ذهنو داشتم
یک بودم جلوش صدتا صفرو کاشتم

چون کافی نیست ، چون کافی نیست
من بینهایتو میخوام سر رام نیا الان
سطحی نیستم دوست دارم غرق شم
تند برم بدون پیچ شوس کنم رد شم
بهتر که میشم پیروز شدم
با یکی کل دارم دیروزه خودم
یا نمیرم سراغ کار یا تا دسته
کوهو میرم بالا بعد تپه
روز و شب شبو روز کل هفته
کل ماه کل سال حمله حمله
اونی که بروئه خوده موتوره
یسری اگزوزن کارشون غرغره
ترس ترمزه اونی برده که برا چیزی که میخواد تا ته گازو پُر کنه

فکر مغشوشه ارزون نفروشه
برام الماس زندگی هر روزش
کوش چرا رفت کجاست دیگه
جاش فکر آینده پتانسیل
راضی نه ایندفعه جدی تره بازی نه
اشیاق و احتیاط از هم جداست
دانش کافی نیست عمل کجاست

دم صبح باد سرد تن و پوست و کرد سفید
بی روح بدنم
ته شب ابر و برف روی مهتابو کشید
تا که نور از راه رسید
رنگ برگارو کشید
گفتم باد سرد بیا هروقت نوبتم رسید

تو راه انقدر خوش میگذره که میرسم باحال نی
استراحت تو لیست کارام نی
نقطه ی شروع یه روزی بوده مقصدم
واینمیستم فعلاً پُره مخزنم
صاف گردنم سر بالا رو به جلو مستقیم جهت
تا زندم راضی نمیشم هیچوقت درخواستم یک کلمست..بیشتر!

چون کافی نیست ، چون کافی نیست
بینهایتو میخوام سر رام نیا الان

 

داستان اینه که چقد میخوای و قله ات کجاست!داستان این نیست که چقدر تو کمی!داستان اینه که هر چقدرم باشی بازم بیشتر میخوای بیشتر از همیشه!

داستان اینه که این بازی «من و قله» همیشه ادامه داره!

ولی حواست باشه از یه جایی به بعد خوشت میاد که بری بالا:)))

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۱۰:۱۶
پنگوئن