از روی بی حرفی این صفحه رو باز کردم تا شاید کمی بتونم حرف بزنم
یه ادم پر حرفی مثل من وقتی انقد بی حرفی پیشه میکنه یه چیزیشه نه؟
وقتی با تقریب خوبی هر شب کابوس میبینه!
هی نیگا میکنم میبینم همه چی سرجاشه!همه چی درسته!استراحت کافی به موقع هم درس و دانشگاه!تقریحات خوب!همه چی دارم!
همه چیزایی که میخواستم!ولی بی حرفم!ولی تو فکرم!ولی تمرکز ندارم!ولی خستم!ولی حوصله ندارم!ولی ...
خیلی فکر کردم که چمه!که چرا پنجشنبه شبیه جمعه شده برام!یا حتی شنبه ....
حتی دیگه وصله جنگیدنم ندارم!
چقد تلخم امروز!
بعد از ماه ها دوباره قالی بافی کردم سنتور زدم ...
یه سوالی ذهنمو مشغول کرده:
ادم اونیه که تو فکر خودش فکر میکنه هست یا اونیه که داره عمل میکنه؟!
میدونی به نظر من ادما خوب نمیشن!
بنظر من هیچ دردی خوب نمیشه...فقد کهنه میشه ولی جای داغش هست همیشه....
مثلا جای داغ رفتن عزیزی از دو سال پیش هنوز هست....که هر بار میرم دزفول باید بهش سر بزنم...براش گل بخرم و اون سنگی که رو خاکش گذاشتنو بشورم....
که ادما به طرز عجیبی با بعضی از ادما پیوندایی دارن که خودشونم نمیدونن از کجا اومده و اصن چرا...
دلم بسی تنگ است و سرد و خاموش!
صبی ماهرخ بهم پیام داد!عکس دستشو واسم فرستاده بود!داستانش این بود که ما دیروز با بچه ها رفتیم پلنگ چال!هی بین راه سحر مشت میزد به من منم میزدمش!بعد اون بالا که رسیدیم ماهرخ گفت منو بزن ببینم درد داره یا نه!منم زدمش!
راستش محکمم نزدم!فقد زدم!
و عکسی که فرستاده بود دستش بود که کبود شده بود!و زیر عکس نوشته بود: مبینامون قویه یادت نره :)
رراستش یه وقتایی فک میکنم من یه مشت شیشه خورده ام که با حرارت بالا بهم وصل شده!و خب تیزی هم زیاد داره!
یه تیزی زبونمه!یه تیزی دیگه زورم برای زدن!
ولی من همون شیشه خورده ام!
هر چیم زمین میخورم و میشکنم تیز تر میشم!برنده تر میشم!
دلم میخواست میتونستم به جای اینکه ارزو کنم که از نطر همه قوی بنظر بیام ارزو کنم که مهربون و خوش اخلاق بنظر بیام!
دوست داشتم به جای اینکه ادما ازم بترسن مثل سینا که دیروز میترسید حتی بهم بگه کوله اتو بده من میارم ، لطیف بنظر برسم!
دوست داشتم به جای اینکه وقتی سحر بهم دست میزنه و سعی میکنه غلغلکم بده و بی اثر میمونه تهش میگه بی احساس، یه ادم پر از احساس باشم با شیرینی زیاد!
ولی نمیدونم چرا شرایط زندگی نمیذاره!نمیذاره من یه دختر کوچولو شیرین ،با احساس و لطیف باشم!
به جاش باید یه ادم قوی و ترسناک و بی احساس بنظر بیام!
کاش هر باری که به مامانم زنگ میزدم تا حالشو بپرسم تهش به جای بحث با بوس پشت تلفنی تموم میشد!
کاش میشد به امیرحسین میگفتم قشنگ نیست که یه دختر مثل من باشه!و این ارزو رو برای خواهرت نکن!
کاش میشد به زنداییم بگم عسل هیچ وقت شبیه من نبوده و خدا رو هم شکر که نبوده!
میدونی شیشه با چاقو بریده نمیشه اتیش کمم زیاد نمیتونه کاریش کنه!اون وقتی پرت شه میشکنه!وقتی سقوط کنه!
احساس میکنم زیادی زنده بودم!زیادی زندگی کردم!احسا میکنم دیگه جونی برای رسیدن به اون تارگتی که ماهرخ روش اصرار داره و پویان همش میگه یکم دیگه مونده ندارم!احساس میکنم دیگه دستی نیست که بخوام بگیرمش و بکشتم بالا!احساس میکنم افتاب داره قورتم میده!و پاهام از راه تاول زده....و یه ضربه ی کوچیک میتونه کاری کنه که سقوط کنم!
دلم میخواد یه لحظه از زندگی پیاده شم!