پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

چقد حس عجیبیه...

چقد حس عجیبیه!

همین الان مامانم بهم گفت اولین عشقی که داشتم سه روز پیش نامزد کرده :)

چقد حس عجیبیه!

چقد تناقض توشه!!

دقیقا روزی که من به این نتیجه رسیدم تا دیگه اون حرفشو از مغزم باید بندازم بیرون!که من جوجه اردک زشت نیستم!که من مبینام با زیبایی های خودم!و نیازی به عمل بینی ندارم!

دقیقا همون روز تو خونه ای دیگه همون ادمی که این فکر مسموم رو کرده بود تو مغزم بایه نفر دیگه ازدواج کرده!

چقد زندگی جالبه نه؟!

همین چند روز پیش داشتم اتفاقات و رابطه ای که چهار سال کشمکش خالص بود و بهترین روزای زندگیمو زخم کرده بود برای صدرا میگفتم!

بهش میگفتم هنوزم گاهی میبینمش!و هنوزم گاهی دلم میلرزه ولی میدونم که دیگه دوسش ندارم!

انگار فقط داره اون روزا و اون اولین دلشوره هایی که داشتم خودش رو نشون میده!!!بهم یاد اوری میکنه من زمانی فقط یه نفرو میدیدم تو همه ی دنیا!

الان خوشحالم عمیقا براش خوشحالم!

ولی نمیدونم چرا بغض کردم!

شاید بخاطر حماقتم!

مامانم یه جا فهمیده عمل کرد!وقتی این خبر رو بهم داد از اشپزخونه بیرون رفت!چون میدونست که چی گذشته بین ما!

وقتی که بهم گفت لبخند زدم و گفتم خوشبخت شن!

و از اون موقع تا الان دارم فک میکنم عمیقا این رو از ته دلم میخوام؟؟؟

یادمه اون موقع ها امیر میگفت ادم واسه اولین رابطه اش خیلی عشق داره خیلی هیجان داره ولی رابطه های بعدیش کمتر و کمتر میشه!

من اینو با چشم دیدم!

نه که هنوز دلت پیش اون ادم باشه ها!نه!

انگار یه تیکه از دلتو ، به قدری که به اون عشق بها دادی ، میذاری تا ابد برای اون ادم!

شایدم تا ابد نه!شایدم تا یه زمان خیلی طولانی که سن من و تو بهش قد نداده...میدونی؟

دارم به این فکر میکنم تموم اون ادم های دیگه هم همینن مبینا!تموم اون ادمای دیگه ای که تو زندگیت بودن میرن و یه روزی جفت خودشونو پیدا میکنن!

تو هم همینی...منم همینم؟! منم یه روز جفتمو پیدا میکنم؟؟

چقد عجیبه این جمله برام!چقد قابل قبول نیست!

انگار به رفتن ادما یا به پس زدنشون عادت کردم!

به نخواستنا...به دیده نشدنا...به نشدن ها عادت کردم!

انگار مثل ارشیا که همش میگه من ترک میشم در اخر ، منم فکر میکنم ترک میشم در اخر!

چقد خستم...چقد زیاد خستم از این اتفاقاتی که انگاری عادت شده!

امروز همه روزمو سعی کردم تمرکز کنم رو کارام!

ولی ادم ها تو مغزم بد رژه میرن!

چقد خستم از ادم ها!

چقد دوس دارم فرار کنم از ادم ها!

چقد دوست دارم داد بزنم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۶
پنگوئن

تا وقتی شروع نکردی همینه!نترس!

اولش که به میدون پا میذاری میبینی زمین خاکی تر از اون حرفاس که فک میکردی!کلی سنگ ریزه و شیشه خورده تو مسیره که کف پاتو زخمی میکنه!

ولی میدونی چی بهت کمک میکنه؟!

اینکه نری وسط میدون اصن راه خوبی نیست!اتفاقا باید بری!چون بخوای و نخوای باید برسی به اون ور این مرزی که ساختی!

چیزی که کمک میکنه داشتن کفش اهنی امید و اعتماد بنفسه!

من دو سالی میشه که فهمیدم معذل اساسیم چیه!

اونم وقتی بود که دکتر سپنجی بعد از شنیدن حرفام گفت : مبینا من ، تو  و همه ی ادم هایی که اینجان از بالاتر از متوسط ضریب هوشی برخورداریم!و اون چیزی که ادم ها رو داره متفاوت میکنه تلاششونه!تو تلاش میکنی و این خیلی خوبه!ولی به تلاشات اعتماد نداری!به خودت اعتماد نداری!به تونستنت!

این مرد برای من اسطوره (؟) اس :)

واقعا معنی بعضی حرفاشو خیلی بعد تر ها میفهمم!

دیشب بهش ایمیل زدم و از دلتنگیام براش گفتم :) و در جواب ایمیلی خیلی سریع فرستاد به فاصله ی بسته شدن چشمام و بیدار شدنم از خواب :) اولش نوشته بود : dear mobina! و اخرش: take care :)

اخه من کدوم استادیو میتونم پیدا کنم که انقد مهربون باشه اخه ؟ :)

میدونم چقد با همه ی بچه ها مهربون و دوسته استاد! و میدونم که هر کسی در اتاقش رو بزنه و بخواد باش حرف بزنه ردش نمیکنه :)

وقتی بهش از خودسازیام میگفتم خیلی خیلی خوشحال میشد :) و تهش میگفت من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم هنوز کسایی هستن که واسه بهتر شدنشون میجنگن :)

همیشه بهم میگفت مبینا قدر خودتو بدون هر کسی قدرت انقدر خودسازی نداره :)

دارم به این فکر میکنم که اگه من مشکل اعتماد بنفسمو درست کنم و برم پیشش و براش بگم ، بزرگترین مشکلی که داشتم و خودش کشفش کرده بود، چقد خوشحال میشه!چقد چشماش برق میزنه :)

پس باید یه بار دیگه مواجه شم!

این بار با بزرگترین مشکلم که کلی ریشه دوونده تو تمام ذهنم و حرفام و عملم!

این بار یه کمک هم دارم!

صدرایی که کاملا اتفاقی فهمیدم میتونه بهم کمک کنه!

نمیدونم تا کی تو زندگیم نقش داره و تا کی میتونه کمک کنه!نمیدونم ولی الان که اولشه الان که سخته هست و این خیلی خیلی خوبه!

البته میدونم که دوستای قدیمی ترمم تاثیر دارن مثل سحر و ارشیا و زهرا :)

و دوست عمیق ترم رضا!

صدرا کارش کفش اهنی درست کردنه و بچه های دیگه کارشون زخمای سنگ و کلوخیمو دیدن و کنارم بودنه :))

میدونم خیلی پرو ام و به همه دارم یه کار میدم :))) ولی خب کمک میخوام! واسه همین وقتا با هم دوست شدیم نه؟! تازه مسئولیت ها رو هم پخش کردم که به کسی خیلی فشار نیاد :))) دیگه چی میخواین :)

امیدوارم یه روزی بتونم برای تک تکتون جبران کنم خپ :)

باید تمرکز کنم روی هدفم....باید بتونم ...باید سپنجی و بابامو خوشحال کنم!باید قوی شم!من راهی ندارم جز رد شدن از این دیواره خونی که دوره خودم کشیدم :)

 

آیا بعد از اینکه تونستم دیگه همه چی گل و بلبله؟!آیا دیگه مشکلی ندارم؟!خیر خیر!

من باز هم مشکل خواهم داشت!مشکلات بزرگ تر!سخت تر!ولی اونوق یه مبینای قوی تر ساختم!واسه میدون های بزرگ تر با سنگ های بزرگتر :))

پس رسیدن به یه چیزی به معنی تموم شدن تمام درد ها و اینا نیست...

اصن این بهشت خواهی رو کی انداخت تو وجود ما :\\\

 

مبینا-بهار ۹۹

دزفول

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۹
پنگوئن

شرایط به شدت داره سخت و سخت تر میشه!

دیشب به صدرا داشتم میگفتم که میخوام ادم پذیرا تری باشم!

و الان دارم فک میکنم ادم پذیرا تر تو این شرایط چیکار میکنه؟!

من که کلی ذوق و شوق داشتم بابت باز شدن دانشگاها ... ولی الان اینجوری که بوش میاد این موضوع کنسله و حتی با این تفاسیری که نمیتونن خوابگا رو باز کنن احتمال میره که نتونن امتحانات رو حضوری برگزار کنن!

و این یعنی اوکی مبینا همینه که هست ! بپذیرش! کاریش نمیشه کرد! با بی تابی کردن!با خودزنی و فکر و خیال هیچ چیزی درست نمیشه!

باید بپذیریش باید باهاش کنار بیای!

چطوری؟ نمیدونم! ولی میتونی هر باری که مثل الان یه چیزی جلو راهت سبز میشه به خودت بگی من قول دادم پذیرا تر باشم!

دلت واسه دوستات تنگ شده؟!میفهمم!ولی نمیشه کاریش کرد!میتونی باهاشون اسکایپ کنی!یه تایم هایی رو برای دیدن دوستات بذار!اصن برو حلقه ی پویان!هن چار تا چیز یاد میگیری هم چند تا از دوستاتو میبنی!

باید بهش عادت کرد!حتی اگه عادت‌دونی هم پاره شده باشه!

Make it!

چیزیه که تو باید بسازی!یه سری امکانات داری و یه زمین!باید یاد بگیری چجوری به بهترین شکلی که میشه این امکاناتو تو زمینت بچینی!

با خودت فکر میکنی اگه تهران تنها زندگی میکردی خیلی اوضاع بهتر بود نه؟ولی من بهت میگم نه!اونجا وقتی تنها باشی درس نمیخونی و دوست داری همش علاف باشی!اصن سرت گرمه سنتور و قالیت میشه!پس یه خوبی که این موقعیت داره باعث میشه با گیر هایی که هست بیشتر درس بخونی!

بعدم غذا هست!دغدغه درست کردن غذا رو نداری واقعا!چی بخورم؟چیکار کنم؟پول دارم الان یا ندارم؟!

تازه بازم اگه اینجوری ادامه پیدا کرد میتونی ماه دیگه هم برس تهران و یه سر بزنی!شاید این بار اجازه دادن تنها بری ؟ who knows

اینجا خونه اونقدی بزرگ هست که بری یه جایی و خلوت خودت رو داشته باشی!اونا هم کم کم عادت میکنن!و اینکه ماه رمضون تموم شد!

بزرگترین چیزی که درگیرش بودی و همش میگفتی باید چیکار کنم!هر جوری که بود تموم شد!

درضمن اینجا باباتو میبینی و ادمی که چقد خنده رو لبت میاره!

مشکل اینترنت نداری خیلی!

و هر بار میتونی بری تو یه هایپر ماکت گنده و کلی خرید کنی یدون اینکه به این فک کنی چقد پول برام میمونه اصلا!

هوا گرمه؟بهت گیر میدن؟ بگو مگو داری؟ باید خودتو با ادما تنظیم کنی؟

کنار بیا!!!

محض رضای خدا یه بار فرار نکن از چیزی که تو زندگی برات پیش میاد!به انتخاب خودت!

چون ممکنه یه روزی چاره ای نداشته باشی جز فرار نکردن!قطعا اون موقع پاره میشی :)

پس تمرین کن که جون سخت تر از این حرفا باشی :)

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۵۶
پنگوئن